eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
16.4هزار ویدیو
68 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمان 021.mp3
1.76M
۲۱ ( ادامه دارد) 🎤سخنران استاد شجاعی صوتی فوق‌العاده تاثیرگذار
🌷 صبح امروز؛ حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید «نوید صفری» از شهدای مدافع حرم 🔹️ قسمتی از وصیت‌نامه شهید صفری: «زیارت عالی و پرفیض زیارت عاشورا را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید. آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که فقط روزی بیشتر از یک مرتبه نصیبم نشد و بدانید هرکه ۴۰ روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم. حتی یک عاشورا هم قیامت می‌کند با روضه ارباب از زبان مادر و خواهرش. ان‌شاءالله شرمنده شما نباشم.»
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔻نجات معجزه‌آسای زن 80 ساله فلسطینی از زیر آوار پس از دو ماه 🔹حاجیه نایفه بربخ زن 80 ساله فلسطینی که از دو ماه پیش در نوار غزه زیر آوار مانده بود و خانواده‌اش گمان می‌کردند به شهادت رسیده است، امروز زنده از زیر آوار بیرون کشیده شد و به بیمارستان منتقل شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢‌حمایت عجیب عراقی ها در قطر از ایران! 🔹‌شعار: به خدا و حضرت عباس قسم که ایرانی تاج سر است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت هشتم چیزی تا پایان یک سال کارگری من نمانده بود. یک روز مشغول نظافت خ
قسمت ۹ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت اول یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانه‌ی دایی محمد. داخل اتاقِ میهمان‌ها چند نفری نشسته بودند، ما به اتاق دیگری رفتیم. زنْ دایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت، رضا رفته بلیط بخت آزمایی خریده، دیشب خواب دیدم برنده شده! قربون دستت براش فالِ وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچه‌م یا نه؟!» فال وجب، سرگرمی خنده‌دار من و دختر دایی بود. با کف دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب می‌کردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون می‌زد، بازنده بودیم و برعکس آن، برنده. موقع وجب کردن دستم متوجه شدم یک جفت چشم آبی از اتاق میهمان من را زیر نظر دارد. پسر خاله‌ی زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه می‌کرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمع و جور کرد. چند هفته بعد دوباره رفتیم خانه‌ی دایی محمد. سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد. - زهرا جان! بی‌بی خانوم رو می‌شناسی؟! - کیه مامان؟! - خاله‌ی زن داییت دیگه! با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟! من که تا حالا ندیدمش.» - دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونه‌ی داییت اونجا بودن. پسرش تو رو دیده. - آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه می‌کرد! خب حالا که چی؟! کمی سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «بی‌بی خانوم تو رو برای پسرش رجب می‌خواد!» چشمانم گرد و صورتم از خجالت سرخ شد! عرقِ روی پیشانی‌ام را با چادر پاک کردم. با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان! من نمی‌خوام شوهر کنم. یه وقت بهشون قول ندی!» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙
قسمت ۱۰ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت دوم با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی، اما آدمای سالمی نبودن؛ وگرنه زودتر شوهرت می‌دادم. داییت، آقا رجب رو تأیید کرده؛ پسر سالمیه، اهل کاره. بزرگ ما داییته، نمی‌تونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی می‌خوای تو خونه‌ی مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!» سرم را پایین انداختم و تا خانه‌ی دایی ساکت شدم. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که رجب جلویم سبز شد و سلام کرد. مثل اینکه جن دیده باشم، بسم الله گفتم و فوری از کنارش رد شدم. همیشه از چشمان آبی بدم می‌آمد، به نظرم ترسناک می‌رسید. دختر ته‌تغاری دایی به طرفم آمد و گفت: «زهرا! رجب رو دیدی؟! تو رو می‌خواد!» نگاهی به پایین پله‌ها انداختم و گفتم: «این منو می‌خواد؟! غلط کرده با اون چشمای رنگیش!» دختر دایی لبش را گاز گرفت و گفت: «نه! نگو دختر عمه! چشماش خیلی قشنگه، موهاش هم فرفریه! چطور دلت میاد این‌جوری بگی؟!» - عه! قشنگه؟ حالا که دل تو رو برده چرا زنش نمیشی؟! با ناراحتی گفت: «بابام میگه زهرا بزرگ‌تره، اول تو باید شوهر کنی. تو رو خدا نگاه کن چقدر خوش‌تیپه!» با تندی گفتم: «به شوهر کردن که رسید، قباله رو می‌زنید به نام من؟! شوهر نمی‌خوام، ارزونی خودتون.» رفتم داخل اتاق و بدون اینکه با کسی حرف بزنم گوشه‌ای نشستم. کمی که آرام شدم، تازه فهمیدم مراسم بله‌برون من است! روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙
قسمت ۱۱ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت سوم کم‌کم سروکله‌ی میهمان‌ها پیدا شد. برای خودشان بریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه به نیت پنج تن. صدای صلوات و شکستن کله‌قند از اتاق مردانه به گوش رسید. زن‌ها کِل کشیدند و صدای دف بلند شد. هیچ‌کس از من نپرسید: «زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!» کله‌شق بودم. جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری می‌کردم و دلم داشت از غصه منفجر می‌شد. رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب می‌زدم و می‌گفتم که دلم به این وصلت رضا نیست. از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم. شب برگشتم خانه‌ی عبدالله‌زاده و تا صبح گریه کردم. دلم می‌خواست شبانه خودم را گم‌وگور کنم و جایی بروم که دست هیچ‌کس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه می‌کشیدم که تا آخر عمر کنار مادرم می‌مانم. تازه داشتم آن روی خوش زندگی و آرامش را می‌دیدم که همه‌چیز خراب شد. فردا ظهر با آسیه خانم تسویه کردیم و به خانه‌ی خودمان برگشتیم. قرار خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سر کار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید. همراه زن دایی، رجب و مادرش رفتیم سبزه میدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقه‌ی طلا برایم خریدند. رجب در آسمان‌ها سِیر می‌کرد و من برای بخت بدم زار می‌زدم! ناهار را در چلوکبابی بازار خوردیم. دیوار مقابل میز ما آینه‌کاری شده بود. بی‌بی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زن دایی گفت: «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا می‌خورن همشهری ما هستن؟!» زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خنده‌اش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمی‌شناسی؟!» رجب خنده‌اش گرفت و بی‌بی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلا از رجب خوشم نمی‌آمد، مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجه‌ای به آن‌ها نمی‌کردم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙
قسمت ۱۲ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت چهارم برادرم محمدحسین مخالف ازدواج من بود. از همان روز بله‌برون که رجب را دید، از او خوشش نیامد. مدام تهدید می‌کرد: «مگر اینکه از روی جنازه من رد بشید بخواید زهرا رو شوهر بدید به این چشم آبی!» اما زور دایی بیشتر بود. کمی داد و فریاد کافی بود که محمدحسین سر جایش بنشیند و تسلیم دایی شود. دایی محمد شرط کرده بود زهرا باید در خانه‌ی من زندگی‌اش را شروع کند. به رجب گفت: «اجازه نمیدم جای دیگه خونه اجاره کنی. چه معنی داره عروس جوون آواره‌ی خونه‌ی مردم بشه!» جهیزیه‌ای را که با کمک دایی خریده بودیم داخل یکی از اتاق‌های خانه چیدند. هفته بعد، عقد و عروسی را یکی کردند و مراسم در خانه‌ی دایی برگزار شد. زن آرایشگر نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «حیف این صورت نیست که سرخاب سفیدآب بمالم؟! ماشاءالله مثل یه تیکه ماه می‌مونه عروس خانوم!» لباس عروس اجاره‌ای را پوشیدم و بدون آرایش نشستم سر سفره عقد. دومین روز از شهریور سال 1342 بعد از یک سکوت طولانی، به‌اجبار در جواب عاقد بله‌ی تلخی گفتم و رخت عزا به تن دلم پوشاندم! آرزوی هر دختری پوشیدن لباس عروس است؛ اما آن‌قدر ساعت‌های دردناکی را پشت سر می‌گذاشتم که هیچ لذتی از عروسی نبردم. به‌جای صدای ساز و شادی میهمان‌ها، گوشم سوت می‌کشید. کامم تلخ بود و لب به شیرینی عروسی خودم نزدم. دلم می‌خواست صبح از خواب بیدار شوم و ببینم همه‌ی این‌ها فقط یک خواب ترسناک بوده و واقعیت نداشته است. بعد از شام، میهمان‌ها یکی‌یکی رفتند. آخرین نفری که از او خداحافظی کردم مادرم بود. رفتم در آغوشش، هر دو گریه کردیم. خواهرانم دور ما حلقه زدند و همه اشک شوق می‌ریختند! مادرم به‌سختی مرا از خودش جدا کرد. دستی روی سرم کشید و گفت: «الهی که خوشبخت بشی مادر!» بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند، رفت. می‌خواستم صدایش بزنم و بگویم: «مامان! نرو، من بی‌تو...» اما بغض اجازه نداد. مادرم در میان اشک چشمانم ناپدید شد و من ماندم با شوهری که یازده سال از من بزرگ‌تر بود. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙
♦️جزئیات جدیدی از توافق آتش‌بسِ غزه 🔹واشنگتن‌پست به‌نقل از منابع مطلع نوشت: آتش‌بس ۶ هفته‌ای در غزه شامل آزادی ۳ اسیر فلسطینی در مقابل یک گروگان در غزه خواهد بود. 🔹این توافق آتش‌بس پیشنهادی شامل استقرار موقت نیروهای اسرائیلی دور از مناطق پرجمعیت غزه است./فارس 🔹اخبارجبهه مقاومت
| آکسیوس: وزارت امور خارجه آمریکا در حال بررسی گزینه هایی برای به رسمیت شناختن احتمالی کشور فلسطین است ✅صبح صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اقامه نماز جماعت توسط هواداران تیم ملی 🔹هواداران تیم ملی فوتبال کشورمان، در محوطه بیرون ورزشگاه عبدالله بن خلیفه نماز خود را به جماعت اقامه کردند.
بسم الله الرحمن الرحیم اله الا الله الملک الحق المبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره خواسته هات با خدا صبحت کن👌 اشتباه خیلی از عزیزان در کلیپ گفته شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2