eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
16.5هزار ویدیو
68 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت 154 در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد نزدیکم شد و بغلم کرد _شما خبر داشتین مگه نه؟ خبر داشتین و چیزی نگفتی؟ مامان: الهی قربونت برم ،خوده آقا سید اینو میخواست ،گفت آیه آینده اش بامن تباه میشه ، گفت من نمیتونم آیه رو خوشبخت کنم ،گفت بلاخره یه روزی با این وضعیتی که من دارم خسته میشه _چه طور تونستین جای من تصمیم بگیرین برای زندگیم گریه میکردمو فریاد میکشیدم نمیبخشمتون ،،نمیبخشمتون نمیبخشمتون ... اینقدر گریه کردم که مامان مجبور شد یه مسکن و قرص خواب آور به من بده نفهمیدم چند ساعتی خواب بودم وقتی چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود ای کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم با باز شدن در اتاق چشمامو بستم ،دلم نمیخواست با کسی صحبت کنم از بوی عطر پیراهنش متوجه شدم که امیر بود بعد از چند دقیقه در بسته شد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بلند شدمو گوشیمو از روی میز کنار تخت برداشتم نگاه کردم حاج اکبر بود به حاج اکبر چی باید میگفتم،جوابش رو ندادم چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشیمو شنیدم نگاه کردم حاج اکبر پیام داده بود تاریخ رفتن به کربلا رو فرستاده بود دقیقا پنج روز دیگه چشمم به احضاریه افتاد نامه رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم دقیقا چهار روز دیگه گوشیمو خاموش کردمو انداختم گوشه تخت . آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم...
برگردنگاه‌کن پارت111 امیرزاده مرد بود یک مرد واقعی... ولی آخر پس چرا با همسرش... خانم نقره سفارش آن عروس و داماد را هم آورد. –آقا سعید بیا اینو ببر.میز شماره هشت. نگاهش که به قهوه‌ی آقای امیرزاده افتاد با چشم‌های گرد شده به طرفم برگشت. –تو هنوز اینو نبردی؟ سرد میشه. اگه تو با این کارات صدای اینو درنیاوردی.... بعد از رفتن سعید از جایم بلند شدم. –الان میبرم. نگاهی به سینی انداختم. –کنار قهوش یه چیزی بزار، خشک و خالی که نمیشه. –گفته تلخ دیگه، بعدشم چیز دیگه‌ایی سفارش نداده، میخوای به حساب خودت یدونه شکلات تلخ بزارم؟ نوچی کردم. نه بابا، میخوای اوقاتش تلخ‌تر بشه. قهوه تلخ، شکلات تلخ چه شود. خندید. –شود برج زهرمار. شاکی نگاهش کردم. –یه شکلات شیری یا ویفری، چیزی، خلاصه یه چیز شیرین بزار. از باکس زیر پیشخوان دو عدد شکلات مغزدار شیری برداشت و کنار فنجان قهوه‌اش گذاشت. –بفرما، سینی را برداشتم و به طرف میزش راه افتادم. دست راستش را زیر سرش مشت کرده بود و منتظر نگاهم می‌کرد. احساس کردم قلبم از جایش کنده شد. صدای گروپ گروپش را می‌شنیدم. پاهایم دستپاچه شدند و سریع‌تر از هر وقت دیگری خودشان را به میزش رساندند. برای همین چند قطره از قهوه داخل نعلبکی‌اش ریخت و شکلاتهای کنار فنجان را خیس کرد. با شرمندگی سینی را روی میزش گذاشتم. صاف نشست و به نعلبکی نگاه کرد و گفت: –یادتونه روز اولی که می‌خواستید چایی رو بزارید رو میز چی شد؟ سرم را پایین انداختم. –ببخشید الان براتون تمیز... با دستش مانع شد. –نیازی نیست. الان دیگه وارد شدید، حداقل رو لباسم نمی‌ریزین، شانس آوردم وگرنه لک قهوه که پاک نمیشه. از حرفش خوشم نیامد برای همین گفتم: –شما نگران نباشید اگه لک میشد خشکشویی ها بلدن چطوری پاکش کنن. پوزخندی زد. –خسته نباشید. فکر کردم می‌خواهید بگید خودم می‌برم می‌شورم. پوفی کردم و زیر لب گفتم: –فعلا که اتفاقی نیوفتاد. خودش را منتظر نشان داد که قهوه‌اش را جلویش بگذارم. نگاهی به شکلاتها انداخت. –من که شکلات سفارش ندادم. به مسخره گفتم: –خانم نقره گذاشته، حتما بخورید واسه اعصاب خیلی خوبه. یکی از شکلاتها را در دستش گرفت و زمزمه کرد. –ببینید همه میدونن کنار هر تلخی باید یه شیرینی هم باشه وگرنه... همان لحظه یک مشتری جدید وارد کافی‌شاپ شد. حرفش را بریدم. –ببخشید من باید برم. مات زده نگاهم کرد. مشتری یک آقای جوان بود که معلوم بود اعصاب ندارد. سه تا ماسک روی هم زده بود. همین که نشست ته مانده‌ی سیگارش را داخل گلدان گلی که روی میز بود انداخت. چون گلدان شیشه‌ایی بود کثیف شدن آبش مشخص شد. نگاه متعجبم را به صورتش انداختم. –آقا سطل آشغال اون گوشه هست، چرا اینجا انداختید. طلبکار گفت: –خب یه زیر سیگاری چیزی بزارید اینجا دیگه من پاشم تا اونجا برم؟ گلدان را برداشتم و گفتم: –اینجا سیگار کشیدن ممنوعه. زمزمه کرد. –اینجا که پرنده پر نمیزنه، سیگار کشیدن به کجا برمی‌خوره. حرفش توهینی بود به همه‌ی آدمهایی که در کافی شاپ بودند. لیلافتحی‌پور
برگردنگاه‌کن پارت136 –آره دیگه، مگه نمیخوای بریم کاراگاه بازی؟ از کوله‌ام چادرم را درآوردم. –میگم حالا نمیشه یه روز دیگه بریم، من استرس دارم. می‌ترسم. با اخم نگاهم کرد. –میشه بگی تو از چی نمی‌ترسی؟ کوله‌ام را از دستم گرفت. –بده من، ببرم به یکی بسپرم زود میام. متعجب پرسیدم. –کجا میخوای ببری؟خب با هم بریم. –نمیخواد، تا تو بری دستشویی اونور چهارراه من امدم. –کجا؟ –پارک اونجا رو میگم دیگه، برو تو دستشویش چادرت رو سرت کن و آماده شو منم الان میام. باشه‌ایی گفتم و راه افتادم. روی نیمکت نزدیک سرویس بهداشتی نشسته بودم و به اطراف نگاه می‌کردم. ساره دوان دوان آمد و روبرویم ایستاد. پرسیدم: –چرا اینقدر عجله داری؟ نفسی تازه کرد و گفت: –آخه بهش گفتم تا ظهر بر‌می‌گردیم. –به کی؟ –به همونی که وسایل رو پیشش گذاشتم. نایلونی که در دستش بود را جابه‌جا کرد و همانطور که نگاهم می‌کرد گفت: –با چادر چقدر مظلوم‌تر شدی، عمرا شک کنن. –حرفش به من حس بدی داد. –میگم ساره ما کارمون درسته؟ پوزخند زد. –حالا نمیخواد کلاس اخلاق بزاری، بالاخره باید سر از کار این امیرزاده دربیاریم. بعد هم به دستشویی رفت. چند دقیقه بعد که برگشت. وقتی با آن دک و پز دیدمش از جایم بلند شدم و با حیرت نگاهش کردم. مانتوی سفیدی پوشیده بود. بالاخره ماسکش را عوض کرده بود و ماسک سفید رنگی زده بود. یک تخته شاسی که رویش چند برگه گیره شده بود در یک دستش و یک دفترچه یادداشت و خودکار هم در دست دیگرش بود. با خنده گفتم: –تو که خود خانم دکتر شدی که... اینارو از کجا آوردی؟ نگاهی به سرتا پای خودش انداخت. – شوهر آدم که ضایعات جمع کنه، همه چی تو اونا پیدا میشه. وقتی با دقت بیشتری نگاه کردم، دیدم گوشه‌ی تخته شاسی‌اش شکسته، مانتواش هم خیلی کهنه است. اشاره‌ایی به عینک طبی‌اش کردم. –مگه عینکی هستی؟ –نه بابا، تلقه، اکثر کادر پزشکی دارن دیگه. خواستم شبیهشون بشم. –انگار خودتم باورت شده‌ها جزو کادر درمانی. سوار تاکسی شدیم. ساره عجله می‌کرد که تا ظهر برگردیم. در خیابان اصلی که انتهایش کوچه ‌ی امیرزاده بود ترافیک سنگینی شده بود. تا چشم کار می‌کرد ماشینها پشت هم صف کشیده بودند. ساره پرسید. –چی شد؟ راننده گفت: –چه ترافیکیه، حتما تصادف بدی شده، بعد هم از پنجره‌ی ماشین گردنی دراز کرد. –فکر نکنم حالا حالاها راه باز بشه. ساره رو به من پرسید: –خیلی مونده تا برسیم؟ نگاهی به اطراف انداختم. –نه، کوچشون سر همین خیابونه. –فکر کنم پیاده بریم زودتر برسم. سری کج کردم. –یه کم پیاده رویش زیاده‌ها. دستش را روی دستگیره‌ی داخلی در گذاشت. –من عادت دارم. بیا بریم. چند دقیقه‌‌ایی که راه رفتیم دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و ها کردم. –سرده‌ها. ساره نگاهم کرد و گفت: –میخوای بدوییم گرم شیم؟ بعد بدون این که منتظر جواب من باشد شروع به دویدن کرد، من هم به دنبالش دویدم. ولی هنوز راهی نرفته بودیم که ایستاد و نفس نفس زد. –به نظرم راه بریم بهتره، اینجوری تا برسیم به خونشون دیگه نفسمون بالا نمیاد. بعد از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدیم. ساره نگاهی به ساعت گوشی‌اش انداخت و نوچ نوچی کرد. –ظهر شد. پیش این پسره هم بد قول شدم. من هم به صفحه‌ی گوشی‌اش نگاه کردم. –کدوم پسره؟ –همین پسره که وسایلمون رو پیشش گذاشتم. پو فی کردم. –الان تو این موقعیت حساس چه اهمیتی داره پسره بره یا بمونه، فوقش فردا میریم ازش می‌گیریم دیگه، تو الان همه‌ی حواست به اینجا باشه. چشمم که به خانه‌‌ی امیرزاده افتاد، ضربان قلبم آنقدر شدت گرفت که به پیاده رو رفتم و به دیوار تکیه دادم. ساره خودش را به من رساند. –نفس عمیق بکش. نترس بابا، خودش که خونه نیست. با تردید نگاهش کردم. –مطمئنی؟ نکنه از شانس من حالا امروز مغازه نرفته باشه. –آره بابا خودم دیدمش. چشم‌هایم گرد شد. –دیدیش؟ کی؟ من و منی کرد و بعد گفت: –همون موقع که کوله‌ها رو می‌خواستم به اون پسره بدم نگه داره، از جلوی مغازش رد شدم دیگه. نگاهم را به طرف خانه‌شان کشاندم. –میگم ساره بیا برگردیم، پشیمون شدم. طلبکار نگاهم کرد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت153 –من قبلا شما رو دیدم درسته؟ نگاهم را پایین انداختم، حس خیلی بدی داشتم. احساس یک گناهکار را داشتم که مچش را گرفته باشند. وجدانم آنقدر درد گرفته بود که دردش را متوجه می‌شدم. –بله، اون روز زحمت کشیدید تا ایستگاه مترو من و خواهرم رو رسوندید. سرش را به علامت مثبت تکان داد. –آره، ا‌ز بس اون روز بد رفتار کردی که قشنگ یادمه. با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد. –نمی‌دونستم اینجا کار میکنی. –ترسیدم، حتما امیرزاده نخواسته در مورد من با او حرف بزند. آب دهانم را قورت دادم، –اون موقع اینجا کار نمی‌کردم. نگاهش را روی صورتم چرخاند و بی‌تفاوت گفت: –خودش کجاست؟ نیستش؟ با دستپاچگی ادامه دادم. –نه، یعنی ایشون تا بعد از ظهر اینجا نمیان. ابروهایش بالا رفت. –نمیاد؟ چرا؟ بهت زده نگاهش کردم. –مگه شما خبر ندارید؟ پرسید: –از چی؟ –از این که صبح تا بعداز‌ظهر مغازه‌ی برادرشون کار میکنن. ابروهایش بالا رفت. –برادرش؟ بعد پوزخندی زد. –برادرش که مغازه نداره. مبهوت مانده بودم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. کمی من و من کردم و بعد گفتم: –به من گفتن، کار برادرشون زیاده نمیرسن به مغازه خودشون هم رسیدگی کنن واسه همین از من خواستن که... با پوزخندی که زد نگذاشت حرفم را تمام کنم. –لابد جدیدا هنرپیشگی رو گذاشته کنار شده کاسب. –مگه برادرشون... دستش را در هوا تکان داد. –آره، البته از اون درپیتیهاش، از این فیلمهای زرد بازی میکنه. حالا علی کی میاد؟ برای این که خیالش را راحت کنم گفتم: –بعد از این که من بعدازظهرها میرم خونه ایشون میان. –وا، یعنی حتی نمیاد سر بزنه؟ –نه، اصلا. بلند شد کنار ویتربن پیشخوان ایستاد و تماشایش کرد. تیپش کاملا تغییر کرده بود. دیگر چادر نداشت و یک شال پشمی باریک سرش بود که گاهی سُر می‌خورد و روی دوشش می‌افتاد. نمی‌دانم چرا این بار زیبایی‌اش به چشمم نیامد. حتی احساس کردم قدش هم کمی کوتاهتر شده، چشمش که به وسایل سوزن دوزی من افتاد پرسید: –گلدوزی میکنی؟ سرم را کج کردم. –تلفیقی از گلدوزی و جواهر دوزی و ربان دوزیه. دستش را دراز کرد برای گرفتنش. پارچه را دستش دادم. –جالبه، من هیچ وقت حوصله‌ی این کارها رو نداشتم و ندارم. به نظرم کار بیخودیه، وقتی آدم همه چی رو میتونه بخره چرا خودش رو اذیت کنه. اشاره ایی به ویترین کردم. –منبع درآمدمه، منم دارم میدوزم که بفروشم. تعجبش بیشتر شد؟ –اونارو تو دوختی؟ در حرف زدن احتیاط می‌کردم. ترجیح دادم با تکان دادن سرم جواب بدهم. –یعنی اجاره بهش میدی؟ –به کی؟ اخم کرد. –به علی دیگه. این بی‌خبریهایش آنقدر برایم عجیب بود که یک لحظه در جواب دادن تردید کردم. ولی وقتی منتظر جواب دیدمش برای ادامه ندادن سوالهایش گفتم: –برام عجیبه که شما از هیچی خبر ندارید؟ آقای امیرزاده براتون توضیح نمیدن؟ نگاهش را به ویترین داد. –من تو کار و کاسبیش دخالت نمی‌کنم. با خودم گفتم"خب اگه نمیخوای دخالت کنی پس چرا من رو سوال پیچ می‌کنی" پرسیدم: –شما کاری داشتید امدید اینجا؟ قبل از این که حرفی بزند نایلون مغازه بالا رفت و ساره وارد مغازه شد. چشم‌هایم گرد شدند. انگار نه انگار که قبلا حرفی بینمان شده است، خیلی راحت ماسکش را برداشت و با خنده گفت: –به‌به، مبارکه، میبینم که مخ این آقای امیرزاده رو حسابی زدی و واسه خودت کار و کاسبی راه انداختی. آخه بی‌معرفت اینه رسمش؟ لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت154 تو نباید یه زنگ بزنی ببینی من مردم یا موندم؟ به جلوی پیشخوان که رسید ایستاد و ادامه داد: –حالا من اون روز عصبانی بودم یه چیزی گفتم تو چرا به دل گرفتی؟ چقدر تو و نامزدت ناز دارید بابا، اون امیرزاده هم از تو بدتر، اگه بدونی... با ابروهایم به آن خانم اشاره کردم، آنقدر از اولی که ساره آمده بود با ابروهایم اشاره کردم که ابرو درد گرفتم. ساره نگاهی به آن خانم انداخت و زمزمه کرد. –خیلی خب حالا مشتریت رو راه بنداز تا بعد. آن خانم متعجب به ساره چشم دو‌خته بود. بعد پرسید: –مگه این خانم نامزده امیرزادس؟ قلبم به یکباره از سوالش ریخت. التماس آمیز به ساره نگاه کردم و دوباره ابروهایم را بالا دادم. ساره فوری رنگ عوض کرد. –نامزده امیرزاده؟ نه بابا، امیرزاده صاحب این مغازس، من منظورم صاحب کارش بود. این واسه خودش نامزد داره صدبرابر خوشگل‌تر از امیرزاده، نامزدش قد داره دومتر، چهارشونه، شونه داره به چه پهنی، بعد با دستش اشاره کرد به در مغازه، –شما فکر کن یه شونش اینجاجلوی پیشخون، یه شونش اونجا جلوی در مغازه، بعد خوش تیپ. خوش تیپا، یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی. از همه بهتر پولدار، پولدارا، همین کارخونه‌ی چیز مال اونه، چی بود... بعد رو به من کرد و صورتش را مچاله کرد و پرسید: –نامزدت کارخونه چی داره؟ من که از حرفهای ساره کُپ کرده بودم فقط با دهان باز نگاهش می‌کردم. آن خانم با تمسخر گفت: –اونوقت نامزدش کارخونه داره نشسته اینجا داره سوزن میزنه چشماش رو کور میکنه؟ ساره دستپاچه نشد و خیلی با آرامش گفت: –ما هم همینو میگیم دیگه، بدبختی اینجاست که ایشون میخواد دستش تو جیب خودش باشه... با شنیدن این حرف آن خانم رو به من گفت: –اونوقت نامزدت با این کارت موافقه؟ –جای من ساره جواب داد: –آره بابا، اون اصلا کاری نداره، میگه هر جور خودت دوست داری. خانم ماسکش را پایین زد و پوفی کرد. –خدا شانس بده، ولی حواست باشه، اگر نامزدت با استقلال زن و کار کردنش و معاشرت کردنش مشکل داره از الان فکری به حالش بکن، بعدا دیگه غیر ممکنه بتونی از پسش بربیای. ساره جواب داد: –نه بابا، هیچ مشکلی نیست، اگر مشکلی بود این الان اینجا چیکار می‌کرد. مشکل مال ما بدبخت بیچاره‌هاست خانم. مریضی، بی پولی، افسردگی و خلاصه کلکسیونی از... خانم سرش را تکان داد. –با این حرفها انرژیهای منفی رو به طرف خودت نکشون. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. من هاج و واج به رفتن او نگاه می‌کردم. نمی‌دانم اصلا چرا آمده بود. پشت چشمی برای ساره نازک کردم و روی صندلی‌ام نشستم. خم شد روی پیشخوان و پرسید: –حالا این کی بود؟ –زن امیرزادس. چشم‌هایش درشت شد. –مطمئنی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –دفعه‌ی پیش خودش گفت. نوچ نوچی کرد و زمزمه کرد. –آخه این به این خوشگلی چرا امیرزاده رو سرش حوو آورده؟ بعدشم تو اون دفعه گفتی چادری بود که... لیلافتحی‌پور
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت162 او اینجا چیکار می‌کرد؟ محکم یقه‌ی امیرزاده را می‌کشید. دلم شور زد و بی‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت163 رنگ امیرزاده پریده بود. حالش چندان خوب نبود ولی با این حال چشمش به من بود. آقای پرستار پرسید: –سر چی چاقو خوردی؟ نگاه از من گرفت. –باور کنید درست نفهمیدم، میگفت ناموسم امده تو مغازه‌ی تو، حالا ناموسش کیه و ماجرا از چه قراره نفهمیدم. یه جوری کاراش غیر عادی بود، انگار نمی‌فهمید چی‌کار میکنه. فوری گفتم: –ناموسش همون خانمه که بهتون گفتم بود. امیرزاده با تعجب پرسید: –مطمئنید؟ –بله. تا پرستار خواست در آمبولانس را ببندد سرآسیمه گفتم: –عه گوشیتون، پیشتون باشه لازم میشه. آقا سروش گوشی را گرفت و امیرزاده چشم‌هایش را باز و بسته کرد و برای آرامش من لیخند زد. دوباره من ماندم با کلی دلشوره و نگرانی. دیگر مغازه را باز نکردم. از این که تنها در مغازه بمانم می‌ترسیدم. به طرف خانه راه افتادم و به ساره زنگ زدم. با اولین بوق جواب داد. با بغض گفتم: –ساره اگه بدونی چه اتفاقاتی افتاد. –دوباره چی شده؟ چته؟ من الان از اون موقع منتظرم تو بهم زنگ بزنی خبر بدی. با مکث پرسیدم: –خبر چی؟ –کوفت و خبر چی؟ بالاخره چی گفت زنش بود؟ –آهان اونو میگی، نه بابا، من چاقو خوردنش رو میگم. هینی کشید. –یا خدا، چاقو چرا؟ کی چاقو زد؟ بغضم شدید‌تر شد. –همون مرده که امده بود مغازه سراغ زن سابق امیرزاده رو می‌گرفت. –زن سابقش؟! –آره، آره، اون زن سابقش بوده. دروغ گفته زنشه. دوباره هینی کشید. –تو مطمئنی؟ از کجا میدونی؟ شاید امیرزاده داره بهت دروغ میگه. از حرفش یک آن بغضم را قورت دادم و همانجا ایستادم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم: –امیرزاده دروغ نمیگه، گفت دوساله جدا شدن. توام چه حرفهایی میزنیا، اصلا چرا باید دروغ بگه... ساره نفسش را بیرون داد. –اصلا با تو نمیشه حرف زد فعلا کور و کری، درکت میکنم. واسه همین خودم باید دست به کار بشم. فهمیدنش کاری نداره. فقط باید اون دختره رو پیدا کنم. حالا جریان چاقو رو تعریف کن ببینم، جریان چیه... تمام ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کردم. در آخر تصمیم گرفتیم که تا وقتی امیرزاده حالش خوب شود ساره هم در مغازه کنار من باشد و بساطش را هم همانجا روی پیشخوان پهن کند و بفروشد. در آخر ساره خندید و گفت؛ –فکر کنم آخرش این مغازه‌ی امیرزاده تبدیل بشه به مغازه‌ی مترو فروشان. –البته ساره اول باید از امیرزاده اجازه بگیرما. به خانه که رسیدم اول سرکی در اتاق مادربزرگ کشیدم و سلام کردم. وقتی دیدم روی تشکش نشسته و در حال دوختن تابلو است همانجا ماتم برد. –مامان بزرگ چیکار می‌کنید؟ شما باید استراحت کنید. مادر بزرگ دست از کارش کشید. –من حالم خوبه دخترم الان فقط واسه قرنطینه اینجا دور از بقیه نشستم. خودم به مامانت گفتم به منم از اینا بده بدوزم حوصلم سر رفته بود. –مگه بلدید؟ –دیگه حاشیه‌ی دورش رو که می‌تونم بدوزم. لبخند زدم. –شما معرکه‌اید. به اتاق خودمان که رفتم دیدم بقیه آنجا مشغول کار هستند. همانطور که کیف و مانتوام را از پشت در آویزان می‌کردم گفتم: –میگم مامان، یه فکری کردم. مادر سوزنش را بین دندانهایش گذاشت و همانطور که در جعبه‌ی مرواریدها دنبال چیزی می‌گشت گفت: –چی؟ پچ پچ کنان ادامه دادم. –مامان بزرگ رو همینجا به عنوان نیروی کار نگه داریم، به نظرم روزی دوتا تابلو بتونه بدوزه ها... نادیا نوچ نوچی کرد. –بیچاره مامان بزرگ شانس آورده مریضه وگرنه تو الان حسابی ازش کار می‌کشیدی. محمد امین خندید. –فکر کنم تلما به هر کی میرسه که دوتا دست و دوتا چشم داره به عنوان نیروی کار نگاهش میکنه. نادیا ادامه‌ی حرف او را گرفت. –البته طرف یه چشمم داشته باشه کار نادیا راه میوفته‌ها. مادر سرش را به کارش مشغول کرد و زمزمه کرد. –اتفاقا مامان بزرگ باید بمونه چون فعلا خونه ایی نداره که برگرده. متعجب کنار مادر نشستم. –مگه خونش چی شده؟ –عموت داره می‌فروشه، احتمالا آخر هفته میرن واسه معامله. کنجکاو پرسیدم. –یعنی مامان بزرگ خبر نداره؟ –نه، حالا گفتیم حالش کاملا خوب بشه بعد بهش بگیم. لبهایم را بیرون دادم. –به نظر من که حالش خوبه، زودتر بهش بگید، یه وقت ناراحت میشه. –بابا بهتر میدونه، بالاخره خانواده خودش رو بهتر می‌شناسه. نادیا گفت: –من دلم واسه این میسوزه که بیچاره مامان بزرگم مثل ما باید بره مستاجری. پرسیدم.: –مامان، ما با پولی که از فروش خونه می‌گیریم نمی‌تونیم یه خونه بخریم؟ مادر بلند شد. –نمی‌دونم، شنیدم خونه خیلی گرون شده. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت164 آن شب چند بار به امیرزاده پیام دادم ولی اصلا پیامها را ندیده بود. دلم برایش شور میزد. با حرفهایی که زده بود، حالا دیگر حداقل می‌توانستم زنگ بزنم و دچار عذاب وجدان نبودم. دلم می‌خواست آن خانم را که گفته بود من همسر امیرزاده هستم را پیدا کنم و فقط بپرسم چرا این حرف را زده، چرا با همین یک جمله‌اش اینقدر اعصاب مرا به هم ریخته بود. اصلا باید در مورد همه چی از او می‌پرسیدم. گوشی را برداشتم تا شماره امیرزاده را بگیرم ولی با خودم گفتم شاید جلوی برادرش معذب باشد. برای همین منصرف شدم. باید این خبر را به رستا هم می‌دادم. زنگ زدم و مفصل تمام حرفهای امیرزاده و اتفاقاتی که افتاد را برایش توضیح دادم. خوشحال بودم که ماجرای برادرشوهرش خود به خود کنسل شد. فردای آن روز به نزدیک مغازه که رسیدم دیدم ساره منتظرم است. –چه سحر خیز. لبهایش را کج کرد. –سحرخیز چیه، لنگ ظهره، اینجوری میای سر کار؟ ریموت را زدم. –مگه کله پاچه‌اییه، صبح زود بیام چیکار کنم؟ وارد مغازه شد و کوله‌اش را روی پیشخوان گذاشت. –چه خبر؟ با ناراحتی گفتم: –اعصابم خرده ساره، دیروز بهش پیام دادم حالش رو پرسیدم تا حالا جواب نداده. نگرانشم، . رومم نمیشه بهش زنگ بزنم، میگم شاید گوشی دست برادرش باشه. –خب دست هر کی میخواد باشه، زنگ بزن بگو من همکارشم، خواستم حالش رو بپرسم. نگاهم را پایین انداختم. –شاید درست نباشه، شاید امیرزاده دوست نداشته باشه... دستش را در هوا تکان داد. ول کن بابا توام، کدوم بیمارستانه؟ اسم بیمارستان را که گفتم فوری سرچ کرد و شماره‌‌ی بیمارستان را پیدا کرد و زنگ زد. بعد از چند دقیقه که به متصدی وصل کردند اسم و فامیل امیرزاده را گفت و حالش را پرسید. بعد گوشی را روی بلندگو گذاشت. متصدی بعد از پرسیدن نسبت ساره گفت: –ایشون دیشب عمل کردن، الانم تو بخشن. حالشون خوبه. ساره گفت: –ببخشید خانم حالا که به خاطر کرونا نمی‌تونم بیام برادرم رو ببینم میشه وصل کنید تلفنی باهاش حرف بزنم، هر چی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده نگرانم. خانم مکثی کرد و خواست بهانه‌ایی بیاورد که دوباره ساره التماس کرد. بعد خانم شماره داخلی و اتاق را داد و گفت که بگیم برامون وصل کنن ساره بدون این که نظر مرا بخواهد شماره داخلی را گرفت و بعد هم شماره تخت را گفت. قلبم چیزی نمانده بود از جایش کنده شود. آقایی گوشی را برداشت. ساره فوری سلام و احوالپرسی کرد و گفت: –ببخشید می‌تونم با علی آقا صحبت کنم؟ –آن آقا پرسید: –شما؟ چشم‌هایم را بستم. –من همکارشونم. برای چند لحظه دیگر صدایی از آن طرف خط نیامد. ساره نگاهی به گوشی‌اش انداخت. تا خواست قطع کند صدای خش دار امیرزاده را شنیدم. –الو... ساره لبخند زد و گوشی را به طرفم گرفت و با ابرو اشاره کرد که حرف بزنم. دچار لکنت شده بودم، هنوز هم به کارهای ساره عادت نداشتم، فکر نمی‌کردم به این سرعت بتواند با او تماس بگیرد. امیرزاده دوباره گفت: –الو... ساره اخم کرد و ضربه‌ایی به پهلویم زد و پچ پچ کرد. –دوباره لالمونی گرفتی؟ میخوای قطع کنه؟ با من و من گفتم: –الو، س...سلام. –سلام. شمایید تلما خانم؟ حالتون خوبه؟ به آرامی گفتم: –ببخشید مزاحم شدم، پیام دادم جواب ندادید نگران شدم. –ببخشید، گوشیم رو برادرم برده گذاشته تو ماشینش، چند بار بهش گفتم بره بیاره، می‌خواستم بهتون زنگ بزنم، ولی داداش گفتن هر کس باهات کار داشته باشه به من زنگ میزنه دیگه. بعد خنده‌ایی کرد و ادامه داد: – تنبلی تو خانواده ما ارثیه... فوری گفتم: –نه شما تنبل نیستید، اگه حالتون خوب بود حتما می‌رفتید میاوردید. از تعریفم خوشش آمد. –ممنون. خلاصه ببخشید دیگه، من هر دفعه جز نگران کردن شما کار دیگه‌ایی انجام ندادم. –خداروشکر که حالا حالتون خوبه. خواستم یه موضوعی رو هم بهتون بگم. مشکوک پرسید: –چی شده؟ –چیز مهمی نیست، فقط خواستم ازتون اجازه بگیرم تا برگردید ساره تو مغازه پیش من باشه، آخه به خاطر اون اتفاق دیگه می‌ترسم تنها بیام مغازه. لحن مهربانی گرفت. –حق دارید بترسید. اون مغازه متعلق به خودتونه، ولی اون دختره اونجا نباشه بهتره، همش دنبال دردسره. زیر چشمی نگاهی به ساره انداختم و گفتم: –باشه، هر جور که شما صلاح می‌دونید. انشاالله زودتر حالتون خوب بشه و بتو نید... وسط حرفم ناگهان ساره گوشی را عقب کشید و قطع کرد. –چرا قطع کردی؟ داشتم حرف میزدم. اخم کرد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت168 هلما گفت: –خلاصه از این ازدواج خیر نمی‌بینی، چون انرژی منفی من همیشه پشت زندگیشه، کلا خانوادشم یه جوری هستن که یه ذره بهشون رو بدی سوارت میشن. دیگه اون اواخر چون اون میرفت خونه مادرش منم بعد از کلاسام مستقیم می‌رفتم خونه مادرم و آخر شب میومدم. گاهی وقتا هم کلا نمیومدم. ساره دست به کمر شد. –پس اونوقت مادر شما نمی‌گفت دخترم مگه تو شوهر و زندگی نداری؟ –مادرم می‌دونست اونا چقدر من رو حرص میدن، خودش می‌گفت بیا اینجا که کمتر حرص بخوری. بی‌تفاوت گفتم: –به نظر من که انرژی و این حرفها خرافاته، هر کسی خودش زندگیش رو میسازه. به قول مادرم تو زندگی همه چی دست زن خونس به جز موارد استثنا، من خودم تو دورانی که مدرسه می‌رفتم بعضی از دوستام حتی نفرینم می‌کردن که تو چرا همیشه برای درس جواب دادن آماده‌ایی، ولی هیچ اتفاقی برام نمیوفتاد. به نظرم این انرژی منفی به طرف خودشون برمی‌گشت، چون حرفشون زور گویی بود. –یه روزی به حرف من میرسی، اون اونقدر سرسخته که من نتونستم حتی یکی از چیزایی که تو کلاس آموزش دیدم بهش یاد بدم. ما گاهی از این جور آدما تو کلاس داریم، استاد همیشه میگه واسه اینجور آدمها وقت نزارین. با اخم نگاهش کردم. –ولی من مطمئنم امیر زاده اگرم سرسخته دلیلی داشته. ساره پرسید: –چطوری باهاش آشنا شدید؟ از اول متوجه‌ی این اخلاقاش نشدی؟ ماسکش را پایین کشید و پوفی کرد. –ما با هم تو یه محل بودیم. مادرامون با هم مسجد می‌رفتن و میومدن، –یعنی سنتی ازدواج کردید؟ سنتی نمیشه گفت، منم قبلا بارها دیده بودمش و ازش خوشم امده بود. چند بارم با هم حرف زده بودیم. از حرفش حسادت در من شعله ور شد. ساره پرسید: –خب پس به هم علاقه داشتید؟ پس بعدش یهو این همه اختلاف از کجا درآمد؟ هلما نگاهش را روی صورتم سر داد. –اون یه جورایی من رو وابسته‌ی خودش کرد. من همیشه بهش می‌گفتم هیچ وقت نمی‌بخشمت که با تلفن‌ها و محبتهات اونقدر من رو وابسته‌ی خودت کردی که عقلم از کار افتاد و احساسی تصمیم گرفتم. حالا خوب شد قبل از این که بچه‌ایی داشته باشیم با این گروهها آشنا شدم و اونا من رو متوجه‌ی فرقهامون کردن. ساره پوزخندی زد. –من یه بار تو دعوامون به شوهرم این حرف وابسته کردن رو زدم خندید و گفت چرا به خودت توهین می‌کنی. گفتم واسه چی ؟ گفت این حرفت یعنی این که تو از خودت هیچ عقل و اختیاری نداری، مثل یه بچه می‌مونی که هر کسی از راه برسه می‌تونه گولت بزنه و با دوتا حرف و قربون صدقه خام میشی. گفت واسه خودت ارزش قائل باش. ابروهایم بالا رفت. –شوهر تو همچین حرفی زده؟ –آره بابا، گاهی یه حرفهایی میزنه که میمونی. هلما نگاهش را چرخاند. –به نظر من که شوهرت خواسته خودش رو کنار بکشه. یه حرفی همینجوری گفته که لجت رو دربیاره. ساره مرا نگاه کرد. –تلما به نظر توام حرف بیخودی گفته؟ لبهایم را بیرون دادم. –به نظر من اگر یه نفر فقط به خاطر زبون و قربون صدقه‌ی طرف مقابل جذبش بشه، خب بعدش جز خودش نباید یقه‌ی کس دیگه رو بگیره. صدای هلما کمی بالا رفت. –ولی عاشقی که این چیزا حالیش نیست. شانه‌ایی بالا انداختم. –عاشقی یا وابستگی؟ اگر عاشقی باشه که دیگه اصلا جای گله از طرف مقابل نیست. چون عاشقی یعنی رنج، یعنی ناراحتی، دلخوری، بغض، دلتنگی و گاهی عاشقی یعنی شادی، هیجان، یعنی هر چی بدی در موردش می‌شنوی قبول نکنی، وقتی عاشقی فقط باید یقه‌ی دلت رو بگیری، چون هر بلایی سرت امده اون کرده، یعنی تو نتونستی جلوش رو بگیری، یعنی دلت لرزیده. اگرم لذتی بوده توام بردی، پس چرا فقط تو سختیهاش دنبال مقصر می‌گردیم؟ بعد بابغضی که سعی در کنترلش داشتم ادامه دادم: –عاشقی یعنی هیچ کس مقصر نیست جز خودت. به نظرم این بز دلیه که تقصیر رو بندازیم گردن یکی دیگه. یک لحظه تصور کنید شما عاشق بودید و طرف مقابل هیچ اهمیتی بهتون نمیداد و هر دفعه با نفرت نگاهتون می‌کرد و حرفهای توهین آمیز بهتون می‌گفت، اونوقت چی میشد؟ هلما گفت: –خب گاهی لازمه، چون بعضی عاشقی‌ها اشتباهه، اتفاقا اینجوری اون عاشقی تو نطفه خفه میشه و تمام. سرم را تکان دادم. –اگر خفه بشه که عشق نبوده، پس بازم خودمون مقصریم. یه محبت الکی رو اسمش رو عشق گذاشتیم و کمبود محبتهایی رو که داریم رو می‌خواهیم دیگران برامون جبران کنن. تازه بعد از این که اونا این کار رو میکنن به هر دلیلی که رابطه خراب میشه باز اونا رو مقصر می‌دونیم و میگیم ما رو بازیچه خودشون قرار دادن. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه بگرد نگاه کن پارت168 هلما گفت: –خلاصه از این ازدواج خیر نمی‌بینی، چون انرژی م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت169 اونقدر این حرفها رو زدیم که مردها هم قبول دارن، یعنی اونام ماها رو یه جورایی کم عقل می‌دونن که درست مثل یه بچه زود گول می‌خوریم. بعضی از اونها دقیقا از همین ضعف زن‌ها سوءاستفاده می‌کنن. چرا وقت حق و حقوق که میشه میگیم زن و مرد مساوی هستن، زنا هم مثل مردا باید کار کنن چون مثل اونا قوی هستن و هزار جور تساوی حقوق دیگه، ولی وقتی حرف عشق و عاشقی و مهر و محبت که میشه زنا میشن بدبخت و گدای محبت و وابسته و این وسطم مردها عامل همه‌ی این بدبختیها هستن چون با محبتهاشون ما رو وابسته‌ی خودشون کردن. هلما با دهان باز نگاهم می‌کرد. ادامه دادم: –حالا اگر ما دلمون واسه کسی بتپه و اون طرف واسه این که یه وقت بعدها برای این که ما رو وابسته‌ی خودش نکنه هیچ وقت محلمون نزاره می‌دونید چی میشه؟ تو رو خدا دیگه هیچ وقت هیجا از این حرفها نزنید. ما به جای اصلاح خودمون و به جای این که خودمون رو سرزنش کنیم می‌خواهیم یه جوری خودمون رو تبرئه کنیم. هلما با حرص گفت: –تو الان نمی‌فهمی، فقط کافیه شش ماه باهاش زیر یه سقف باشی اونوقت می‌فهمی من چی میگم، الان سرت باد داره. ساره که هنوز هم متفکر بود. با سرفه‌ای سینه‌اش را صاف کرد و رو به هلما گفت: –فکر کنم تلما درست میگه، باید همه چی پنجاه پنجاه باشه. اگر ما کسی رو دوست داریم تقصیر اون نیست، اگر به هر دلیلی ارتباطمون باهاش کم رنگ شد یا حتی قطع شد، تقصیر هیچ کس جز خودمون نیست. اگر این وسط عشق و عاشقی و محبتی بوده لذتی هم بوده دیگه، پس این که بگیم طرف مقابل با احساساتمون بازی کرده یه جورایی خودمون رو کوچیک کردیم. اونقدر این حرف رو از دخترا شنیدم که یادم رفته مردها هم احساس دارن حتما این وسط اونا هم احساساتشون جریحه دار شده، گفتم: –یادته ساره تو مترو هر روز چقدر از این دخترا می‌دیدیم که با گریه مدام همین جمله رو تکرار می‌کردن. "وابستم کرده حالا گذاشته رفته" ساره دستش را در هوا تکان داد. –بعضی از اون دخترا که کلا تعطیل بودن بابا، پسره یه جمله بهش می‌گفت زرتی وابسته میشدن. هلما رو به من پرسید: –شما تو مترو کار می‌کردی؟ ساره ابروهایش را تند تند بالا داد و با من و من جای من جواب داد: –نه... ما یه پژوهشی در همین موردا داشتیم که رفتیم تو مترو انجامش دادیم. الان همه‌ی حرفهای تلما علمیه، فکر نکنی همینجوری الکی میگه‌ها... ماتم برده بود از این حرفهای یهویی ساره. هلما شالش را روی سرش مرتب کرد. –من دیگه باید برم، بعد کارتی به ساره داد: –این کارتمه، حتما شده یک جلسه بیا کلاسامون رو شرکت کن. مطمئنم آرامش می‌گیری. کلاسامون مجازیه چند جلسه یه بارم جمعی وحضوری برگزار میشه. خصوصی هم میشه. ساره نگاهی به کارت انداخت. –شهریه‌اش زیاده؟ –نه زیاد، حالا تو بیا من بهت تخفیفم میدم. ساره خندید. –ببین تخیفم بدی باز من بوجه ندارم. هلما ماسکش را بالا داد و روی بینی‌اش فشار داد. –حالا یه ترم بیا، ببینم شاگرد خوبی هستی هواتو دارم. لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت206 –شما اعتقادی به عشق دارید؟ نگاهش را بالا کشید و چشم‌هایش بازتر شدند. چند لحظه‌ای نگاهش را در صورتم چرخاند، متوجه‌ی ناراحتی‌ام شد. نگاهم را با دلخوری از چشم‌هایش گرفتم و به سیبی که نیمه مانده بود و داخل بشقابش دهن کجی می‌کرد دادم. به آرامی جوری که از صدایش آثار پشیمانی هویدا بود گفت: –فکر کنم دوباره منظورم رو درست نتونستم برسونم. شما بد برداشت کردید. من اصلا منظورم این چیزایی که شما... این بار با جدیت بیشتری پرسیدم. –میشه جواب سوالم رو بدید؟ بعد گوشی‌ام را روشن کردم تا صدایش را ضبط کند. دوباره با کنترل بیشتری و آرام تر پرسیدم. –شما اعتقادی به عشق دارید؟ نگاه سنگینش را احساس می‌کردم و این کنترل احساساتم را سخت می‌کرد. ولی هر بار حرف هایش را در ذهنم مرور می‌کردم تا بتوانم آرام شوم. خودم را منتظر شنیدن جوابش نشان دادم و نگاهم را به گوشی‌ام دادم که تند تند ثانیه‌ها پشت هم رد می‌شدند. سینه‌اش را صاف کرد و پیش دستی میوه را کمی با دستش به عقب هول داد. –مگه میشه به عشق اعتقادی نداشت وقتی انسان ذاتا عاشقه و پرستنده به دنیا اومده. به خاطر عشق ذاتی و عقلی که خود انسان ها دارن هر کسی معشوقه‌ی خودش رو پیدا خواهد کرد. کلا هر استعدادی که خدا به انسان ها داده برای پیدا کردن معشوق واقعیش هست. چندان متوجه‌ی حرف هایش نشدم، به نظرم آمد خیلی کلی صحبت کرد. شاید هم من سوالم خیلی کلی بوده، در ذهنم دنبال سوال جزیی‌تری گشتم. –اگه این جوری بخوایم به قضیه نگاه کنیم، همه‌ی انسان ها با فطرتی پاک آفریده شدن، ولی بعضی آدم ها کارایی می کنن که می شن شبیه شیطان. یعنی بعضی ها اصلا اعتقادی به این حرف ها ندارن من سوالم در مورد خودتون و همسر آیندتونه. زیر چشمی به گوشی‌ام نگاه کرد. فهمیدم می‌خواهد حرفی بزند که نمی‌خواهد صدایش ضبط شود. ولی اهمیتی ندادم چون جوابش برایم مهم بود. سرش را پایین انداخت. –وقتی همسر آینده ام رو خدا دوست داشته باشه منم دوستش دارم. بعد سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. پرسیدم: –از کجا می‌دونید خدا کی رو دوست داره؟ –خدا آدم های پرتلاش رو دوست داره، آدم هایی که فخر فروشی نمی کنن و دل رحم هستن، اونایی که صبورن و دل نمی شکنن و حواسشون همش به بالاست. اونایی که ساده هستن، هم زمان نگاهش را در اتاق چرخاند. خدا سادگی رو دوست داره، مگه میشه خدا بنده‌ای رو که خودش در عین نیازه ولی دنبال باز کردن گره‌ی زندگی دیگرانه رو دوست نداشته باشه؟ پس منم دوستت دارم. همین که این جمله‌ی آخر از دهانش خارج شد تمام تنم داغ شد، سرخ شدن گونه‌هایم را احساس کردم و دیگر نتوانستم سرم را بلند کنم یا حرفی بزنم. به طرفم خم شد دستش را دراز کرد و از کنارم گوشی‌ام را برداشت و ضبط را متوقف کرد. بوی عطرش تمام مشامم را پر کرد و تپش قلبم را بیشتر از قبل به رخم کشید. حالا دیگر احساس می‌کردم او هم صدای قلبم را می‌شنود. صدای گرمش این بار مهربان تر از قبل بود. –تلما خانم. نگاهم را به یقه‌ی پیراهنش دادم و سکوت کردم. کت تک و شلوار کتان هم‌رنگش آنچنان برازنده‌اش بود که گویی قالب تنش دوخته بودند. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت207 همین طور که با گوشی‌ام بازی می‌کرد گفت: شما فرض کنید می خواید مسافتی رو با کسی هم مسیر باشید. چی باعث میشه شما با اون فرد توی یه مسیر مشترک حرکت کنید؟ منتظر ماند تا جواب بدهم. با تردید گفتم: –خودتون گفتین دیگه، وقتی مسیر یکی باشه یعنی مقصدشونم یکیه. –حالا اگر یکی از این دو نفر ، مقصد خودش رو ندونه چه اتفاقی میوفته؟ نگاهی به گوشی‌ام که هنوز در دستش بود انداختم. –یعنی ندونه کجا میخواد بره؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اونجوری که گیج میزنه، ممکنه به هر جایی سرک بکشه و فکر کنه اون جا مقصدشه. –این چیزی که گفتین در خوشبینانه‌ترین حالت بود. تازه اگر هم این کار رو بکنه اون کسی که باهاش هم مسیر بوده متوقف نمیشه و به راهش ادامه میده و این چون سرگرمه، جا میمونه و دچار تشویش میشه بعدشم کم‌کم این ها از هم دورتر و دورتر میشن. ولی در بیشتر موارد خیلی بدتر از این میشه. همون اول که میفهمن مقصدشون یکی نیست به جدایی و نیمه راهی کشیده میشه. حالا شما فکر کن این اتفاق برای دونفر افتاده، به هر دلیلی با هم هم مسیر شدن ولی مقصد متفاوتی دارن آیا فقط یه علاقه‌ی تنها میتونه اون ها رو هم مقصد کنه؟ سرم پایین بود و به حرف هایش گوش می‌کردم. وقتی سکوتش طولانی شد سرم را بلند کردم و او به چشم‌هایم نگاه کرد. –میتونه؟ سکوت کردم. ادامه داد: –من اوایل آشناییمون نمی‌دونستم که مقصدمون تو زندگی یکی هست یا نه، برای فهمیدنش شاید مجبور بودم شما رو در شرایطی قرار بدم که انتخاب کنید. بعد کم‌کم انتخاب هایی که می‌کردین من رو مشتاق می‌کرد برای نزدیک‌تر شدن به شما. آدم ها از روی انتخاب هاشون شناخته میشن. حالا هم اگر این جا هستم هم از روی شناخت هست هم علاقه. لب هایم را به داخل دهانم کشیدم. –پس با این حساب من باید فقط یه سوال از شما بپرسم و اونم این که مقصد زندگیتون کجاست؟ شاید تمام سوالهام توش مستتر باشه. گوشی‌ام را به طرفم گرفت. –ممنونم که این قدر خوب متوجه‌ی منظورم شدید. البته به جای کلمه‌ی مقصد کلمه‌ی هدف رو قرار بدید بهتره. پرسیدم: –ولی من دیدم آدم هایی که با همسراشون تو یه مسیر میرن ولی مقصدهای متفاوتی دارن با این حال به زندگیشونم ادامه میدن. نفسش را بیرون داد. –بله هستن. ولی اونا از زندگیشون لذت نمیبرن، کم‌کم از همدیگه متنفر میشن یا این که یکی از اونا گذشت و سکوت می کنه، که اتفاقا همین سکوت کردن و برای خدا تحمل کردن یه راه میان‌بری هست برای نزدیک شدن به هدف. کاری که من تو زندگی قبلیم سعی کردم انجام بدم. ولی هلما خودش خواست که جدا بشه چون می‌گفت زودتر می خواد به هدف خودش برسه. یه هدف پوچی که می‌خواست تمام زندگیش رو فداش کنه. ولی مقصدی که من ازش حرف میزنم رسیدنی نیست. با تعجب نگاهش کردم. –مقصد اسمش روشه دیگه، باید بالاخره بهش برسیم. لبخند زد. –درسته، ولی هدف و مقصدی که من ازش حرف می زنم تا روز مرگمون باید ادامش بدیم. یه افق دور و درازه... ضبط گوشی‌‌ام را روشن کردم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت221 مطمئنم اگر سختگیری های رستا نبود پدر و مادرم اصلا کاری به این کارها نداشتند. مثل خواستگاری خود رستا امیرزاده می‌آمد خواستگاری و خیلی زود همه چیز تمام می شد. صبح زود برای غافلگیر کردن امیرزاده به طرف مغازه راه افتادم. داخل مترو نتم را روشن کردم. چند پیام از امیرزاده داشتم. تقریبا تا نزدیکی های سحر برایم هر ساعت پیام فرستاده بود و از دلتنگی‌اش حرف زده بود. ذوق زده از خواندن پیام هایش گوشی‌ام را بستم و روی قلبم گذاشتم. همین دیشب دیده بودمش ولی دلتنگی‌ام به اندازه‌ی روزها و شاید ماه ها جدایی بود. با خودم فکر کردم پس امروز دیرتر از هر وقت دیگری می‌آید چون تمام شب را تقریبا بیدار بوده است. وقتی جلوی مغازه رسیدم. در مغازه بسته بود. ولی با دیدن چیزی که پشت در بود ماتم برد. یک شاخه گل رز سرخ که یک روبان سفید دورش بسته شده بود. گل را برداشتم و به اطرافم نگاهی انداختم. هیچ کس نبود. یعنی کار کیست؟ امیرزاده، قبلا اگر می‌خواست به من گل بدهد داخل مغازه روی پیشخوان می‌گذاشت. اصلا مگر او صبح به این زودی با شب بیداری که داشته می‌توانسته از خواب بیدار شود؟ گل را بوییدم خیلی تازه بود. به داخل مغازه آمدم و کوله پشتی‌ام را روی پیشخوان گذاشتم. کلی تابلو و اجناس دیگر با خودم برای فروش آورده بودم. نگاهی به ویترین انداختم. اکثر اجناسی که قبلا داخل آن چیده بودم فروخته شده بود. زمان زیادی برد تا دوباره ویترین را بچینم. هنوز کارم تمام نشده بود که با صدای حرف زدن دونفر که برایم آشنا بود سرم را بلند کردم. با دیدن ساره و هلما با تعجب سلام کردم. هلما با سرش همان طور که خیره نگاهم می‌کرد جواب سلامم را داد. ساره به طرفم آمد و تا خواست بغلم کند گفتم: –فاصله‌ی اجتماعی، کرونا... ماسکش را پایین کشید. –من که گرفتم دیگه به کسی انتقال نمیدم. –کی گفته؟ هیچ کس در مورد این ویروس فعلا صد درصد اطلاعات نداره. –ول کن اگرم گرفتی راه درمانش رو خودم بهت یاد... حرفش را بریدم و با لحن خنده گفتم: –لابد با همون جنگولک بازیا که یاد گرفتی؟ ابرو بالا داد. –چی میگی بابا! اینا با همون کارا که تو میگی، می‌دونی چند نفر رو تا حالا خوب کردن؟ اصلا تقصیر منه می خوام رایگان درمانت کنم، خودت که اومدی کلی پول اِخ کردی اون موقع قدر من رو می‌فهمی. –نمی خواد از این ول خرجیا کنی، تو اگه بخوای دنبال درمان مریضی من باشی اونقدر شل کن سفت کن بازی درمیاری که می‌ترسم وسط کار یه چیزی رو بهانه کنی و نصفه درمانم رو ول کنی قهر کنی بری تا یه ماه من همون جوری بمونم. کارای تو حساب کتاب نداره که، یهو غیبت میزنه، یهو دوباره سر و کلت پیدا میشه، به خصوص از وقتی دوستای از ما بهترون پیدا کردی. خندید. –ای بابا چی کار کنم؟ از بس گرفتارم. حرف را عوض کردم. –از کار و بار تو مترو چه خبر؟ فروشت خوبه؟ لب هایش را بیرون داد. –نه بابا، اصلا دیگه زیادم وقت نمی‌کنم برم واسه فروش. اتفاقا الان خونه‌ی مامان هلما بودیم جنسام رو گذاشتم اون جا، مامانش گفت می‌تونه تو در و همسایه‌ها برام بفروشه. ابروهایم بالا رفت و نگاهی به تیپ هلما انداختم. –دیگه تو محل خودتم چادر سر نمی‌کنی؟! نگاهی به خودش انداخت. از حرف بی‌مقدمه‌ام جا خورد و با ترش رویی گفت: –مگه این جوری چشه؟ ساره مثل همیشه پرید وسط حرفمان. –هلما میگه دیگه محلّشون مثل قدیم نیست، اکثر دخترا این تیپی شدن واسه همین دیگه راحت می تونه با این تیپ بره و بیاد، دیگه کسی چپ چپ نگاش نمی کنه. نفهمیدم چرا با شنیدن این حرف دلم یک جوری شد، انگار دلهره به جانم افتاد، یا یک جور نگرانی تمام وجودم را گرفت. –یعنی کلاََ چادر رو گذاشتی کنار؟ باز ساره خودش را وسط انداخت و با خنده گفت: –نه، میگه هر وقت لازم شد دوباره سرش می کنه مشکلی با چادر نداره. بابا مگه مانتویی که پوشیده چشه؟ به نظر من که خیلی هم قشنگه. لب هایم را روی هم فشار دادم. –آره، زیادی هم قشنگه، ان شاءالله هلما خانمم از این بلاتکلیفی دربیاد، بلاتکلیفی برزخ بدیه. هلما فوری جواب داد: –مسائل شخصی من به خودم مربوطه. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت222 نگاهم را به ویترین دادم. –من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به قول امیرزاده وقتی ویترین می زنیم، واسه مردمی که از جلوی مغازه رد میشن می زنیم نه واسه خودمون. ما با اجناسی که پشت شیشه می ذاریم تعیین می‌کنیم اونا چی ببینن. هلما پوزخندی زد. –به توام از این حرفا زده؟ بهت بگما به عمل که می رسه خیلی عقب تر از حرفاشه، اون نمی‌تونه اون جور که میگه باشه. نفسم را بیرون دادم. –خود منم همین جوری هستم، حرفام نسبت به عملم خیلی جلوتره، شاید چون حرف زدن آسونتره. ساره پوفی کرد. –آره بابا خود من رو چرا نمیگی، یادته تلما چقدر می‌گفتم همین که مرد اهل زندگی باشه و کار کنه خوبه؟ آدم باید بچسبه به زندگیش و نق نزنه؟ نباید به خاطر چیزای کم ارزش زندگیش رو خراب کنه؟ بعد با زمزمه طوری که انگار با خودش حرف می زد ادامه داد: –حالا خودم بر عکس حرفایی که همیشه می‌گفتم عمل می‌کنم. واقعا چرا این طوری شدم؟ تلفن هلما زنگ خورد. برای جواب دادن گوشی‌اش به طرف در مغازه رفت و از ما فاصله گرفت. اشاره‌ای به هلما کردم و پچ پچ کنان گفتم: –نمی‌دونی چرا؟ رفیق آدما حتی رو افکار و زندگی آدم هم تاثیر میذاره. ساره نوچی کرد. –این که خوبه، تو اگه چند سال پیش رفیقای من رو می‌دیدی چی می‌گفتی؟ خیلی خفن بودن بابا، ولی اون موقع اصلا از این جور فکرا حتی به ذهنمم نمی‌رسید. تحمل کردن سختیا خیلی برام آسونتر بود. الان آخه حال جسمیمم همه ش یه خط درمیون بده. شاید واسه اونم هست همه ش بی‌حس و حالم. دیگه مثل قبل نیستم دیگه اصلا نمی‌فهمم بچه‌هام چی می‌خورن حس غذا درست کردن ندارم. اعصاب ندارم. نگران پرسیدم: –خب آخه چته؟ تو که می گی اینا درمانت می کنن خب بگو... کلافه شد. –خب همون دیگه، اون جا که هستم خوبم میام خونه این طوری میشم. آهی کشیدم. –حرف گوش نکنم شدی، به هلما که با کسی با عصبانیت حرف می زد اشاره کردم. تو اینا رو ول کن حالت خوب میشه. بچه هات مهمن یا اینا، من اون دفعه چقدر بهت در مورد کارای اینا گفتم، خودت که اون جزوه رو دیدی، شاید خود هلما هم ندونه داره به حکومت شیطان به کل آدما کمک می کنه ولی تو که... با پیوستن هلما به جمع ما ساره لحن شوخی به خودش گرفت. –تلما ول کن پای شیطون رو وسط نکش که خود ما یه پا شیطونیم. حالا بگو ببینم تو چرا امروز این قدر زود اومدی مغازه؟ سرم را با تاسف تکان دادم. –خودت بگو ببینم صبح به این زودی خونه‌ی هلما اینا چیکار داشتی؟ ساره پشت چشمی برایم نازک کرد. –برای تحقیق رفته... هلما با آرنج ضربه‌ای به پهلویش زد و ساره در جا حرفش را بلعید. هلما پرسید: –یه مدت نمیومدی مغازه فکر کردیم کار بهتری پیدا کردی؟ ساره با خنده حرف هلما را دنبال کرد. –من بهش گفتم شک نکن! با امیرزاده زدن به تیپ هم، وگرنه عمرا تلما بدون دیدن امیرزاده... این بار هلما ضربه‌ی محکمتری را به پهلوی ساره زد. ساره با اخم اعتراض کرد. –بابا پهلومو سوراخ کردی، چه خبرته؟ برای عوض کردن موضوع پرسیدم. –ساره مگه شوهر تو شبا سرکار نمیره؟ یعنی بچه هات رو تنها گذاشتی رفتی خونه‌ی اینا؟ ساره با دلخوری گفت: –دیشب سرکار نرفت. ولش کن بابا، تا کی این زندگی نکبتی رو باید تحمل کنم؟ من نباید یه شب مال خودم باشم؟ بهش گفتم یه شب بمون پیش بچه‌هات من می خوام برم خونه ی دوستم. نگاهم را در صورتش چرخاندم. –اونم قبول کرد؟ ساره چشمکی زد. –آخه فکر کرد تو رو میگم. شماتت آمیز نگاهش کردم. زیر چشم‌هایش کمی گود شده بود. پرسیدم: –ساره الان حالت خوبه؟ روی چهارپایه نشست و بی‌خیال گفت: –الان آره خوبم. –آخه گفتی... با شتاب حرفم را برید. –به خاطر فشار کاره، اون بچه‌ها پدرم رو درآوردن. مشکوک نگاهش کردم. –رابطت با شوهرت خوبه؟ هلما اشاره‌ای به ساره کرد. بعد ساره دستش را در هوا تکان داد و گفت: –ول کن این حرفا رو، دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام یه خبری ازت بگیرم تو که کلاََ ما رو بی‌خیال شدی، راستی، بالاخره ماجرات با این پسره چی شد؟ مامانش زنگ زده بود آمار تو رو از من می‌گرفت. پرسیدم: –خب تو چی گفتی؟ شانه‌ای بالا انداخت. –راستش رو. گفتم این دختره چشم و گوش بسته ست به درد شما نمی خوره، واسه پسرت دنبال یکی دیگه باش. با اخم نگاهش کردم. –چرا این حرفا رو بهش زدی؟ صورتش را مچاله کرد. –خب مگه دروغ گفتم؟ بهش گفتم شما برو یه زن مطلقه واسه پسرت بگیر، بعد رو به هلما کرد و ادامه داد: –می‌بینی مردم چه خوش اشتها هستن، والله! دنبال یه دختر ترگل ورگل می‌گرده واسه پسرش. هلما تند تند سرش را تکان داد. –اونا همین جوری هستن. بهترین چیزا رو واسه خودشون می خوان، یه جوری برخورد می کنن انگار از دماغ فیل افتادن.دیگران باید عاقل باشن و گولشون رو نخورن. دیگه آدم باید با چه زبونی بگه؟! لیلافتحی‌پور                         
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه برگردنگاه‌کن پارت222 نگاهم را به ویترین دادم. –من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت223 از حرف هایشان خوشم نیامد برای این که دیگر ادامه ندهند گفتم: –من که باورم نمیشه تو واسه دلتنگی اول صبح پاشی بیای این جا، کارت رو بگو، خریدی داشتید اومدید این جا؟ ساره بی تفاوت نسبت به سوالم بلند شد و گل رزی را که روی پیشخوان گذاشته بودم را برداشت و بویید و رو به هلما گفت: –اونا خوب بلدن چیکار کنن قاپ دختر ما رو بدزدن. به منم یکی هر روز از این گلا بده هم عقلم می‌پره هم چشم و گوشم کاراییش رو از دست میده. روی از ساره برگرداندم و مشغول کارم شدم و زمزمه کردم: –مثل این که شماها کار و زندگی ندارید؟ چند دقیقه‌ای شروع به پچ‌پچ کردند و بعد ساره با لحن شوخی گفت: –اگه کار نداری ما دیگه بریم، الان این رئیست میاد ما رو این جا می‌بینه اخماش درهم میشه. دست از کار کشیدم. –به سلامت، خوش آمدید. ساره دوباره پرسید: راستی! خونواده ت جواب خواستگاری شون رو چی دادن؟ برای این که زودتر بروند گفتم: –اونا حرفی ندارن. احتمالا تا آخر همین هفته بله‌برونه. ساره نگاه متعجبش را به هلما داد. رنگ هلما مثل گچ، سفید شد. ساره جلوتر آمد. –واقعا میگی؟! پس واسه همین دیشب رفته بودید اون جا؟ می‌خواستید حرفای آخر... هلما تیز نگاهش کرد. از پشت پیشخوان بیرون آمدم و به طرف ساره رفتم. –تو از کجا می‌دونی ما دیشب... هلما حرفم را پاره کرد. –مادر علی به مادر من گفته بود، آخه گاهی میاد به مادرم سر میزنه. بعد دست ساره را گرفت. –بیا بریم دیگه، امروز کلاس حضوری داریم. بعد هم خداحافظی کردند و رفتند. می‌دانستم که چیزی در سر دارند ولی نمی‌دانستم دقیقا دنبال چه هستند. طولی نکشید که امیرزاده با رویی گشاده وارد مغازه شد و با خوشحالی گفت: –به‌به، بالاخره چشممون به روی ماه شما تو این مغازه افتاد خانم خانوما! می‌گفتین تشریف میارین، گاوی، گوسفندی چیزی می زدیم زمین. پس دلیل پیام جواب ندادن تون این بود؟ لبخند زدم. –آخه خودمم مطممئن نبودم میام. اشاره‌ای به ویترین کرد. –تا اومدم ویترین رو دیدم فهمیدم از صبح زود اومدید حسابی هم فعال بودید. –بله، دیدم ویترین خالی شده گفتم دوباره پُرش کنم. همان طور که پالتویش را از تنش در‌می آورد گفت: –برای همین دیشب گفتم بیایید چون هم دلم حسابی... تا خواست پالتو را روی پیشخوان بگذارد چشمش به گل رزی که آن جا گذاشته بودم افتاد، حرفش را رها کرد. –این رو از کجا آوردید؟ اشاره به در مغازه کردم. –پشت در بود. چطور؟! من فکر کردم شما... –نه، من چرا باید پشت در بذارمش؟ بعد گل را برداشت و چند قدم بزرگ تا جلوی در مغازه رفت و از همان جا به بیرون از مغازه پرتش کرد. مات و مبهوت نگاهش کردم. دستش را لای موهایش برد و با خودش چیزی گفت که متوجه نشدم. نگاهم را به بیرون کشیدم. گل رز کنار درخت سرو افتاده بود. برگشت به طرفم. –تلما خانم. –بله. –از این به بعد هر گلی دیدید همین کار رو باهاش بکنید. نگاه متعجبم را خرجش کردم. –آخه چرا؟! خیلی قشنگ بود که، یعنی شما هم نمی‌دونید کی اون رو گذاشته بود... اخمش غلیظ‌تر شد. –اصلا مهم نیست کی گذاشته، مهم اینه که شما تا دیدید پرتش کنید اون ور. بعد هم زمزمه وار گفت: –من میرم جایی کار دارم. پالتواش را برداشت و فوری از مغازه بیرون رفت. جلوی در مغازه ایستادم و به گل نگاه کردم. خیلی زیبا بود حیفم می‌آمد این طور از بین برود. لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت294 –چه ربطی داره مامان؟ اون به خاطر اینه که تو اون کلاسا شرکت کرده و کارایی کرده که نباید می‌کرده، من که تا حالا رنگ اون کلاسا رو هم ندیدم. مادر عصبانی شد. –بالاخره پای اون هلما این وسط بوده یا نه؟ وقتی سکوتم را دید صدایش را بالا برد. –بوده یا نه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –پس چی میگی؟ وقتی از مادر شوهرت در مورد هلما و کاراش پرسیدم، اونم ماجرای مادر هلما رو برام تعریف کرد، فهمیدم نخیر این قصه سر دراز داره، طرف به مادر خودش رحم نکرده، بیاد به تو رحم کنه؟ بعد شروع کرد با خودش حرف زدن. –اون پسر و خانواده ش چطور تونستن این کار رو با ما بکنن؟ اصلا از کجا معلوم خودشونم مثل اون نباشن؟ آدم مگه عقلش کمه با همچین آدمایی وصلت کنه، اینا رو نسل آدم تاثیر می ذارن، شاید نسل ها این موضوع ادامه پیدا کنه، مگه شیطون آدم رو ول می کنه؟ مگه رحم و مروت داره؟ به پیامبرش رحم نمی کنه چه برسه ما بنده‌های سراپا تقصیر. بعد با تشر رو به رستا ادامه داد: –چطوری تحقیق کردین که نفهمیدین هلما زده مادرش رو ناقص کرده. رستا هم عصبی شد. –آخه مامان، هلما چه ربطی به علی آقا داره؟ اگه اون زن خوبی بود که می نشست سر زندگیش، خب بد بوده که علی آقا این قدر از دستش حرص می خورده دیگه. –حداقل یه کلمه به من می گفتی. اینا اهل جادو جنبل هستن. صدای مادربزرگ از بالا شنیده شده. –عروس جان، نگفتم صدای بلند واسه ساره ضرر داره؟ مادر در جا خاموش شد و رو به من با اشاره به طبقه‌ی بالا پچ پچ کرد: –بفرما، بفرما، اینم نتیجه ش، می‌بینی؟ صدای داد و بی داد حال دختر رو بدتر می‌کنه، چرا؟ ها؟ چرا؟ از خودت پرسیدی؟ جوابم فقط اشک بود. دلم از هر طرف می‌سوخت. برای ساره، برای رستا، برای خودم و علی، برای پدر و مادرم، حتی برای مادربزرگم که تمام وقتش را خالصانه برای ساره گذاشته بود. وارد ایستگاه مترو که شدیم محمد امین به طرف واگن مردانه رفت. خیلی وقت بود که سوار مترو نمی شدم. ماسکم را روی صورتم مرتب کردم و وارد واگن شدم. وقتی به علی پیام دادم که خودم هم برای جمع آوری وسایلم می‌آیم فوری زنگ زد و گفت که می خواهد دوباره به پدرم زنگ بزند و حرف بزند. ولی من اجازه ندادم که این کار را بکند. چون می‌دانستم رضایت پدر در گرو رضایت مادر است. وقتی نزدیک مغازه رسیدیم، دیدم که علی در حال بالا دادن کرکره‌ی مغازه است. محمد امین جلوتر رفت و بعد از این که با علی احوالپرسی کرد پرسید: –علی آقا چرا مغازه باز نبود؟ علی آه سوزناکی کشید. –چون دل و دماغی برای باز کردنش نیست. قیافه‌اش هنوز هم مثل دیشب به هم ریخته بود، بی‌حوصلگی و ناراحتی از ظاهرش پیدا بود. دلم برای خنده‌هایش تنگ شده بود. جلو رفتم و سلام کردم. به طرفم برگشت و لبخند زد و آرام گفت: –سلام خانم خانوما. نیومدی نیومدی حالا هم که اومدی می خوای جمع کنی بری؟ چشم های نمناکم را به سیب گلویش دادم که به سختی پایین رفت. دستش را پشت کمرم گذاشت. –بیا بریم داخل. محمد امین کوله‌پشتی را از روی دوشش پایین آورد. –آبجی چطوری باید جمعشون کنم؟ به طرف درب شیشه‌ای ویترین بردمش و توضیحاتی برایش دادم. سرش را تکان داد. –تو برو آبجی، من خودم جمع می‌کنم. به طرف آشپزخانه‌ی نقلی مغازه رفتم. علی آن جا دست هایش را روی سینه‌اش جمع کرده و ایستاده بود. آشپزخانه به هم ریخته بود. شروع کردم به مرتب کردن. علی نفسش را بیرون داد. –تو باهاشون موافقی؟ دست از کار کشیدم و نگاهش کردم. –تو که بهتر از من جواب این سوال رو می‌دونی. –پس چرا کاری رو که می خوان، انجام می دی؟ رو به رویش ایستادم. –منظورت جمع کردن وسایله؟ –هم اون، هم این که بهشون حرفی نمی زنی. امروز وقتی حرفای پدرت رو به مادرم گفتم باورش نشد. همین چند دقیقه‌ی پیش به مادرت زنگ زد که بیاد خونه تون و باهاشون صحبت کنه ولی مادرت اجازه نداده و گفته مرغ ما یه پا داره. حرفایی به مادرم زده که مادرم از ناراحتی پشت تلفن گریه‌ش گرفته بود. همه ش بهم می‌گفت یعنی ما باعث این همه اتفاق هستیم؟ لبم را گاز گرفتم. –کاش مامان به خونه زنگ نمی زد. من و رستا هم قبل از اومدنم با مامان حرف زدیم ولی فایده نداشت، اون خیلی عصبانیه. نادیا میگه دلیلش اینه دیروز خیلی فشار عصبی رو تحمل کرده. رفتارش با همه‌ی ما هم تغییر کرده، شاید یه دلیلشم دیدن اوضاع ساره ست. اون خیلی ترسیده. همه ش فکر می کنه منم ممکنه مثل ساره بشم. علی آه پر سوزی کشید. –انگار همه‌ چی دست به دست هم دادن تا ما رو از هم جدا کنن. لیلافتحی‌پور
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه بگرد نگاه کن پارت294 –چه ربطی داره مامان؟ اون به خاطر اینه که تو اون کلاسا شرکت
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت295 یاد حرف هلما افتادم برای قول دو هفته‌ای که قرار بود برای دور ماندن از علی به او بدهم. برای همین گفتم: –شایدم اگه واقعا دو هفته از هم دور باشیم همه چی درست بشه و مامانم آروم تر بشه. –توام داری به حرفای هلما پناه می بری؟ اگه این چیزایی که گفتی نشد چی؟ نمی‌دونم ربطی داره یا نه، ولی تقریبا دو هفته ی دیگه محرمیت مون تموم می شه. نگاه مستاصلم را به چشم‌هایش دادم. –آره، راست میگی، من حرفای هلما برام مهم نیست. گفتم اگر، اگرم نشد، اون وقت دیگه هر کاری تو بگی همون کار رو می‌‌کنیم. جلو آمد. –واقعا می گی؟ کمی به حرفی که زده بودم فکر کردم. –مگه می خوای بگی چی‌کار کنم؟ لبخندی زد. –می خوام بگم عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگی مون. با تردید پرسیدم: –بدون پدر و مادرم؟! بدون خونواده م؟! –خب وقتی موافق نیستن چی کار می شه کرد؟ –یعنی بشم مثل ساره؟ اونم به زور رضایت خونواده ش رو گرفت و بعد از عقد اونا ولش کردن. –ولی اوضاع ما فرق می کنه. سرم را تکان دادم. –من بدون خونواده م نمی‌تونم. دلشون می شکنه. اخم کرد. –منم بدون تو نمی‌تونم. من که نمی گم اونا رو ول کنی، بعدش می ریم دلشون رو بدست میاریم. من واقعا نمی‌دونم اونا چشون شده، قبول کن که دلایلشون قانع کننده نیست. به نظر من اونا توکل به خدا ندارن، این حرفاشون وسوسه‌های شیطانه. یعنی چی که می گن هلما آدم خطرناکیه به خاطر همین نمیخواهیم این وصلت سر بگیره، اونا دقیقا دارن کاری که هلما می‌خواد رو انجام میدن. بعد دستش را لای موهایش برد و با اخم ادامه داد. –تلما ما مجبوریم عقد کنیم، اگه این کار رو نکنیم ممکنه این وسط خیلی اتفاقها بیفته. ولی اگر عقد کنیم و بریم سر زندگیمون هلما دیگه دست از سر ما برمی‌داره. با تردید گفتم: –نگران نباش، ما هنوز یه شانس دیگه داریم؛ اونم رستا خواهرمه. اصلا موافق کارای مامان و بابا نیست. صبح با مامان یه کم صحبت کرد شاید اگه صبر کنیم اون بتونه منصرفشون کنه. آخه مامان‌اینا خیلی حرفش رو قبول دارن. سرش را تکان داد. –منم قبلا این جوری فکر می‌کردم ولی حالا فهمیدم با صبر کردن اوضاع بدترم می شه. چون این جور وقتا شیطان خیلی فعالیت می کنه و من رو تو ذهن اونا منفور می کنه. ما که کار بدی نمی‌خوایم بکنیم، تو کار خیر که صبر معنا نداره، من اصلا به این دو هفته صبر کردن خوش بین نیستم. اگه اون روز بودی و حرفای پدر و مادرت رو می شنیدی متوجه‌ی حرفم می شدی. اونا کلا شمشیرشون رو از رو بستن. شرمنده پرسیدم: –مگه چی گفتن؟ عقب رفت و به دیوار تکیه داد. –اون روز که رفته بودم خونه تون تا خونواده ت رو آروم کنم، چون از پشت تلفن همه ش گریه و ناله می‌شنیدم. اونا یه جوری باهام حرف زدن، انگار من با هلما هم دست بودم. همه ش می گفتن چرا هلما تو رو نبرده و دختر ما رو برداشته برده. خلاصه از این جور تهمتا و خیلی حرفای دیگه. شرمنده پرسیدم: –همون موقع که گفتی از خونه‌ی ما بیرون اومدی موتوری بهت زد، نه؟! –آره، اون قدر عصبی شده بودم که اصلا متوجه‌ی موتوری نشدم. زمزمه کردم: –شاید خونواده م باید از اول، در جریان همه چی قرار می گرفتن، منظورم جریان چاقو خوردنت توسط نامزد هلما و خلاصه همه چی. نگاهش را به کفش هایش داد. –اتفاقا وقتی براشون تعریف کردم عصبانی‌تر شدن. گفتن چرا تلما این اتفاقا رو برای ما تعریف نکرده، بعدم گفتن حتما من مجبورت کردم که چیزی بهشون نگی. لبم را به دندان گرفتم. –من خودم نخواستم که اونا بدونن، ترسیدم بعدها رو تصمیمشون در مورد ازدواجمون تاثیر بذاره. پوفی کرد. –این حرف نزدنای تو آخرش یه بلایی سر ما میاره. الان مطمئنی همه چیز رو در مورد اتفاقای دیروز بهم گفتی؟ اعتراض‌آمیز گفتم: لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت305 تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خانواده‌ام نگفته‌ام. مجبور شدم مختصر توضیحی بدهم. مادر لبش را گاز گرفت و رو به مادر بزرگ گفت: –می‌بینید حاج خانم؟ می‌بینید چطوری با آبروی آدم بازی می کنن؟ مادر بزرگ به من لبخند زد. –کار که عار نیست، مادر! این کارش نشون می ده تمام فکرش خونواده شه‌. مادر سوزن را در قلب پارچه فرو برد. – همین رو کم داشتیم تا یکی از فامیل هم اون جا ببیندش بعد دیگه فرغون فرغون باید حرف و سخن جمع کنم. مادر بزرگ کلافه شد. –این چه حرفیه؟ خوب بود مثل بعضی دخترا صبح تا شب دنبال رنگ مو و ناخن و قر و فر خودش باشه و هیچی هم براش مهم نباشه؟ بده این قدر مسئولیت پذیره؟ قدر بچه هات رو بدون حرف مردم باد هواست.. اتفاقا به نظر من کار کردن اونم توی مترو براش خوبم هست، پخته می شه، تلما خیلی خامی داره. مادر مروارید صورتی رنگی را داخل سوزن انداخت. –اصلا باباش بفهمه نمی ذاره. اعتراض آمیز گفتم: –حالا شما باید همه چی رو به بابا بگید؟ من اون جا از این ماسک بزرگا می زنم کل صورتم رو می گیره، این یه کارِ موقتیه تا وقتی که دوباره کار پیدا کنم. شما بهش بگید یه کار موقتیه فروشندگی انجام می ده. نادیا نوچ نوچ کنان گفت: –خواهر نابغه و بورسیه بگیر ما رو ببین، از عرش اومده به فرش، می خواد بره تو مترو صنایع دستی بفروشه. چپ چپ نگاهش کردم. –چی کار کنم؟ بشینم تو خونه دست رو دست بذارم یه دستی از غیب بیاد تمام قسطا و مخارجم رو بده؟ یا همش غر بزنم که چرا فلان چیز گرون شده؟ مادربزرگ همان طور که از جایش بلند می شد رو به مادر گفت: –می‌بینی؟ دخترت تکبر نداره. من اشتباه کردم گفتم اون خامه باید پخته بشه، ما خامیم، ما باید پخته بشیم. در حال بیرون رفتن از اتاق جمله‌ی آخرش را مدام تکرار می‌کرد. مادر نفسش را بیرون داد و سرش را به علامت تاسف تکان داد. –لابد می خوای همون خط مترویی فروشندگی کنی که قبلا باهاش می رفتی و میومدی؟ چهار دست و پا به طرف مادر رفتم. –هر خطی که شما بگید می رم. مادر با تعجب نگاهم کرد. –الان حالت خوب شد از جات بلند شدی؟! –من حالم خوب بود فقط یهو فشارم افتاده بود. مادر لب هایش را روی هم فشار داد. –دوتا شرط دارم، اگر قبول کردی می تونی بری. بی‌فکر گفتم: –هر چی باشه قبوله. مادر وسایل دوخت و دوزش را کنار گذاشت. –می‌دونم تو خیلی با مسئولیتی و نگران دخل و خرجی. منم دقیقا به خاطر همون مسئولیتی که خودت خوب درک می کنی نمی خوام این وصلت سر بگیره. اگر می خوای از من دلخور باشی و ناراحتی کنی و قهر و گریه یا هر کار دیگه‌، از الان بهت بگم، این کارا برای من تحمل کردنش آسون تر از اینه که تو رو حتی یه لحظه مثل ساره ببینم. تا خواستم حرفی بزنم دستش را بالا برد. –دیگه‌ نمی‌خوام دوباره باهام بحث کنی. شرط دومم اینه که... –پس شرط اول چی شد؟ –اولی رو که گفتم؛ فراموش کردن اون پسره. دومم این که نه بهش زنگ می زنی نه می ری می‌بینیش. حالا اگه می تونی قبول کنی، برو. مایوسانه به گوشه‌ی اتاق پناه بردم و زانوهایم را بغل کردم. لیلافتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت310 –ساره تو تونستی، تونستی لبات رو ببندی، پس اگه تلاش کنی بازم می‌تونی. نادیاخندید و فریاد زد. –معجزه‌ی تخم مرغه، معجزه‌ی تخم مرغ. بعد خودش را در آغوش من انداخت. ساره بعد از چند روز برای اولین بار خندید. ولی من بغض کردم و نادیا را بوسیدم. –معجزه‌ی محبت توئه خواهر کوچولوی من. نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، انگشت سبابه‌اش را بالا گرفت و با ذوق گفت: –من یه چیزی فهمیدم؛ وقتی ساره خوشحال می شه حالشم بهتره. لب هایم را به داخل جمع کردم. –آره، یا وقتی بهش محبت یا توجه می شه. نادیا بالا پرید و دنباله‌ی حرفم را گرفت: –یا وقتی مامان بزرگ بغلش می کنه و قربون صدقه ش می ره، فکر کنم مامان بزرگم این چیزا رو کشف کرده. –واقعا؟! –آره، من می رم تو حیاط پیش جوجه‌ها، شمام بیاید. عمه و نادیا داخل حیاط با جوجه‌ها مشغول بودند. نادیا سر یکی از جوجه ها را به عمه نشان داد و پرسید: –عمه، بعضی از جوجه ها چرا یه قسمت از سرشون رنگیه؟ –با این کار اونا رو نشونه گذاری کردن، که از بین جوجه‌های دیگه تشخیصش بدن. نادیا خندید. –یاد اون پسرایی افتادم که جلوی موهاشون رو رنگ می کنن. عمه هم خندید و گفت: –والله پسرا رو نمی‌دونم، ولی می‌دونم تو روستا جلوی سر گوسفندا رو رنگ می‌کنن که بتونن از بقیه‌ی گوسفندا تشخیص بدن و راحت پیدا کنن. با خنده سلام کردم. ساره هم با اشاره‌ی سرش سلام داد. عمه بعد از این که با من احوالپرسی کرد در مقابل چشم‌های از تعجب گرد شده‌ی من با خوش رویی ساره را بغل کرد و بوسید و قربان صدقه‌اش رفت. رفتاری که تا به حال از عمه در مورد خودمان ندیده بودم. نادیا یکی از جوجه‌ها را مقابل ساره گرفت و پرسید. –عمه، بدمش دست ساره عیبی نداره؟ عمه جوجه را از دست نادیا گرفت. –نه، چه عیبی داره، از جایی که اینا رو خریدم پرسیدم گفت واکسن زدن، احتمال بیمار شدنشون خیلی کمه. نادیا پرسید: –اِ...؟ اینام مثل آدما واکسن کرونا می زنن. عمه لبخند زد. –نه بابا، گفت واکسن نیوکاسل زدن. البته این بیماری همون شبیه کروناست. ضعیف و قوی داره، گاهی این بدبختا رو هم می کشه. ساره جوجه را ناز کرد. جوجه مدام در خودش جمع می شد و جیک جیک می‌کرد و تقلا می‌کرد که خودش را از دست های ساره نجات دهد، آخر هم موفق شد. صدای اذان همه‌ی ما را به طرف مسجد کشاند. نزدیک مسجد که شدیم دیدم، ماشینی با فاصله از مسجد پارک شده که خیلی شبیه ماشین علی است. لیلافتحی‌پور
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
برگرد نگاه کن پارت324 مادربزرگ هم لبخند زد. –علی آقا می‌دونم دلت شور نامزدت رو می زنه و حقم دار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت325 بعد از این که علی ما را به هم معرفی کرد با دوستش احمد آقا احوالپرسی کردم و تسلیت گفتم. چهره‌اش خیلی رنج کشیده به نظر می‌آمد، قد کوتاهی داشت و لاغر اندام بود. علی در حالی که روی شانه‌ی احمد آقا می زد رو به من گفت: –این رفیق من وقتی ماجرای ساره رو شنید خیلی اصرار کرد که بهت بگم ازش دوری کنی برای همین من اون حرفا رو در مورد ساره زدم. نگاهم را به علی دادم. –ولی ساره خیلی عوض شده، تقریبا بیشتر وقتش رو صرف دعا و نماز و قرآن و این چیزا می‌کنه و... احمد آقا حرفم را برید. –شیطانم همین کار رو می‌کرد. تا حالا امامزاده‌ای، حرمی، زیارتگاهی، جایی بردینش؟ تا حالا پیشش زیارت عاشورا خوندید؟ با سجده‌ی زیارت عاشورا و لعن‌هاش مشکلی نداشت؟ حدیث کسا چی؟ مجلس روضه‌ بردینش؟ با تعجب نگاهم را بین علی و احمد آقا چرخاندم. علی با لبخند گفت: –منظورش اینه اگر این جور جاها بره و بازم مقاومت نکنه یا توی روضه اشک بریزه و سجده‌ی زیارت عاشورا رو با جون دل انجام بده یعنی حالش خوبه و بهترم می شه. از توضیح علی قانع نشدم و سرم را کج کردم. –جایی که نبردیمش، این دعاها هم جزء برنامه‌ی مادربزرگم بود که بخونیم ولی هر دفعه کار پیش میاد نمی شه. ولی کلا شما خیلی بد در مورد ساره فکر می‌کنید، این طورام نیست. هر روز میاریمش مسجد، اولش یه کم مقاومت می‌کرد ولی حالا گاهی خودش می گه بریم. احمد آقا همان طور که پاشنه‌ی کفشش را بالا می‌کشید پوفی کرد و با اخم گفت: –شما خیلی خوش بین هستید خانم، همین الان اطرافمون آدمایی هستن که جز خدا کس دیگه ای رو قبول ندارن. مسجدم می رن، تازه مثل دوست شما اصلا تسخیر شیطانم نشدن، ولی فکرای شیطانی دارن. اونا می گن فقط خدا، در حالی که خود خدا گفته ائمه نماینده های من روی زمین هستن. این جور آدما یا خیلی دیگه ناآگاهن یا خودشون شیطون رو درس می دن. مثل همون شیطان که به غیر خدا سجده نکرد. حرف هایش مرا به فکر انداخت. یاد چند نفر از دوستانم در محل کار قبلی‌ام افتادم. در آزمایشگاه هم بودند کسانی که همین افکار را داشتند. احمدآقا زمزمه کرد: –آدما هم دارن خودشون رو مثل همون شیطان بدبخت می کنن، وقتی می‌فهمن چی کار کردن که خیلی دیره، زمانی که از این دنیا رفتن. علی رو به احمد آقا گفت: –راستی مگه نگفتی می خوای یه سوال بپرسی، خب بپرس دیگه. احمدآقا کمی این پا و اون پا کرد و پچ پچ کنان پرسید: –ببخشید که این سوال رو می‌پرسم این ساره خانم به خودشم آسیب می زنه؟ منظورم با یه شیء برنده و تیز هستش. چشم‌هایم گرد شد. –نه، من که تا حالا ندیدم! یعنی می‌ترسید اونم خود کشی کنه؟! سرش را تند تند تکان داد. –نه، نه، مثلا یه خراشی چیزی روی بازوش، یا مچ دستش یا هر جای دیگه ش تا حالا ایجاد نکرده؟ –نه، چرا باید این کار رو کنه؟ علی جای او جواب داد. –خداروشکر، پس به اون مرحله‌ی خون مکیدن و این چیزا... ابروهایم بالا پرید. –مگه خون آشامه، شمام دیگه خیلی دارید مته به خشخاش می زنیدا! علی با چشم‌هایش به دوستش اشاره کرد. –آخه خواهرش این اواخر این کار رو می‌کرده. لبم را گاز گرفتم و مات و مبهوت به علی نگاه کردم. احمدآقا گفت: –ولی بازم بدنش رو بررسی کنید، ممکنه دور از چشم بقیه این کار رو کنه. علی گفت: –ولی احمد فکر نکنم ساره این طور باشه. احمد نفسش را بیرون داد. –آره، مدلای مختلف دارن، هر کدوم یه کاری مخصوص خودشون رو انجام می دن. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت353 –گریه نکن. نگفتم چون نمی‌خواستم تو این روزا فکرت رو درگیر کنم. ولی بعد حدس زدم که ممکنه بیاد در خونه تون یا بهت زنگ بزنه برای همین زنگ زدم که بهت همه چیز رو بگم ولی تو گوشیت رو جواب ندادی. حدس می زنم چیا بهت گفته. فکر می‌کنم همون حرفایی که این چند روز داره به من می گه رو حالا اومده واسه تو گفته. فقط این وسط جای شکرش باقیه که مامانت نمی‌شناسدش. وگرنه دوباره یه بهونه‌ای براش جور می شد و دوباره عروسی ما عقب میفتاد. اشک هایم را پاک کردم. –من دقیقا نفهمیدم اون چی می خواد. تو فهمیدی؟ سکوت کرد و جوابم را نداد. دوباره پرسیدم: –اون گفت کاری به ازدواج ما نداره فقط می خواد من حرفش رو باور کنم که دیگه دنبال کارای گذشته ش نیست. من نمی‌فهمم حالا باور کردن یا نکردن من چه دردی از اون درمون می‌کنه؟ همه ش می‌گفت کمکش کنم. پوفی کرد. –حتما روش نشده رُک و راست حرفش رو بزنه. –چه حرفی؟ به تو گفته چی می خواد؟ نکنه واسه رضایت؟ آخه می گفت مادرش هر روز میومده مغازه ی تو و محل کار بابا و التماس می کرده. با صدای غمگینی گفت: –آره، میومد. اعصابم رو خرد می‌کرد. منم وقتی فهمیدم کرونا گرفته رفتم و رضایت دادم. هینی کشیدم. –چی؟! رضایت دادی؟! –چی کار می‌کردم؟ پیرزن مثل مادرمه، با اون وضعش هر روز میومد گریه و زاری، دیگه نتونستم طاقت بیارم. دلم از سنگ که نیست. دو روز مغازه نرفتم که دیگه نیاد ولی روز سوم وقتی رفتم، دیدم جلوتر از من اون جاست و می گفت اون دو روز رو از صبح تا شب همون جا منتظرم نشسته بوده. شاید به خاطر همین بدنش ضعیف شده و ویروس رو گرفته و حالش این قدر بَده. –خدا شانس بده، اگه من یکی از کارای هلما رو انجام می‌دادم مادرم دیگه اسمم رو هم نمیاورد. ولی اون این همه خرابکاری پشت خرابکاری کرده بازم مادرش ولش نمی کنه و پشتشه. پوزخندی زد. –شانس رو خدا به تو داده که همچین مادر و خونواده ای داری. برای همین اصلا تو دور و بر این کارا نمی ری که لازم باشه کسی بیاد وساطت کنه. تربیت مادر هلما با مادر تو خیلی فرق می کنه. اون نتونسته هلما رو درست تربیت کنه. یکی از بزرگترین اشتباهاشم همینه که نمی خواد هلما نتیجه‌ی خطاهاش رو ببینه. این رو به خودشم گفتم. –خب چی‌ گفت؟ –همون جوابی که اکثر مادرا می گن. "دلم نمیاد، بچمه" چند ثانیه‌ای بینمان سکوت شد بعد من گفتم: –علی‌آقا. –جوونم. –می گم تو می‌دونی منظور اصلی هلما از این حرفایی که چند دقیقه پیش بهم زد چیه درسته؟ من و من کرد. –تو نفهمیدی؟ –نه. فقط حرفاش نگرانم می کنه. –ولش کن، اون حرف زیاد می زنه، کلا جدیش نگیر. –باشه نمی گیرم. فقط می خوام بفهمم ته حرفاش چی می خواد. آخه من هر چی بهش می گفتم کوتاه میومد و دیگه مثل قبل جواب نمی داد. خیلی خودش رو کوچیک می کرد. اصلا خوش اخلاق شده بود. –حالا چه اصراریه بدونی؟ –بگو دیگه، برم زنگ بزنم از خودش بپرسم؟ نوچی کرد. –بذار بعد از عروسی مون بهت می گم. قلبم به تپش افتاد، با نگرانی پرسیدم: لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت370 بعد از رفتن مهمان ها علی دستم را گرفت و به طرف کوچه برد. –حالا نوبت غافلگیریه. از در که بیرون رفتیم، دیدم ماشینش را گل زده برای این که با هم دوری در شهر بزنیم. هیجان زده لبخند زدم. –وای علی! فکر نمی کردم دور دور هم بریم! تو کی وقت کردی ماشین رو گل بزنی؟! –دیگه، دیگه. مادر نگران نگاهم کرد. علی رو به مادر گفت: –مامان جان، بقیه رو هم صدا می زنید تا بریم؟ همین که داخل ماشین نشستیم دیدم خانواده‌هایمان همه از خانه بیرون آمدند و سوار ماشین‌ها شدند. انگار هماهنگ بودند. محمد امین و بچه ها سوار ماشین آقا رضا شدند، مادر علی و نرگس خانم هم سوار ماشین آقا میثاق. رستا هم با مادر و نادیا و لعیا و ساره، سوار ماشین پدر شدند. پدر در خانه پیش مادربزرگ ماند و رستا رانندگی می‌کرد. رستا نوزادش را هم به مادربزرگ سپرد. همه از این خیابان گردی خوشحال بودند ولی من خوشحال‌تر، نه فقط به خاطر خیابون گردی برای این که علی دیگر کنارم خواهد بود برای همیشه. دیگر برای دیدنش مجبور نبودم هفت خان رستم را طی کنم. علی دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و با تعجب نگاهم کرد. –هنوز تبت نیفتاده؟! در جوابش فقط لبخند زدم و دستش را به طرف خودم کشیدم و روی قلبم گذاشتمش. علی هم لبخند زد. –ممنونم که این قدر تحمل می‌کنی، من این ویروس لعنتی رو گرفتم می‌دونم چقدر سخته. الهی هر چی درد داری بیفته تو جون من. زمزمه کردم: –خدا نکنه. تقریبا نیم ساعتی از این خیابان به آن خیابان می رفتیم. تا این که علی جلوی یک پارک نگه داشت. –این جا یه پارک خلوته که مگس توش پر نمی زنه از قبل نشونش کردم. به اون دوستت بگو لطفا بیاد این جا، چند تا عکس، هم جفتی و هم دورهمی و خونوادگی ازمون بگیره. فضاش بازه، فکر نکنم مشکلی پیش بیاد. با خوشحالی گفتم: –چه فکر خوبی! امروز اصلا با خونواده‌هامون عکس ننداختیم. علی تو فوق‌العاده‌ای! من و علی و لعیا و ساره جلوتر رفتیم علی به بقیه گفت که همان جا منتظر بمانند تا ما برگردیم. پارک زیبایی بود. جلوتر که رفتیم یک پل چوبی بود که با لامپ های رنگی تزیین شده و با درخت های تنومندی که دور تا دورش بود پوشیده شده بود. علی گفت: –بریم روی اون پل عکس بندازیم. بعد از آن جا رفتیم به قسمتی از پارک که از همه جا روشن تر بود. لعیا از من و علی چند عکس گرفت. حتی پیشنهاد داد چند دقیقه‌ای با هم قدم بزنیم و او فیلم بگیرد. لعیا در هر شرایطی حواسش به چادرش بود که کنار نرود همین موضوع باعث شده بود که علی هم معذب نباشد. چند عکس دسته جمعی هم انداختیم و سعی کردیم باز هم فاصله‌ها را رعایت کنیم. انگار در هر شرایط، کسی کرونا را فراموش نمی‌کرد. لعیا که دیگر شده بود همه‌ کاره ی من پرسید: –پس برادر شوهرت کو؟ دامن لباس عروسم را جمع کردم. نرگس گفت: نشست تو ماشین. نیومد که عروس خانم راحت باشه. لیلافتحی‌پور
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت378 نگاهم که به نگاه هلما افتاد. چشم‌هایم گرد شدند. سر چرخاندم و با چشم‌های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت379 نمی‌دانستم چطور باید دلداری‌اش بدهم. از یک طرف دلم برایش می‌سوخت از طرفی هم به کسایی که از هلما لطمه دیده بودند حق می‌دادم. با مهربانی نگاهش کردم. –گذشته‌ی آدمها چه اهمیتی داره؟ کاری که تو دیروز در حق من کردی رو هیچ کدوم از آدمایی که قضاوتت کردن نمی تونن انجام بدن. وقتی شنیدم دیروز موقعی که داشتی آرایشم می کردی بهت تلفن کردن و خبر فوت مادرت رو دادن و تو به خاطر این که من ناراحت نشم چیزی نگفتی از شرمندگی نمی‌دونستم چطوری تو چشمات نگاه کنم. من هیچ وقت نمی‌تونم همچین کاری انجام بدم. قدر شناسانه نگاهم کرد. –شاید کاری که تو کردی رو هم من نتونم انجام بدم. همین که خیلی زود من رو بخشیدی. نفسم را بیرون دادم. –تو این کرونا که اصلا آدم از فردای خودش خبر نداره دلم نمی‌خواد از کسی دلخوری داشته باشم. هلما نگاهش را به ساره داد. –من دوستهای خوبی دارم، تو، ساره، که تا آخر عمر مدیونشم. من هم به ساره نگاه کردم. –البته هیچ کس مثل ساره نمی شه. راستش رو بخوای خود من اولین باری که اومده بودی جلوی در خونه مون وقتی تیپت رو دیدم شوکه شدم. باورم نمی شد خودت باشی. کلی هم از دستت عصبانی بودم. با خودم گفتم باز این خودش رو به یه رنگ دیگه درآورده. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. –حالا چی؟ بازم باورت نمیشه؟ با من و من گفتم: –می دونی بیشتر برام سواله که یهو چی شد؟ نگاهش را پایین انداخت و ماسکش را جابه جا کرد. –خیلی اتفاقات دست به دست هم دادن تا به من یه چیزایی رو بفهمونن. ولی من خیلی دیر متوجه شدم. سرم را روی بالشت جابه جا کردم. –مادرت ازت خواست که مثل قبل باشی؟ سرش را تند تند تکان داد. –نه، اون فقط یه چیز ازم خواست. وقتی از مامانم خواستم من رو ببخشه خیلی اذیتش کرده بودم. اون گفت به شرطی می‌بخشه که مثل قبلنا دوباره چادر سرم کنم. اولش مخالفت کردم ولی مادرم این بار کوتاه نیومد. منم با خودم فکر کردم حالا واسه دلخوشی مادرمم شده یه مدت حرفش رو گوش کنم. با خودم گفتم یه مدت که بگذره و مشکلات من تموم بشه اونم یادش می ره و دیگه گیر نمی ده. یه روز که قرار بود میثم و استادم و چندتا از بچه‌های قدیمی رو که به زحمت جاشون رو پیدا کرده بودم ببینم، امتحانی با همون تیپ چادری رفتم. می‌خواستم ببینم چیکار می کنن. اونا با دیدن من شوکه شدن و خیلی سعی کردن که به روی خودشون نیارن. حتی یکی شون پرسید: –دوباره منافق بازیه؟ خودت رو استتار کردی؟ وقتی دیدن جوابم منفیه استاد یه جورایی غیر مستقیم بهم گفت که دیگه نمی‌تونم باهاشون همکاری کنم. البته بهانه‌ای برای این کارش آورد که خیلی مسخره بود. گرچه من خودمم دیگه نمی‌خواستم همراهی شون کنم. ولی اصلا فکر نمی‌کردم پوشوندن همین چند تار مو این قدر برای اونا دردناک باشه، اونم فقط امتحانی و الکی... برام باور کردنی نبود چند متر پارچه‌ی سیاه این قدر عصبانی شون کنه و باعث بشه من رو بذارن کنار. راستش عکس العمل اونا در برابر چادر پوشیدن من اون قدر غیر عادی بود که با خودم گفتم بذار دوباره تکرار کنم ببینم چیکار می کنن. اگه حرفی هم زدن بهشون می گم مگه نمی گید دنبال آزادی هستید خب منم می خوام آزاد باشم. عکس با چادرم رو گذاشتم توی صفحه‌ی شخصیم. اون موقع بود که ذاتشون رو نشون دادن و شروع کردن زیر صفحه‌‌م به فحش و ناسزا نوشتن. یه روز که با میثم تو خیابون بحث می کردیم. اون قدر عصبانی شد که تو خیابون چادر رو از سرم کشید و گفت: لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت380 –تو لیاقت آزادی نداری، ما همه‌ی این کارا رو می کنیم که زنا آزاد باشن و از این آزادی لذت ببرن. داری زحمتامون رو به باد می دی. گفتم: –پوشش مگه شخصی نیست؟ من می خوام این جوری بپوشم. به کسی ربطی نداره. عصبانی‌تر شد و گفت: –ربط داره! تو این همه فالوور داری. این جوری همه‌ی شاگردات از تو یاد می گیرن. از وفتی عکسای قبلیت رو چرا پاک کردی کلی فالوورات بیشتر شدن. حداقل اون عکسا رو میذاشتی باشه، خب براشون سوال می شه. گفتم خب بشه، من دیگه اصلا نمی خوام باشماها کار کنم. –دیگه بدتر، خب میان ازت می پرسن تا دلیلش رو بدونن، چی می خوای بگی؟ می خوای ما رو ببری زیر سوال و بگی من با این پوشش امنیت بیشتری دارم؟ همون حرفای تکراری و نخ نما. حرف هایش عصبانی‌ام کرد و گفتم: –شماها با این کاراتون دارید آزادی رو از من می گیرید، من می خوام آزاد باشم هر چی دوست دارم بپوشم نه چیزی که شما می خواید. اصلا شماها معنی آزادی رو می‌فهمید؟! شما حتی می خواید تعیین کنید من چه عکسی توی صفحه‌ی شخصیم بذارم. اون موقع بود که فهمیدم تا حالا چقدر بازی خوردم، میثم اون روز خیلی حرفا زد که من تا به حال نمی‌دونستم. می خواست که من کوتاه بیام. در مورد فعالیتایی حرف زد که با استاد انجام می دادن و می‌خواستن کم‌کم من رو هم مشارکت بدن. در مورد بهاییت حرف زد که می‌خواستن من رو هم جذب کنن، گفت که ما توی فرقه‌مون برای پوشش خانمها قانون داریم و هر کس باید به همون اندازه پوشش داشته باشه و خیلی حرفای دیگه. اون از کارا و هدفای بزرگی که توی سرشون بود حرف می زد. و من با هر جمله‌ای که می‌گفت بیشتر به حماقت خودم پی‌می بردم که چرا تا به حال به کارای اینا عمیق فکر نکرده بودم. این کلاسا بهانه‌ای بوده برای جذب حداکثری و کم کم زدن تیر خلاص. اینا همونایی بودن که اول آشنایی مون کاری به این چیزا نداشتن. می گفتن اتفاقا چادری هستی بهترم هست. اشک هایش خشک شده بودند و جایش را خشم و نفرت گرفته بود. پرسیدم: –اونا گذاشتنت کنار؟ یعنی تو می‌خواستی بازم باهاشون ادامه بدی؟ نگاهی به قطرات مایع سرم که پشت سر هم صف بسته بودند انداخت. –نه، من فقط رفتم که ازشون گله کنم. می خواستم اعتراض کنم که چرا وقتی من دستگیر شدم اونا رفتن و قایم شدن و هیچ کمکی به من نکردن؟! تو مدتی که ازشون دور بودم فرصت پیدا کردم به کاراشون بیشتر فکر کنم حتی به کارایی که خودم به خواست اونا انجام داده بودم. بیچاره مادرم با اون شرایطش افتاده بود دنبال کارای من. ولی دیدم باز هم اونا طلبکارن. بعد زمزمه کرد: –البته همون طلبکاری شون چشمام رو بیشتر باز کرد. من با حیرت به حرف های هلما گوش می‌کردم. –یعنی اونا اگر با چادرت مخالفت نمی‌کردن تو باهاشون دوباره همکاری می‌کردی؟! –نه، اولش که رفتم اصلا به این چیزا فکر نمی کردم. ولی بعدش از حرفهاشون خیلی چیزا دستگیرم شد. این که دلیل این همه تحویل گرفتن من از همون روز اول به خاطر ظاهرم بوده، اونا هر جا میرفتیم من رو لیدر میکردن چون چهره‌ی زیبایی داشتم و مردم زود جذب میشدن. یه جورایی ازم سواستفاده میکردن. حالام از این چادر سیاه می‌ترسن چون دیگه به اهدافشون نمی‌تونن برسن. چون از وقتی چادر سرم کردم بحث محرم نامحرم رو رعایت می‌کنم و خیلی از ارزشها رو دیگه زیرپا نمیزارم. بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد گفتم: –پس الان از لج اونا چادر سرت می کنی؟ چون مادرت که دیگه نیست. دوباره چشم‌هایش زلال شدند. –از روی لج بازی نه. وقتی برخوردشون رو دیدم انگار تو یه لحظه، پرده های جلوی چشمم کنار رفت و گره های ذهنم باز شد. باورتون میشه از وقتی توبه کردم دیگه نتونستم به کسی انرژی بدم. استاد گفت باید از صفر تمام آموزشها رو شروع کنم ولی من بهتر از هر کسی دلیلش رو فهمیدم. برای همین خوشحالم و دیگه نمیخوام به اون منجلاب برگردم. همه‌ی این تجربیاتم رو توی صفحه‌ شخصیم نوشتم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت389 –خب چون من دیگه از همه چیزشون خبر داشتم، نمی‌خواستن بر علیه اونا کار کنم. حتی گفتن می تونم جزء تیمشون باشم ولی بی طرف باشم و سکوت کنم. ولی وقتی فهمیدم اونا بهایی هستن و در باطن فکرای دیگه ای دارن و نقشه های عجیب غریبی واسه بقیه ریختن، نتونستم ساکت باشم. ابروهایم را به هم نزدیک کردم. –چه نقشه‌هایی؟! نوچی کرد؛ – آخه همه‌ی این کاراشون تبلیغ و جذب فرقه‌ی خودشونه. البته نه با اسم اصلی، چون ممکنه خیلی‌ها تا اسم فرقه شون رو بشنون پا پس بکشن. ولی بعد که حسابی نمک گیر شدن دروغاشون رو باور می کنن. اونا از همون اول یه جوری باهات حرف می زنن که فکر می کنی خیلی داره بهت ظلم می شه؛ توی خانواده، توی جامعه، بعد در حالی که به روبرو خیره شده بود زمزمه کرد: –فقط باید دعای مادر پشت سرت باشه که بتونی خودت رو از منجلابشون نجات بدی. دستش را جلوی صورتش تکان داد. –ولش کن، الان وقت مناسبی نیست واسه بیشتر حرف زدن، فقط اینو بهت بگم که روزی هزار بار خدا رو شکر می‌کنم که تونستم از دستشون نجات پیدا کنم. با خودم می گم اصلا شاید کار خدا بوده من وارد این گروه ها بشم و از کارشون سر دربیارم تا بتونم دیگران رو آگاه کنم. اگر من نمی‌شناختم شون که الان نمی‌تونستم پته‌هاشون رو بریزم رو آب. چون خود منم بعد از دو سه سال تازه فهمیدم چی به چیه. اون قدر اینا زیر پوستی کار می کنن که تا باهاشون قاطی نشی متوجه‌ی هیچی نمی شی. سرزنش آمیز نگاهش کردم. –ولی چند سال از وقتت بیخودی هدر رفت. آهی کشید. –اهوم، همین طور خودم و خونواده م خیلی آسیب دیدیم. خود من آسیبای روحی و جسمی دیدم که برای جبرانش شاید باید سال ها تلاش کنم. با نگرانی نگاهش کردم. –می گم یه وقت بدتر از اینایی که می گی نشه، منظورم اینه بلایی چیزی سرت نیارن. شانه‌ای بالا انداخت. –دیگه می خوان چیکار کنن؟ توی صفحه‌ی مجازیم هر چی ازشون می دونستم گذاشتم حتی اسم و آدرس همه شون رو نوشتم که اگه بلایی سر من بیاد تقصیر ایناست. نوشتم به پلیس هم همه ی نشونه هاشون رو دادم. خندیدم. –واقعا؟! خندید. –آره بابا، منم کم بلا سرشون نیاوردم. نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر یه زندگی دیگه بیاد، اونا خیلی راحت می تونن عشقی که به زندگیت داری رو به نفرت تبدیل کنن و وقتی متوجه‌ی این موضوع می شی که همه چی تموم شده و زندگیت بر باد رفته. جملات آخرش را با بغض گفت بعد نگاهی به در اتاق انداخت. –من دیگه برم، توام استراحت کن. شیفتم تموم شده، می رم خونه که یه کم بخوابم دوباره بعد از ظهر میام. با تعجب پرسیدم: –از وقتی اومدی نخوابیدی؟! دوباره پچ پچ کرد. –اصلا وقت نمی شه. حالا باز خوبه من می خوام برم خونه یه دوشی بگیرم و یه استراحتی کنم. بیچاره این طلبه‌ها که داوطلبانه اومدن کمک، زن و بچه دارن، به خاطر این که خانواده هاشون مبتلا نشن نمی رن خونه و همین جا می خوابن. من روز اولمه تازه نفسم، اینا مدت زیادیه که این جان. لیلافتحی‌پور
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر💗قسمت بیست چهارم فاطمه فورا خودش رو مرتب کرد و رفت در آپارتمان رو باز کرد، اما صحنه
💗رمان سجاده صبر💗قسمت بیست پنجم نگاهش به فاطمه بود، به غمی که توی چشماش موج میزد، احساس سنگینی کرد و به سمتی که هندفاطمه و سها و خانم فدایی زاده نشسته بودند حرکت کرد، خانم فدایی زاده که اسمش شیدا بود و فقط سهیل از اسمش خبر داشت به احترام سهیل از جاش بلند شد و لبخند به لب سلامی کرد و گفت: + ببخشید که مزاحم شدم، تولد ریحانه جون بود میخواستم کادویی که براش خریده بودم بیارم. سهیل که گیج بود درست رو به روی شیدا قرار گرفت، نمی دونست چی باید بگه، دوباره نگاهی به صورت پر از سوال فاطمه کرد، اما چیزی نداشت که بگه، فقط سرش رو پایین انداخت و رفت توی آشپزخونه، فاطمه هم پشت سرش، شیدا لبخندی زد و بی تفاوت سر جاش نشست، سها که از این صحنه ها و برخوردها کمی مشکوک شده بود، گرم صحبت با شیدا شد... توی آشپزخونه: +سهیل، به من نگاه کن... این اینجا چیکار میکنه؟ سهیل جوابی نداد و فقط صورت کیکیشو زیر شیر آشپزخونه میشست +با توام سهیل همچنان ساکت بود و داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد که فاطمه عصبی آستین بلوزش رو کشید و با صدایی که سعی میکرد به بیرون از آشپزخونه نرسه گفت: + نمیشنوی؟ دارم باهات حرف میزنم، این اینجا چیکار میکنه؟ این خونه ما رو چه جوری پیدا کرده؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست، با توام سهیل... تکونهای شدید فاطمه باعث شد سهیل به سمتش برگرده، مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه، باز هم همون نگاه خسته اما صبور، حرفی نداشت بزنه، با کلافگی سری تکون داد +نمیخواد حرف بزنی من می پرسم و تو فقط با سر جواب بده، این زن با تو رابطه ای داره؟ چی می خواست جواب بده، اگر می گفت نه، درواقع داشت دروغی رو که لو رفته بود ماست مالی میکرد و اگر هم میگفت آره، چیکار میکرد با چشمهای فاطمه که بهش قول داده بود هیچ وقت خبر کارهاش بهش نرسه، برای همین چیزی نگفت. +سهیل ... یعنی .... فاطمه دستش رو روی قلبش گذاشت، نمی تونست سرجاش بایسته، سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته که سهیل فورا کمرش رو گرفت و روی صندلی آشپزخونه نشوندش. فاطمه همیشه فکر میکرد دخترایی که سهیل باهاشون میگرده حتما خیلی جذابتر از خودشن، حتما دلیلی داره که سهیل به سمت اونها جذب میشه، اما الان چی میدید؟ دختری که از هیچ جهت قابل تحمل نبود، برای هیچ کس، نه آرامشی توی نگاهش بود نه زیبایی بی نظیری توی چهرش و شاید حتی چشمهای مرموزش انزجار برانگیزش کرده بود، چرا سهیل این کارو کرد... باز هم تکرار چراهایی که دو سال بود سرخوردشون کرده بود... سهیل صورتش رو جلو آورد و آروم گفت: - خودت رو انقدر اذیت نکن ... من ... من برات توضیح میدم ... فقط آروم باش، خوب؟