1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت #دعای_عهد قرار صبحگاهی منتظ
❏همههستآرزويم؛كهببينـمازتـوروئی
़تـنـهـا آرزو نمی کنیـم بـیــٰائي
چون هـمـه میـدانـنــد " ميآئی" ...
آرزو میکنـم وقتي ميآئي
چشمـٰانـمـٰان
« شـرمسـٰار نِگـاه مـهــربـانت »
نبـٰاشــد 💔⊹⿻
❏صَلّىَاْللّهُعَلَيْكَيااَباصـٰالِحَالْـمَـهْـديِ(عَجْ)
❍°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
آقاجان برای خواندن نماز در بَیْتالمُقدَّس صدها هزارنفر شهیدشدند.
👤شهریار خان محمدی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔘 هر صبح، یک دعای مستجاب
🔸 هر صبح با یک سلام به آقایمان، از ایشان یک حاجت بخواهید.
#منتظرانه
#مهدویت
#امام_زمان_عج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
1_5106872478.mp3
8.11M
_⚡️_چه اسم ِ قشنگی داری:
- مهدی ...♥️
اسمت و میگم آروم میگیرم..
#خواهشمیکنمگوشکن!
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
4_5857065369914577393.mp3
7.93M
✘ کسانی که میخواهند به دولت کریمهی امامشان برسند و آمادهی خدمت در رکاب امامشان باشند: گوش کنند!
استقامتِ این روزها، اراده قوی لازم دارد!
اراده ای قوی تر از همیشه برای فتح قله.
👤مقام معظم#رهبری
👤حجت الاسلام#عالی
👤استاد#شجاعی
#امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
امام زمان بیاد چی میشه ؟
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
44.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقت جدال پایانیست
پرچم به دست قاآنیست
این اتحاد از خون
حاج #قاسم سلیمانیست
#فلسطين
#طوفان_الاقصی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
زلزلهای به بزرگی ۵ ریشتر در عمق ۳۲ کیلومتری زمین، قلعه کهنه در نزدیکی رامهرمز (خوزستان) را لرزاند.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝رفیق اگه خودت انتخاب می کردی یار کدوم امام میشدی؟🤔
الان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) یارمیخواد چرا ثبت نام نمی کنی؟؟
🔺استاد رائفی پور•.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظات پایانی و قبل از شهادت!
فریاد بر سر امت اسلامی که حرکت کنید؛ ما از شما هیچ نمیخواهیم، فقط قیام کنید 😭
👈 شهید احمد الأشهب همراه با ۴۴ نفر از خانواده خود دیروز به شهادت رسید
شهید احمد شهاب یکی از خبرنگاران فلسطینی ساکن جبالیا در شمال نوار غزه بود.
ما داریم بخشی از تاریخ دردناک خود را تجربه میکنیم!
❌ اما به قول سید حسن نصر الله:
تفاوت این است که همچون عاشورا فقط خون ما بر شمشیر پیروز نمیشود، شمشیرمان نیز بر شمشیر پیروز خواهد شد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
راهکار ساده برای رفیق شدن با خدا !
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
برنامه امشب ثریا با حضور استاد رائفی پور در مورد طوفان الآقصی رو از دست ندین.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
※ اگر الآن نتونیم خدا رو با چشمامون ببینیم، لحظهی وفاتمون غافلگیر میشیم!
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودک فلسطینی: سید حسن نمی گذارد اسرائیلیها ما را بکشند
#طوفان_الاقصی #غزه_الآن #فلسطین #الله_اکبر
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
❤️ لبخند تو تفسیر "إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرٗا" است
✌️ سينهض من صميم اليأس
او از دل ناامیدی بلند خواهد شد
#طوفان_الأقصی
👈این لیست کالاهاییه که اسرائیل از فروششون سود میبره سودش هم میشه اون بمب ها و فسفر سفیدهایی که میریزه رو سر غزه
⛔️نگاه کن ببین کدومهاشون رو استفاده میکنی، از خریدهات حذفش کن این کار رو که برای کمک به مظلومین در محاصره میتونی انجام بدی.
#اللهمعجللولیکالفرج
#طوفانالاقصی
#مظلومغزه
#اللهاکبر
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت156 بعد از این که چاییاش را خورد گفت: –کاش وقتی این خانمه اینجا بود بهم می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت157
مات زده به ساره نگاه کردم.
گوشی را نزدیک صورتم گرفت و دست دیگرش را حائل کرد تا نتوانم گوشی را از دستش بگیرم. با عتاب گفت:
–به جون بچههام قسم میخورم. اگر نگی خودم بهش میگم.
نگاه از چشمهایش نمیگرفتم. احساس کردم در حال شکنجه شدنم. ناخداگاه اشک از چشمهایم جاری شد.
او هم بغض کرد و چشمهایش پر اشک شد و در همان حال با لحن دلسوزانهایی گفت:
–به خدا قسم به خاطر خودت این کار رو میکنم.
چهار الی پنج بوق خورد که امیرزاده جواب داد.
–سلام. خانم. حال شما؟
هنوز هم نگاهم به چشمهای ساره بود و جلوی اشکهایم را نمیتوانستم بگیرم.
ساره هم اشکش سرازیر شد ولی به روی خودش نمیآورد. خشن و محکم ایستاده بود. نمیدانم چطور شد که امروز ساره دقیقا ساعتی به اینجا آمد که آن خانم هم آمده بود.
ساره اشاره کرد که حرف بزنم. ولی من نمیتوانستم.
بار دیگر امیرزاده گفت:
–الو، تلما خانم،
صدا میاد؟
این بار ساره دهانش را باز کرد که حرفی بزند ولی من پیش دستی کردم.
–الو، سلام،
امیرزاده مکثی کرد و گفت:
–چی شده؟حالتون خوبه؟
اشکهایم را پاک کردم و آب دهانم را قورت دادم.
–بله خوبم.
دوباره پرسید؛
–مطمئنید؟ انگار صداتون گرفته؟ ساره اشکش را پاک کرد و دستش را در هوا تکان داد. به علامت این که بگویم چیزی نیست زودتر از این حال و احوالپرسیها بگذرم.
–نه، من خوبم، چیز مهمی نیست.
نفسش را بیرون داد و با لحن مهربانی گفت:
–خدا رو شکر، اتفاقا امروز میخواستم باهاتون حرف بزنم. ولی نمیدونستم حضوری بیام اونجا حرف بزنیم یا تلفنی.
بعد با ذوقی که در صدایش بود ادامه داد:
–خدا چه زود صدام رو شنید.
سکوت کردم.
ساره دستش را روی گوشی گذاشت و پچ پچ کنان گفت:
–نزار بحث به بیراهه بره، زود بهش بگو.
صدای امیرزاده آمد.
–الو، هستید تلما خانم؟
دوباره که اسمم را گفت پاهایم سست شد و روی صندلی نشستم. احساس کردم فشارم افتاد. سرم را با دستهایم گرفتم.
آرام گفتم:
–بله هستم.
امیرزاده پرسید:
–خب از مغازه چه خبر؟ مثل این که تابلوها خوب فروش میره، درسته؟ میخواستم پول تابلوها رو براتون کارت به کارت کنم. گفتم بپرسم شاید بخواهید تو کارت خانواده یا یکی دیگه واریز کنید.
دستم را روی قلبم گذاشتم و به ساره اشاره کردم که حالم بد است.
ساره سرش رابه نشانهی تاسف تکان داد و لبهایش را بیرون داد.
امیرزاده دوباره گفت:
–الو، تلما خانم.
با تردید گفتم:
–بله،
–اتفاقی افتاده؟
مکث کردم. ساره سرش را به طرف پایین تکان داد.
–بله، یعنی نه، فقط...
صدایش نگران شد.
–فقط چی؟
–هیچی، خواستم بگم خانم...
دوباره بغض کردم.
ساره گوشی را به طرف دهان خودش برد و تهدید کرد.
از جایم بلند شدم و پچ پچ کنان گفتم:
–باشه میگم.
–تلما خانم. چی شده؟ نگرانم کردید. انگار حالتون خوب نیست درسته؟ صداتون یه جوریه.
چرا نمیگید چیشده؟
به ساره نگاه کردم.
دوباره اشکم سرازیر شد. آن موقع بود که معنی شکنجهی روحی را فهمیدم.
من نمیخواستم به امیرزاده بگویم که میدانم زن دارد، نمیخواستم آن احترام و حیایی که بینمان است کم شود. من نگران غرور و شخصیتش بودم.
همیشه یاد گرفته بودم که برای مردها باید احترام خاصی قائل شد چون غرورشان اگر بشکند جبرانش سخت است.
بغضم را قورت دادم.
–تلما خانم، من الان میام اونجا.
فوری گفتم:
–نه، من فقط خواستم بگم یکی امده بود اینجا کارتون داشت.
–کی؟
وقتی سکوتم را دید دوباره پرسید:
–اسمش رو گفت؟
–برادرم نبود؟
جواب دادم.
–نه، مرد نبودن.
سکوت کرد.
همین سکوتش باعث شد ساره با ابروهایش اشاره کند و پچ پچ کند.
–بفرما، خودش فهمید.
امیرزاده خونسرد گفت:
–کاش اسمش رو میپرسیدید. نگفت چیکار داره؟
من و ساره از خونسردیاش تعجب کردیم. دیگر خودم هم مصمم شدم که حرف دلم را که ماهها بود عذابم میداد را بگویم.
–اسمشون رو نگفتن. ولی گفتن که همسر شما هستن.
لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت158
–همسرمن؟
جوابش را ندادم، خودش ادامه داد:
–لااله الله، هلما امده اونجا چیکار؟
بغضم را زنده زنده قورت دادم.
–هلما؟
من و منی کرد و گفت:
–باید زودتر خودم براتون میگفتم. من الان میام اونجا.
بعد هم بدون خداحافظی و یا بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشد گوشی را قطع کرد.
ساره گوشی را روی پیشخوان تقریبا پرت کرد.
–مثل روز برام روشنه که الان میاد انکار میکنه، البته طبیعیم هست. الانم لابد میخواد بیاد ماست مالی کنه.
اخم کردم.
–بالاخره تو کدوم وری هستی؟ چند دقیقه پیش مگه نگفتی مرد خوبیه و اهل ...
حرفم را برید.
–الانم میگم، مگه هر کس دوتا زن بگیره مرد بدیه؟ کار غیر قانونی و شرعی نکرده که، فقط...
حرفش را بریدم.
–ولی اون گفت زن نداره، نشنیدی؟
–کی گفت نداره. گفت میاد توضیح میده.
استرس گرفته بودم.
نمیدانستم وقتی آمد چطور باید رفتار کنم.
ساره گفت:
–وقتی امد، بهش نگی من اینجا بودما، الانم پاشو این فنجون منجون رو ببر، به هیچی هم فکر نکن.
فوق فوقش زن داره دیگه، یعنی همون چیزی که تو از اولم میدونستی.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–من از اول نمیدونستم.
ساره کیفش را از روی پیشخوان برداشت.
–خب وسطاش که فهمیدی، مگه نمیگفتی حتی اگر زنم داشته باشه من نمیتونم فراموشش کنم، کاری باهاش ندارم فقط میخوام عاشقش باشم. میخوام عاشقش بمونم حتی اگر هیچ وقت نبینمش.
مَرده و حرفش، بفرما، این گوی و این میدان. عاشقش باش دیگه، الان چرا دست و پات میلرزه.
با شنیدن هر جملهی ساره چیزی از دلم کنده میشد. انگار دلم تکه تکه میشد. گاهی که مقابل دلم میایستادم اینطور خود زنی میکرد. نالههایش را میشنیدم. طاقت شنیدن این حرفها را نداشت. ضعیفتراز آن چیزی بود که من درموردش فکر میکردم و مدام میخواست این ضعفش را با زبانم در میان بگذارد. ولی من دیگر زبانم را تحریم کرده بودم. اجازه نداشت با او هم دست شود.
امروز ساره میخواست چه بلایی بر سر این دل بیچارهی من بیاورد؟ نمیدانم چرا همه دست به یکی شده بودند و شکنجهاش میدادند.
شاید هم تقصیر خودش بود. مسیر سختی را انتخاب کرده بود، باید هم مشکلاتش را تحمل کند.
ساره موقع خداحافظی گفت:
–خواهرت برات بهترین کار رو داره میکنه، راستی جریان خواستگاری چی شد؟
زمزمه کردم.
–قراره هفته دیگه بیان.
–یعنی تو راضی شدی؟
–نه، ولی خب نمیتونم به مادرم حرفی بزنم. از یه طرف خانواده شوهر خواهرمه، میگه من رو سکه یه پول نکن. از یه طرف میترسم بگم نمیخوامش رستا بره همه چیز رو به مامان بگه، یعنی تهدیدم کرده.
ساره نوچی کرد.
–اونم نگرانته دیگه چیکار کنه. عیبی نداره باز خوبه امروز همه چی مشخص میشه توام تکلیفت رو میفهمی. باور کن گاهی آدما اشتباهی علاقمند میشن. قبول داری؟
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. ساره خداحافظی کرد و رفت.
وسایل روی پیشخوان را جمع کردم و روی صندلی نشستم. کفشهایم را درآوردم و زانوهایم را بغل کردم و چشم دوختم به گلی که چند روز پیش او همینجا برایم گذاشته بود. گل خشک شده بود، نه دیگر بویی داشت و نه رنگ و لعابی، زیباییش را کاملا از دست داده بود و زشت شده بود.
ولی باز هم هر وقت نگاهش میکردم حس خوبی پیدا میکردم.
نیم ساعت به همان حال ماندم.
صدایی شنیدم سر چرخاندم، یک مشتری وارد شد و چند لحظه بعد امیرزاده هم آمد.
اخمهایش آنچنان در هم گره خورده بود که یک لحظه از کاری که کرده بودم پشیمان شدم. نکند از حرف من ناراحت شده.
با تمام این اوصاف نگاهمان که به هم گره خورد لبخند زدم.
نمیدانم چرا در هر شرایطی میدیدمش لبخند بر لبم نقش میبست.
معلوم بود حال خوبی ندارد. منقلب بود. ولی با دیدن لبخند من، او هم لبخند زد.
سلام کردم.
جواب داد و به مشتری اشاره کرد، که یعنی حواسم به او باشد.
– بعد روبرویم روی چهار پایه نشست.
آقای مشتری میخواست برای همسرش یکی از تابلوهای شعر را بخرد ولی نمیتوانست انتخاب کند.
چند تابلو روی پیشخوان گذاشتم و چندتا هم از ویترین برایش آوردم که هم تصویر داشتند و هم شعر.
آقای مشتری با وسواس مدام در مورد تابلوها سوال میکرد و این که اگر همسرش نپسندید میتواند بیاورد و تعویض کند یا نه،
من هم سعی میکردم راهنماییاش کنم.
بین صحبتها چشمم به امیرزاده افتاد.
چنان مبهوت و متحیر نگاهم میکرد که یک آن احساس کردم قلبم متلاشی شد.