✌در آسـتانہے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت_چهلچهار همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت_چهلپنج
مهیا سرش را بلند ڪرد...
با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه میڪردند
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد
_برو اینور دخترهی خیرهسر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
_خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
_ببخشید اصلا ندیدمتون
_چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
_چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
_نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون
_سوسن بسه این چه حرفیه
_بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته... اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاجآقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه میکرد...باورش نمیشد که این همه به او توهین شده ...بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت
_این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمیتوانست اعتراضی بکند
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تندتند در کوچه میدوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوتهایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت... و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند
دوست داشت الان تنها بماند...
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود ...به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمه_امـیری
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت_چهلششم
🎙مــــیباره بارون
روی سر مجنون
توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش
بارونیه چشماش
میگه خدایی تو آقایی
....
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشکهایش میخواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
🎙من مانوســــم
با حرمت آقا
حرم تو والله
برام بهشته
انگار دستی اومدا از غیب
روی دلم اینجور
برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند...
_ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بود...خودش نمیدانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود ..کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود... یواشکی کتاب های پدرش را میبرد و مطالعه میکرد
بعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ میکرد و مطالب را میخواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
_میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی؟؟
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
🎙میدونم آخر
یه روزه ڪنار تو
آروم بگیرم
با چشمای تر
یا ڪه توی هیئت
وسط روضه بمیرم
...
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد... با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
🎙یادم میاد
ڪه مادرم هرشب
منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد
مادر من با اشڪ
میگفت توررو کشتن
تو اوج غربت
...
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد
_خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
_جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
_خاله بلا تی گلیه میکلدی
مهیا بوسه ای به دستش زد
_چون دختر بدی بودم
_نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
_بلات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
_ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت ...مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
_میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم؟
🎙من مانوسم
با حرمت آقا
حرم تو والله
برام بهشته
انگار دستی
اومده از غیب
روی دلم اینجور
برات نوشته...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت_چهلهفتم
مداحی تمام شد...
مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
_سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
_جانم
_کمک میخواید؟
_آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد...مهیا به طرف در رفت در را زد ..صدای زهرا اومد
_کیه؟
_منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد ...شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند...زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد...
مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشمهایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد.. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت.. وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن ... نمازهایشان را خواندند ..مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه میکرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید
_بله بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
میخواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
_خانم مهدوی
_بله
_میخواستم بابت حرف های زن عمومـ...
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
_لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه میخواستید حرفی بزنید میتونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید
یه داخل پایگاه رفت و در را بست ...شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذاها را چید...خودش نمیدانست چرا یکدفعهای اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود... الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت
_مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا_ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
_مهیا تو چی؟؟
_معلوم نیست خبرت میکنم..
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت_چهلهشتم
چند روز از آن روز میگذشت...در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند...بعد آن روز مهیا چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم میگذراندن....
امروز کلاس داشت...
نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد
_به به سلام دخیا
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
_چی شده
به زهرا اشاره کرد
_تو چرا قیافت این شکلیه
_م... من... چیزیم نیست فقط....
نازی با عصبانیت ایستاد
_نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع میکردی ؟؟؟این
به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
_این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه...؟؟؟
مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت
_درست صحبت کن نازی
_جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت
کن "
مقنعه اش را با تمسخر جلو آورد
_برا من مغنعه میاره جلو
دستش را جلو اورد تا مقنعه مهیا را عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد
_چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو
نازی خنده ی عصبی کرد
_ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرش بگیرنت.... آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره
با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد... همه با تعجب به مهیا نگاه میکردند مهیا که از عصبانیت میلرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صورت نازی تکان داد
_یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی؟؟؟
کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت
نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد
_تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی
مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد ازدانشگاه خارج شد ...از عصبانیت دستانش میلرزید و نمیتوانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت
_جانم مهیا
_مریم کجایی
ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه
_دارم میام پیشت
_باشه
گوشیش را در کیفش انداخت..با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند مهران صولتی بود
_مهیا خانم ...مهیا خانم
مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
_بله
_بفرمایید برسونمتون
_خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد
_مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید
_بحث اعتماد نیست
_پس چی؟ بفرمایید دیگه
مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد
_کجا می رید؟؟
_طالقانی
برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست
_یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد ..مهیا دستی به پیشانی اش کشید
_آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است
مهران سرش را تکان داد
_ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید
_اگه بتونم جواب میدم
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
_برا کدوم اتفاق بود
مهیا جوابش را نداد
_جواب ندادید
_گفتم اگه بتونم جواب میدم
نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد .. گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد
_جانم مریم
_کجایی
_نزدیکم
_باشه منتظرم
👇👇
میدونی رسیدن کِی قشنگه؟!
بعد از جنگیدن...
بعد از سختی...
بعد از اشک...!
اونوقت اون رسیدن، طعم چایی با عطرِ هل توی بارون میده یا طعم قرمه سبزی های جا افتاده مامان یا طعم اون تیکه آخر نون بستنی قیفی، دیدی چقدر لذت بخشه همش؟!
رسیدن بعد سختی هم همینه اونوقت که از ته دلت میگی آخیششش ارزششو داشت اون همه جنگیدن...
الهی که نصیب همتون بشه این آخیش دلچسب🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومٺ را ميڪشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
#آقاجآݩ_یہ_نیم_نگاهےبہ_مابینداز
#سلام امام زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢تصاویری از مواجهه شهید جمهور با خانواده شهدا در سفر استانی زنجان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️غدیریها مراقب باشند!
💚پیام اصلی غدیر را درک کردیم؟!
#عید_غدیر
#امام_زمان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابری شگفت انگیز با شکل و شمایل فیلمهای آخرالزمانی 😯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دو روز مانده تا شکوهمندترین واقعه تاریخ شیعه؛ یعنی عید سعید غدیر خم
🇮🇷🍃🌺🍃🇮🇷
#مبلّغ_غدیر_باشیم
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
ظریف اعتراف کرد نمودار اشتباه آورده بوده تو برنامه تلویزیونی و عذرخواهی کرد
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت بیست و هشتم: 📣 علت طولانی شدن غیبت: 🔷 مرحوم محمد باقر فقیه ایمانی در کتاب شیوه هاي یاری قائم
قسمت بیست و نهم:
همراهان، منتظران، ای کسانی که قلب تان برای غربت مولایتان می تپد... بدانید که راهی جز استغاثه نمانده است، استغاثه مستمر و مداوم، با این مشخصه هایی که گفته شد تنها راه باقی مانده نجات امام زمانمان از غربت و مظلومیت و زندان غیبت است. در این صورت کسی که کوتاهی کند به امام زمانش جفا کرده است.
پس بیایید همگی، همراه هم، با اتحاد و همبستگی به درگاه خدای تعالی، بطور مستمر، استغاثه داشته باشیم و از او بخواهیم که امام زمانمان را از صحرانشینی و بیابان گردی رهایی بخشد.
غیر از این چگونه خداوند به ما رحم کند و بر ما ببخشاید که بهترین مخلوق خود، امام معصوم علیه السلام را بخاطر گناهان و غفلت ما آواره صحرا و بیابان کرده و ما بی توجه و بی تفاوت به زندگی روزمره خود می پردازیم ولو نماز شب بخوانیم و تقوا داشته باشیم و از گناه پاک و پیراسته باشیم....
پس زود است که بدانیم.... اگر کوتاهی کنیم منتظر عذاب الهی باشیم....
و اگر بخواهیم قدمی برای یاری مولایمان برداریم حتما و حتما در گوشه و کنار شهرمان بطور مستمر استغاثه برگزار کنیم و تلاش کنیم که این سنت الهی در جامعه نشر پیدا کند.
پایان مبحث استغاثه
چکیده ای از مطلب سی قسمتی استغاثه :
چون امر ظهور، امری پوشیده هست، ما چاره ای نداریم جز اینکه تمام راه های موثر در تعجیل در ظهور را بررسی کنیم، طبق روایات یکی از تاثیرگذارترین عوامل در این امر درخواست عمومی مردم و دعا کردن که ابراز همین درخواست است، می باشد.
در این زمینه ما چکار می توانیم بکنیم؟
گام اول اجتماع قلوب، باید تا می توانیم شیعیان را دعوت اتحاد و همدلی کنیم و همه در هر مناسبت یک طرح و برنامه را اجرا کنیم.
گام دوم :
برگزاری مراسم دعا و استغاثه همگانی، از فعالین عزیز انتظار می رود که هفته ای یک بار این مراسم را در سطح شهر، چه در قالب پیاده روی و چه در قالب استغاثه در بیابان یا هر کجا که ممکن است، چون یکی از سفارشات اهل بیت علیهم السلام در تعجیل در ظهور استغاثه است.
اگر ما واقعا بطور جدی بخواهیم برای ظهور قدمی برداریم باید نهایت تلاش را در جهت فراگیر شدن استغاثه و ظهورخواهی داشته باشیم، بسیاری از عزیزان هفته ای یک بار در شهر خود در معرض عموم استغاثه یا پیاده روی برگزار می کنند.
هر کس اگر بخواهد قدمی موثر در راه ظهور بردارد، مسئول است که مردم شهر یا محله خود را در این زمینه آگاه کند و اگر به این یقین رسیده باشد که امر فرج منوط به بیداری جامعه است, اگر کوتاهی کند مسئول است و مورد بازخواست قرار می گیرد.
پس علاوه بر برنامه های جمعی که همگی یکپارچه در سطح کشور انجام می دهیم، وظیفه مهم دیگر برگزاری استغاثه یا پیاده روی یا هر حرکت موثر دیگری در شهر یا محله خویش است، یک مفهوم اجتماع قلوب نیز همین است.
انشالله هر چه زودتر شاهد ظهور موفورالسرور امام زمانمان باشیم
چکیده ای از مطلب سی قسمتی استغاثه :
چون امر ظهور، امری پوشیده هست، ما چاره ای نداریم جز اینکه تمام راه های موثر در تعجیل در ظهور را بررسی کنیم، طبق روایات یکی از تاثیرگذارترین عوامل در این امر درخواست عمومی مردم و دعا کردن که ابراز همین درخواست است، می باشد.
در این زمینه ما چکار می توانیم بکنیم؟
گام اول اجتماع قلوب، باید تا می توانیم شیعیان را دعوت اتحاد و همدلی کنیم و همه در هر مناسبت یک طرح و برنامه را اجرا کنیم.
گام دوم :
برگزاری مراسم دعا و استغاثه همگانی، از فعالین عزیز انتظار می رود که هفته ای یک بار این مراسم را در سطح شهر، چه در قالب پیاده روی و چه در قالب استغاثه در بیابان یا هر کجا که ممکن است، چون یکی از سفارشات اهل بیت علیهم السلام در تعجیل در ظهور استغاثه است.
اگر ما واقعا بطور جدی بخواهیم برای ظهور قدمی برداریم باید نهایت تلاش را در جهت فراگیر شدن استغاثه و ظهورخواهی داشته باشیم، بسیاری از عزیزان هفته ای یک بار در شهر خود در معرض عموم استغاثه یا پیاده روی برگزار می کنند.
هر کس اگر بخواهد قدمی موثر در راه ظهور بردارد، مسئول است که مردم شهر یا محله خود را در این زمینه آگاه کند و اگر به این یقین رسیده باشد که امر فرج منوط به بیداری جامعه است, اگر کوتاهی کند مسئول است و مورد بازخواست قرار می گیرد.
پس علاوه بر برنامه های جمعی که همگی یکپارچه در سطح کشور انجام می دهیم، وظیفه مهم دیگر برگزاری استغاثه یا پیاده روی یا هر حرکت موثر دیگری در شهر یا محله خویش است، یک مفهوم اجتماع قلوب نیز همین است.
انشالله هر چه زودتر شاهد ظهور موفورالسرور امام زمانمان باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ چرا ادعا میکنید عدم شرکت در انتخابات ایران، خیانت به امام زمان علیهالسلام و تمام ایتام او در جهان است؟
#استوری | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۱۷ از مبحث شرح زیارت آل یاسین
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2