eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
16.5هزار ویدیو
68 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
خطبه فدکیه (قسمت نهم) مگر ایمان تفسیرش جز علی است؟ مگر شرک هر راهی نیست جز علی؟ پس این مردمان چرا بعد بیعتشان در غدیر پشت پا به پیمان خود زدند؟ مگر آدم حرفش را چندبار تغییر میکنید؟ مگر اصلا وقتی کسی مولایی را برمیگزیند مولایش را بنا بر سلیقه تغییر میدهد برای تنوع حال و معاشش؟ اینان دیگر چه مردمانی هستند مادر؟ مگر قران نمیگوید؛ آیا نمیجنگید با گروهی عهد شکن که عهد شکستند و در آتش جنگ برافروختند؟ آیا میترسید از انان در حالیکه خدا سزاوار تر است برای ترسیدن اگر که مومنید! آکاه باشید! ای اهل مدینه! من میبینم که شما به سوی تنبلی و عافیت طلبی میروید و به دنبال زندگی آرام خود هستید شما کسی را که از همه سزاوار تر برای زمامداری مسلمین بود را رها کردید و با تن پروری به گوشه ای رفتید و از تنگنای مسولیت به بی خیالی روی آوردید با اعمال سخیف و پر از نفرتتان رها کردید آنچه حفظ نموده بودید و و زندگی گوارایتان با کینه و نفرت توزی تان از بین میرود مانند کسی که آب گوارا را از دهانش بیرون بریزد! اما چه باک! اگر شما و همه اهل زمین کافر شوید به خدا زیانی نمیرسد و او حمید است و بی نیاز از همگان! آگاه باشید و بدانید! گفتم آنچه را باید میگفتم با اینکه میدانستم سستی و خواری و ترک یاری حق در وجود شما خانه کرده و خیانت و عهد شکنی با پوست و گوشت شما عجین شده است! اما گفتم سخنانی را که فوران خشم است و افشایِ رازِ دل است... سخن گفتم تا حجت را بر شما تمام کنم ! بگیرید این خلافت و آن فدک را ولی بدانید که ننگ این کار تا ابد برای شما میماند و این شتر خلافت نه به شما سواری میدهد و نه راه... داغ ننگ بر این خلافت خورده و نشان از غضب خدا دارد که شما حق وَلِیُ الله را غصب کردید! هر که به این خلافت بیاویزد در آتش خشم خدا که قلب ها را احاطه کرده خواهد افتاد و بدانید آنچه میکنید در محضر و نگاه خداست! پس بکنید هر چه میخواهید و منتظر باشید که ما منتظر می مانیم...! پناه بر خدا از این مردمان که اگر انعام و احشام جایشان بودند امید فایده بیشتر بود... اینان پست اند و سست! اینان همان ظالمین و خاسرین هستند! اصلا من گمان میکنم همه کلماتی که در قرآن بوی خشم میدهد در وصف این مردمان و خلیفه هایشان نازل شده است! وای بر این موجوداتی که پست تر اند از انعامیان و شیطانیان از خلیفه اینان درس کینه توزی و فتنه را می آموزند...! سخت است شنیدن تاریخی که دخت پیامبر کوثر حیدر خطبه ای خواند که نظیرش در تاریخ نیست و پاها نجنبید برای ایستادن و دست ها جا به جا نشد به اندازه مشت شدن و رگ غیرت باد نکرد برای بانویِ تنهایِ عالم...
4_5870470048744737197.mp3
10.18M
🍃حس حضور امام زمان عجل الله درزندگی...😍 @zoohoornazdike
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#ناحله🌼 #قسمت_هشتم8⃣ 🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫 به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر
🌼 🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫 +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم+مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاورچادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟+سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌.نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .می‌دویدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و...عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . همینو کم داشتیم ‌با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌)_بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)_نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟_دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟کجا میری؟بیام دنبالت؟(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده..دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌...تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟+هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگوگوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته... نویسندگان:🖋 💙 و 💚
❤ بسم رب الشهدا ❤ ! 💟امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، می‌‌گفت «سنگین است!!»  یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر  این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت:  «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!»  امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت:  «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!» ⭐بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می‌دید برایش سخت بود باور کند مردی با این‌همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه می‌‌گفت:  «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». 🍃موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش. ✳معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه می‌آورد. ✔به او می‌گفتم «اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند. 👌امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند. 💟علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد.... ✔حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟ برو کوله‌ام را بیاور...» حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم. ادامه دارد.....
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت_هشتم مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
💠رمـــــان 💠 مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت ...به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بلاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت ...احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت _اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطرهای اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند _ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا...اصلا میدونی من یه چیز مهمی و تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید _چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد _اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد _اِ بابا احمد اقا خندید _اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد _خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید _ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن _الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند... مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید 👈 .... رمان ✍ نویسنده