دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💠 عروس و دامادی که آمده بودند، تا در این شب مقدس ، دعای امام زمان و حاج قاسم عزیز را بدرقه زندگیشان
#عیدانه
کسانیکه مجرد هستند و دوست دارند
با شخص مومنی ازدواج کنند وهمچنین
کسانی که متاهل هستند. و دوست
دارند زندگیشون معنوی بشه و یا کسانی
که به نامحرم وابسته شدن و یا کسانی
که چشم به نامحرم می دوزنند این ذکر
را بگن
روزی 22 مرتبه
« یا خَیرَحَبیبٍ و مَحبوبٍ صَلِّ عَلی مُحمّدٍ و آلِه
♥️✧❥꧁یازهرا꧂❥✧♥️
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه 💗گامهای عاشقی💗 قسمت12 هر پنجشنبه با هم می اومدیم گلزار و هر کسی کنار رفیق ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت13
با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه کم شلوغ بودن ماشین و گذاشتیم پارکینک نزدیک بازار بعد خودمون هم راهی بازار شدیم
منو معصومه بین رضا و امیر حرکت میکردیم
از غیرتی بودن امیر و رضا خیلی خوشم میاومد
دست امیر و گرفتم و تاب میدادم
امیر یه نگاهی به من کرد و خندید
بعد از مدتی وارد یه پاساژ شدیم
رضا: خواهشن از همینجا همه خریداتونو بکنین
امیر : زرررررشک ، من که چشمم آب نمیخوره
بعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم
معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟
سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود
- اره قشنگه
معصومه : بریم پرو کنم ؟
- اره بریم
بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه
منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم
که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت
سلیقه امیر خیلی خوب بود ،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم
امیر: آیه این قشنگه نه؟
- اره خیلی
امیر : میخوای بری بپوشی ؟
- باشه
مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه از اتاق پرو بیاد بیرون بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود
معصومه : چه طوره خوبه؟
- عالی خیلی بهت میاد
رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن ...
بعد از بیرون اومدن معصومه من رفتم داخل لباسمو درآوردم مانتومو پوشیدم
یه نگاهی به آینه انداختم واقعن خیلی شیک بود
در و باز کردم و امیر و صدا زدم امیرم چند لحظه بعد اومد
- چه طوره ؟
امیر: خیلی شیکه و قشنگه
- پس همینو بر میدارم
امیر : مبارکت باشه
بعد از حساب کردن پول مانتو ها رفتیم سمت مغازه روسری فروشی
بازم به کمک امیر روسریمو انتخاب کردم
ولی معصومه همچنان درحال انتخاب کردن بود
معصومه:رضا داداش ،تو مثل امیر یه نظر بدی بد نیستاااا ،دیونه شدم تو این همه روسری
رضا : خواهر من ،من هر چی انتخاب کنم که تو یه ایرادی روش میگیری
- معصومه جان ،به نظرم اون روسری قشنگ تره ،هم توسی داخلش داره هم رنگهای دیگه
معصومه : هااااا،نه خوشم نمیاد
- هیچی پس ،خودت بگرد انتخاب کن
بعد نیم ساعت بلاخره معصومه انتخاب کرد ولی بازم دودل بود که رضا از ترس اینکه باز پشیمون بشه زود حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون
که صدای اذان و شنیدیم و رفتیم نزدیک پاساژ داخل یه کوچه ای که حسینیه داشت
رفتیم نمازمونو خوندیم بعد به اصرار رضا رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم پاساژ
یعنی خریدامون تا ساعت ۵ غروب طول کشید...
#بانو_فاطمه
#گامهای_عاشقی 💗
قسمت۱4
دستای هممون پر بود
امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین
معصومه: مگه چی خریدیم حالا...
امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
امیر به من نگاه میکرد من به امیر
- در و باز کن دیگه
امیر: با کجام درو باز کنم...
- یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت
دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرون آوردمو درو باز کردم
وارد خونه شدیم
متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو
مامان از آشپز خونه اومد بیرون
مامان: سلام ،مبارکتون باشه
امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟
امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن
شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم
امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون
- ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم...
مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟
امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد
امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟
- قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن
لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم
اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،پاشو شام آماده است
چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه
مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی
همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم
امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن
با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن ....
مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید
منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم
بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت
کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت15
صبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم
مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا
یه خمیازه ای کشیدمو گفتم:
مگه ساعت چنده؟
مامان: ساعت ۱۰
- واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم
با رفتن مامان بلند شدمو دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن
که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش
با دیدنش خندم گرفت
- این چه قیافه ایه مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت ...
امیر: نخیر ،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم
- خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره
امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید
ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه
صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم
با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم
رفتم سمت اتاق امیر
درو که باز کردم
چشمام با تمیزی اتاقش میدرخشید
نگاه مظلومانه ای به امیر کردم
امیر: چیه باز چی میخوای؟
- میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم
امیر: نوچ ،بزن به چاک
- قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم
انگشت کوچیکشو آورد سمت من
امیر: قول؟
- قول
بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن
یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه
یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا از تمیزی اتاقم لذت میبردم
امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟
- به راحتی...
امیر: یعنی شلخته تر از تو دختر پیدا نمیشه
بعد از تمام شدن کار اتاقم
پریدم تو بغلش و بوسش کردم
- دستت درد نکنه که کمک کردی
امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه
بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید منم روی من دونفره ولو شدم
یعنی توی عمرم اینقدر کار نکرده بودم
مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر بر پا زدیم امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام
منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم
تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه ها رو ببریم راهیان نور اسم تو رو هم نوشتم
یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود
چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم با صدای امیر چشمامو باز کردم
امیر: یعنی خرس قطبی بیشتر از تو نمیخوابه،پاشو نصف شب شده بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن نکنه...
#بانو_فاطمه
#گامهای_عاشقی💗
قسمت16
از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود
رفتم توی اتاقم میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم واز اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم
چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم
رفتمنزدیک پنجره پرده رو یه کم کنار زدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنارش نشسته بود و تو دستش کتاب بود
ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبرم....
با صدای ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم
چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون
همه در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام به همگی
بابا: سلام بابا
مامان: سلام صبح بخیر
امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه
یه نیشگون به بازوش گرفتمو کنارش نشستم
امیر : آیه زود صبحانه تو بخور میرسونمت
- ععع ،آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی....
امیر: هیچی بیا ،،خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم
- باشه الان میام
یعنی یه بار آرزو به دل شدم صبحانه امو مثل آدمیزاد بخورم چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم از بابا و مامان خداحافظی کردم رفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،منو باش که فکر میکردم به خاطر اینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه....
بلاخره رسیدیم دانشگاه ،یعنی تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم
خداحافظی کردم پیاده شدم از ماشین
امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟
برگشتم نگاهش کردم قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو ،میدونم باهاش صحبت میکنم،آروم آروم بهش میگم که خدای نکرده از خوشحالی سکته نکنه ،مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟
امیر یه لبخندی زد: نوکرتم...
از حرفش خندیدمو گفتم : ما بیشتر ،حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی
امیر : باشه ،خداحافظ
- به سلامت....
#بانو_فاطمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کمی_آرامش.. 💚
چشماتو ببند تصور کن که تو صحن جمکرانی.
هرچه دلت از دنیا گرفته به امامت بگو.
اماممون منتظرته...:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش آدم باید نذری دادن از عراقی ها یاد بگیره😍
با بیل شکلات پخش میکنه😁
باشد که ما هم تو نذری دادن هامون دل گنده شویم😁
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صدای قرآن، صدای زندگی و آرامبخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞هر صبح، بر سر عهدی که با شما بستیم، هستیم
🤝دعای عهد
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸❤️روحانی شهید مدافع حرم مجید سلیمانیان که روز قبل تماس اعزام به سوریه در خواب دید که حضرت زینب(س) او را به مدافعی حرم انتخاب کرده است.🌸🍃
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
⭕️ حکایت نیمه شعبان امسال
🔹امسال بسیاری از مومنین با دلی خون به استقبال نیمه شعبان رفتند...
🔹 چون می دانستند امام عصرشان از وضعیت این روزهای ایران اسلامی، غصه دار است...
ایرانی که قرار بود مملکت امام زمان( عج) باشد اما جولانگاه بی حجابی و بی حیایی شده است!
🔹 امسال عاشقان بقیه الله از روی مبارکش خجل بودند،
چون جماعتی معدود توانستند با اصرار بر گناه ، پانهادن علنی و آشکار بر احکام خدا در کشور بقیه الله را عادی کنند...
اما از انبوه مسئولان و مدعیان دیانت جز سکوت و تسلیم ،کاری برنیامد!
❇️ نیمه شعبان امسال شکایت مسئولان مسئولیت گریز را به صاحب حقیقی مملکت خواهیم کرد..
مسئولانی که نه تنها لیاقت اطاعت از نایب ولی عصر ،
بلکه جرات و دغدغه پاسداری از قداست کشور امام زمان را هم ندارند!
▪️اللهم نشکوا الیک فقد نبینا و غیبت ولینا و........
✍دکتر کوشکی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب خرج کردن مال در راه امام زمان
اگر پول نداری که برای امام زمان خرج کنی،موبایل که داری،☺️
با پخش این کلیپ امام زمان عجل الله تعالی رو یاری بفرمایید
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°💐
گل نرگس وقتی بیاد از راه
با یکگل همبهار میشه
#نیمه_شعبان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2