eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
16.5هزار ویدیو
68 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗محافظ عاشق من💗 قسمت35 بعد از تفکیک کتاب ها و تمیز کردن اتاق کار ، کارتون سنگین پر از کتاب را بغل زد و در را باز کرد تقریبا هیچ دیدی به نداشت ، همین که دو قدم جلو رفت به چیزی خورد کمی کارتون را در دستش جا به جا کرد تا کمی جلوی پایش را ببیند که با یک جفت کفش مردانه رو به رو شد کمی عقب رفت و بدون نگاه به صاحب آن کفش ها کارتون را روی میز گذاشت و بسمتش برگشت ، برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و متعجب به فرد رو به رو نگاه کرد اما وانمود کرد او را نمی شناسد ، نگاهش را به یقه فرد مقابلش دوخت و گفت : بفرمایید ، امری داشتین ؟ محمدحسین که از این حرکت مهدا تعجب کرد بود سعی کرد بر خودش مسلط شود و گفت : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم ! ـ سلام ، ببخشید شما ؟ پوزخندی زد و گفت : برای اینکه بگید کجاست بایدبیوگرافی داشته باشین . ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم . و با برداشتن کارتون دوباره بسمت در راه افتاد که محمدحسین گفت : خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟ خواست بپرسد چرا کارتون به این سنگینی را به او سپردند که با توجه به سابقه ی درخشان دخترهای هم کلاسیش در تخیل پردازی تصمیم گرفت سکوت کند ! ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم ‌!! محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل ! من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟! ـ کلاسشون ۵ دقیقه ی دیگه تمام میشه ، میان همین جا میتونین تو سالن منتظر بمونید . محترمانه گفت نمی تواند در دفتر خواهران منتظر خواهرش باشد . محمد حسین از اینهمه زبان درازی مهدا عصبانی بود و ناچار بعد از مهدا بسمت سالن راه افتاد که دید سجاد از در وارد شد ، صدایش کرد . فکر میکرد مهدا بعد از شنیدن صدایش بسمتش برگردد اما آن دختر مغرور لحظه ای کارش را متوقف نکرد . ـ سجاد ؟ سجاد ؟ سجاد با شنیدن صدای محمدحسین نگاهش را از مهدای غرق در کتاب گرفت و به سمت محمدحسین رفت : سلام ، آقااا محمدحسین گلِ گلاب پارسال دوست امسال آشنا . ـ سلام سجاد جان ، درگیرم بجون تو ـ میدونم داداش ، چه خبر ؟ عصر که میای آزمایشگاه ؟ ـ آره ، حتما . ما حالا حالا ها باید شاگردی کنیم ـ این چه حرفیه شما استادی حس کرد سجاد کار دارد برای همین گفت : سجاد کار داری مزاحمت نمیشم برو داداش خوشحال شدم دیدمت سجاد لبخندی زد و گفت : نه بابا ، چه مزاحمتی من یکم کار دارم با دختر عموم ، میام خدمت بعد به مهدا تنها دختر حاظر در سالن نگاه کرد ، محمد حسین رد نگاهش را گرفت و گفت : ـ اگه کمکی ازش میخوای اول بیوگرافیتو روی کاغذ بنویس آماده ، تا معطل نشی !! سجاد خندید و گفت : چی شده؟ چی ازش پرسیدی مگه ؟ ـ میشناسیش ؟ ـ مهدا خانومه ، خواهر مرصاد . دختر عموم . ـ واقعا ؟ دختره حاج مصطفی ست ؟ ـ آره والا . حالا چی بهت گفته برزخی شدی؟ ـ هیچی بابا دنبال خواهرم میگشتم ، ایشونم تا نفهمید کیم و چیکار دارم یه کلمه حرف نزد سجاد گفت : دلگیر نشو داداش این مهدا خانوم ما کلا متفاوته با هر چی دختر دور برت دیدی ، اینم که سوال کرده ازت ، کنجکاوی نبوده میخواسته مراقب دوستش باشه ، کلا با برادر جماعت صحبتی نداره ... ـ واضح بود قشنگ ، برو داداش به کارت برس سجاد از محمدحسین خداحافظی کرد و بسمت مهدا رفت ، همه ی حواسش به رفتار آنها بود ، نگاه مهدا همچنان پایین و رفتارش به جز آشنایی که بین او و سجاد بود تفاوتی با نوع عملکردش در قبال محمدحسین نداشت . سجاد چیزی گفت و خندید ، اما مهدا محجوبانه و سر به زیر لبخندی زد و انگار از سجاد تشکر میکرد و میخواست او را منع کند ، اما سجاد مصر بود به مهدا در چیدن کتاب ها کمک کند. » 🍁 به قلم : ف میم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗محافظ عاشق من💗 قسمت36 با صدای کوبیده شدن در اتاقم وحشت زده از جا پریدم که عینک و کتابم هر کدام به سمتی پرتاب شد . با چشم های ریز شده به رو به رو خیره شدم اما با خستگی چشم و عینکی که نزده بودم نتوانستم چیزی ببینم دستم را روی زمین چراخاندم و دنبال عینکم گشتم که موجود رو به رویم جلو آمد و شیئی را برداشت و روی چشمم گذاشت آنقدر به خط های کتاب عادت کرده بودم که ثمین را میان خط هایی از نوشته های کتاب میدیم . ـ بسه هانا ! پاشو کشتی خودتو . ـ سلام ‌ ، تو کی اومدی ؟ ـ سلام به روی زشتت . هر چی صدات کردیم نشنیدی .... + عمه ، عمه دون ( عمه جون ) با صدای سلاله آرامشی عجیبی جانم را فرا گرفت : جانم ، بیا اینجا جون دلم . + عمه ؟ مامانی کول داده بیایم ایندا میتونم باجی بچونم ... ( مامانی قول داده بیایم اینجا میتونم بازی بکنم ) ـ معلومه بازی میکنیم قربونت بشم + پاسو پاسو ... و دستم را کشید و به خیال کودکانه اش میتواند مرا بلند کند . ـ باشه عمه جون من برم صورتمو بشورم یکم خستگیم در بره ، ثمین ؟ ساعت چنده ؟ ـ ۷ شبه .۴ ،۵ ساعته نشستی پای این پاشو کور شدی ـ باشه میام الان . به سرویس اتاقم رفت صورتم را شستم وقتی در آینه به خودم نگاه کردم متوجه چشم های خسته و ورم کرده ام شدم که بشدت قرمز شده بود ، مهدا معتقد است حتی در راه رسیدن به حق هم نباید نعمت هایش را تباه کرد باید فدا کرد و برای من ابتدایی خیلی سخت بود که تفاوتش را بفهمم ، اما انگار چشم هایم مصداق تباهیی بود که بخاطر رضای خدا بود ولی برای رضایت او نبود ....! نمازم را میخوانم ، لباس مرتبی میپوشم و پایین میروم همه دور میز منتظر من بودند لحظه ای شکه به صحنه ی رو به رویم خیره ماندم همه چیز نشان از یک جشن کوچک خانوادگی میداد ، ناهار خوری بزرگ و با ویو باغمان برای من تزیین شده بود و با کتاب هایی با عنوان سرخ " محافظ عاشق من " رخ نمایی میکرد . با لبخند به خانواده ام نگاه کردم کسانی که دیر فهمیدم چقدر ارزشمند هستند . بقول مهدعلیا : جشن وقتی خوش میگذره که تو دلت جشن به پا کنی ، با زرق و برق و تجملات تو هیچ دلی جشن به پا نمیشه فقط یه ظاهره جشنی که دلو خوش نمیکنه .... جشن با مهمان های بیشتر خیلی قشنگ تره ولی وقتی ساده برگزار نشه عذابه برا همه ، برای اونی که خرج کرده چون قطعا جشن های بهتری برگزار میشه و برای مهمانی که باید جبران کنه و دل خوشی نمیمونه ... ولی یه جشن با اعضای خانواده و در شرایط یه شام و ناهار مامان پز خیلی بیشتر از مهمونای های رنگار بدون سادگی کیف میده ... راست میگفت هیچ وقت با دلی خوش مهمانی نرفتم و این نگرانی ها همیشه با من و اطرافیانم بود حالا اگر بخواهیم این فخر فروشی ها را عادت بشمار آوریم خسته کننده نیست چون همیشه موضوعی هست که تو را به برتری طلبیدن دعوت کند ..... ! رو به جمع گفتم : چه کردین !!! مرا شگفت زده کردید عالی جنابان ... هیربد : کار خان داداشته وگرنه اینا اصلا بو بخاری ندارن .... بابا : هیربد تو دوباره جوگیر شدی ؟ هیراد : جدیش نگیرین ، یکم خودنمایی تو ذاتشه مامان : اِ بسه شماها همش باید ته تغاری منو اذیت کنین سلاله : بابایی ؟ تو چلا از اینا نیستی ؟ ـ از چی بابا ؟ ـ همینا ته مامان بزلگ بخاطلش عمو اینهمه دوس داله ( همینا که مامان بزرگ بخاطرش عمو اینهمه دوست داره) همه خندیدیم که هیربد گفت : عمو جون فقط یه نفر میتونه ته تغاری باشه اونم بچه آخره اوکی؟ سلاله گنگ به هیراد زل زد که ثمین گفت : وای آقا هیربد بچم گیج شد ... ـ به این واضحی براش توضیح دادم زن داداش مامان : خب حالا بیاین شمامونو بخوریم بعدش کادو های دختر گلمو بدیم ـ ممنون .... بعد از خوردن شام شاهانه ای که زینت خانم پخته بود ، هر کدام هدیه هایشان را دادند که رو به هیربد گفتم : هیربد چرا اینهمه کتاب خریدی ؟ ـ اینهمه کجا بود به تعداد اعضای خانواده است همه مشتاقن بخونن منم به تعداد همه خریدم ـ مگه کتاب مسواکه ـ حالا بیا خوبی کن ـ فکر درختای..... ـ آغا ببخشید اصلا برمیدارم میبرم دانشگاه میدم به رفقا ، اون روز مرصاد میگفت خیلیا مشتاقن کتاب به چاپ برسه ـ باشه این جوری خوبه مامان : خب بذار اول بخونیم بعد ببر من : خب پس اگه خواستن ازت بخرن قیمت نصفش بیشتر نگیر همه میدانستند این حرف من به چه معناست و از کجا آب میخورد .... بابا برای اینکه جو بوجود آماده را احیا کند گفت:هیربد؟چه خبر از مرصاد شرکتش خوب پیش میره ؟ ـ آره ، خیلی کارش گرفته ، البته کمک های آقا سجاد هم بنظرم کمک بزرگی براش بوده
مامان : چه خبر از خانومش ؟ حالش بهتره ؟ ـ والا مرصاد دوس نداره زیاد راجب مشکلاتش حرف بزنه ولی یکی از بچه ها میگفت خیلی حالش جالب نیست ... ـ خدا به جونیشون رحم کنه ، مگه این دختر چندسالشه اینجوری بلا سرش اومده ـ منم گاهی از اینهمه استقامتی که مرصاد داره تعجب میکن منم با این که از من کوچک تره ولی حس میکنم سال ها ازم بزرگتره ، همه ی مشکلاتش به کنار اگه برا زنم چنین اتفاقی میافتاد که خودم توش نقش داشتم دیوونه میشدم ـ خدا کمکش کنه دختر انگار دسته گله ـ خیلی خانومه ، چند بار رفتم خونشون اصلا بنظر نمیرسه چنین مشکلاتی براش پیش اومده ، طوری به مرصاد احترام میذاره که آدم انگشت به دهان میمونه هیراد : خواهر نداره؟ همه خندیدیم که حس کردم هیربد برای اولین بار در عمرش خجالت کشید و سرخ شد ؛ پس واقعا خواهری در کار است ..... ـ آره خواهر داره،من راهنمای پایان نامشم . من : فقط راهنمایی یا .... مثل بچه ها شروع به اعتراف کرد : نه بخدا من اصلا نگاهش هم نمیکنم ، اینقدر محجوبه آدم اصلا دلش نمیخواد ناراحتیشو ببینه مامان با عشق لبخند زد و گفت : واجب شد یه زنگ بزنم احوال محدثه رو بپرسم 🍁به قلم : ف_میم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم ارحم الراحمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️می‌دانم وقتی بیایی، آونگ شب و روز از غمِ تکرار می‌افتد. سلام بر تو در شب تیره‌ی غیبت و در صبح روشن ظهور! ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ إِذا يَغْشى وَالنَّهارِ إِذا تَجَلَّى امام زمانم بخیر و خوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭اینقدر قشنگه که حد و حساب نداره👆 ای وای آقای غریبم بمیرم برات😭😭😭 لطفا بیشتر آخرای کلیپ رو توجه کنید شنبه های مهدوی ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
استاد پناهیان: این بی قراری دل ها در اربعین مصداق همان آرام نگرفتن خون امام حسین(ع) تا ظهور است و هرچه به ظهور نزدیک تر می‌شویم این التهاب بیشتر می شود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای گودی قتلگاه در کربلا 🔹قتلگاه، گودی یا گودال قتلگاه محل به شهادت رسیدن امام حسین(ع) است و گفته می‌شود‌ سر امام حسین(ع) به دست شمر بن ذی‌الجوشن یا سنان بن انس نخعی در گودال قتلگاه از تن جدا شده است. 🔹این مکان در حرم امام حسین(ع) نزدیک ضریح واقع شده و زیارتگاه شیعیان و محبان اهل بیت(ع) است.‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♨️ افتتاح مقام تل زینبیه به طور موقت در ایام اربعین حسینی (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙حجت الاسلام پناهیان 🔸اگر مومنین مضطرانه برای فرج دعا کنند ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو خادم در مسیر پیاده روی اربعین حسینی به شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرحوم حاج اسماعیل چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه شخصی را سراغ دارم که بیش از چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه بود. بعد از چهل سال ریاضت و عبادت به محضر منور حضرت مهدی صلوات الله علیه مشرف شد. وقتی خدمت آقا رسید از حضرت گلایه عاشقانه کرد: « شما که سرانجام مرا به محضر پذیرفتید، ای کاش یک مقدار زودتر مرا می پذیرفتید و من این همه غصه نمی خوردم و عذاب نمی گشیدم؟» حضرت فرمودند: اگر زودتر ما را می دیدید از ما نان و سبزی می خواستی! حالا که چهل سال زحمت کشیده ای می فهمی که چه بخواهی. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2