eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
16.5هزار ویدیو
68 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت327 ساره تند و تند روی تخته‌اش جملات رو پشت سر هم می‌نوشت و مادربزرگ هم اخم آلود نگاهش می‌کرد. مادر چشمش به تخته‌ی ساره بود و هر لحظه چشمش گردتر می شد. با غضب چشم به ساره دوختم و فریاد زدم. –ساره! مادر با دیدن من جلو آمد و دندان هایش را روی هم فشار داد. –آفرین تلما خانم، این جواب اعتماد من بهت بود؟ این جوری قول دادی؟ از این کارا هم بلد بودی؟ دلم از نفرت نسبت به ساره پر شد، باورم نمی شد این قدر بی‌معرفتی کند. ساره فوری چیزهایی که روی تخته نوشته بود را پاک کرد و قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت. صدای مادر بالاتر رفت. –با توام، حالا دیگه دور از چشم ما توی مسجد قرار مدار می ذارید؟ دیگه کجاها قرار گذاشتین؟ توی ایستگاه مترو؟ نکنه سرکار رفتنتم به خاطر چیز دیگه س نه کار و درآمد؟ با عجز گفتم: –نه مامان، علی اصلا نمی‌دونه من تو مترو فروشندگی می‌کنم، بهش نگفتم. ریزبینانه نگاهم کرد و زمزمه کرد. –بهش نگفتی؟ پس هر روز با هم حرف می زنید؟ باید کلا نذارم پات رو از خونه بذاری بیرون. سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بعد اشاره به مادربزرگ کرد. –من نمی‌دونم چرا بزرگتر این خونه این چیزا رو قایم کرده. مادربزرگ از جایش بلند شد و به طبقه‌ی بالا رفت. من هم چشم غره‌ای به ساره رفتم و گوشه‌ای نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم. مادر هم غرغر کنان گوشی تلفن را برداشت و به اتاق رفت. نادیا وارد شد و پچ پچ کرد. –کی لو داده؟ با نگاهم به ساره اشاره کردم. نادیا با اخم به طرفش رفت و روبرویش زانو زد. –چرا این کار رو کردی؟ الان خوب شد؟ جواب این همه محبت ما به تو اینه؟ دلت خنک شد که از کار بیکارش کردی؟ ساره زود روی تخته نوشت. –خب مامانتم بهم محبت کرده نتونستم بهش دروغ بگم. به طرفش چرخیدم. – مگه کسی از تو چیزی پرسید؟ اصلا چرا تو هر چیزی دخالت می‌کنی؟ این یه مسئله‌ی خونوادگیه به تو ارتباطی نداشت. می رفتی بالا و خودت رو دخالت نمی‌دادی. ساره با بغض نگاهم کرد، بعد از جایش بلند شد و لنگان لنگان به طبقه‌ی بالا رفت. نادیا کنارم نشست. –اگه ساره کارا رو خراب نمی‌کرد مامان داشت راضی می شد. بغض کردم. –بیچاره مامان بزرگ، تا حالا ندیده بودم مامان باهاش این جوری حرف بزنه. نادیا حرصی شد. –شیطونه می گه برم به مامان بگم خواهر دوست علی آقا خودکشی کرده ها، اونوقت دیگه مامان نمی ذاره یه ساعتم ساره این جا بمونه. نوچی کردم. –این رو بگی که به ضرر منم هست مامان توی تصمیمش مصمم‌تر می شه. آن شب من و نادیا برای خواب دیگر پیش ساره نرفتیم و در اتاق خودمان رختخواب مان را پهن کردیم. هر دو از دستش دلخور بودیم. روی رختخواب هایمان دراز کشیدیم. نادیا گفت: –دقت کردی از وقتی ساره اومده همه چی بهم ریخته. در جوابش فقط آه کشیدم و او ادامه داد: –اون از زندگی تو، اون از کار و کاسبی، حتی مامان بزرگم مثل قبل دوخت و دوز انجام نمی ده، یعنی اصلا وقت نمی‌کنه، مشتریامون به نصف رسیدن. اخلاق مامان و بابا هم که کلا عوض شده. نیم خیز شدم. –می گم نادیا به نظرت پیشنهاد محمد امین در مورد فروش تابلوها تو زیرزمین چطوره؟ او هم نیم خیز شد. –کدوم پیشنهاد؟! –همون که گفت زیرزمین رو تمیز کنیم و وسایل جواهر دوزی و تابلوها رو اون جا بچینیم که مشتریا بیان از اون جا خرید کنن. لب هایش را بیرون داد. –آخه کی میاد اون جا خرید کنه؟ این پسر هم چه چیزایی میگه‌ها. دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم. –ولی به نظر من از بیکاری خیلی بهتره، همین در و همسایه و هم محلی ها هم بیان خوبه، فقط باید خوب تبلیغ کنیم. او هم سرش را روی بالشت گذاشت. –اگه تو بخوای باشه، ولی اون جا خیلی کار داره‌ها. حسابی به هم ریخته س. –آره می‌دونم، پر از آت و آشغاله. ولی می شه درستش کرد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت328 بعد از این که نادیا خوابید تمام اتفاق هایی که افتاده بود را برای علی نوشتم و در آخر هم گفتم: – شاید دیگه مامان اجازه نده برم مسجد. به چند دقیقه نرسید که مادرش برایم پیام فرستاد که دوباره برای صحبت کردن به خانه‌ی ما می‌آیند. برایش نوشتم: –مامان جان می‌ترسم بیاید این جا حرفی بشنوید که ناراحت کننده باشه. نوشت. – بهمون خبر دادن که هلما رو گرفتن شاید اگر این خبر رو خانواده ت بشنون نظرشون تغییر کنه. با شنیدن این خبر از خوشحالی دلم می‌خواست داد بزنم. از حالت دراز کش بلند شدم و نشستم و چندین بار خدا را شکر کردم و همان جا در رختخوابم به سجده رفتم و گریه کردم. نادیا تکانی به خودش داد. از خواب بیدار شد. به طرف من خم شد. –چرا این طوری می‌کنی؟! وقتی ماجرا را برایش گفتم با خوشحالی بلند شد. –برم به مامان بگم. دستش را گرفتم. –نه، نگی‌ها! مامان هنوز عصبانیه، الان وقتش نیست. –حالا اونا کی می خوان بیان؟ شانه‌ای بالا انداختم. –مادرش چیزی نگفت، احتمالا تو همین دو سه روز آینده. شنیدن خبر آن قدر مرا به هیجان آورد که خواب از سرم پرید. تا پاسی از شب فقط از این دنده به آن دنده می‌چرخیدم و رویای زندگی آینده‌‌ام را می‌ساختم. دو روز بعد از آن ماجرا از طرف اداره ی آگاهی از ما خواستند که برای پاسخ به چند سوال به آنجا برویم. می‌خواستند با ساره هم صحبت کنند. از آن روز که ساره همه چیز را برای مادر لو داده بود کمی با او سر سنگین شده بودم. چون مادر دیگر حتی اجازه نداد که به سر کارم بروم و خانه نشین شده بودم. وقتی به اداره ی آگاهی رفتیم ساره را به اتاق دیگری بردند. آقایی به اتاقی که من و پدر بودیم وارد شد و شروع به پرسیدن سوال کرد. من هم هر چه می‌دانستم برایش گفتم. بعد از چند دقیقه هلما و ساره را هم به اتاقی که ما بودیم آوردند. از آن غرور و تکبر هلما خبری نبود. سر به زیر روی یکی از صندلی ها نشست. مامور خانمی که هلما را همراهی می‌کرد حرف هایی نزدیک گوش مامور اداره ی آگاهی گفت و از اتاق بیرون رفت. مامور اداره آگاهی رو به ساره گفت: –خانم شما چرا نمی‌خواید قبول کنید که از ریشه هر چی که تو اون کلاس ها بهتون گفتن دروغ بوده؟ بعد به هلما اشاره کرد و ادامه داد: –این به اصطلاح استاد شما خودش داره می گه به خاطر پول و یه سری علایقی که خودش داشته اون کارا رو کرده و یه سری چیزا یاد گرفته و طبق اون برای دیگران توضیح می‌داده، اون وقت شما کوتاه نمیاید و می گید ازش شکایتی ندارید؟ با چشم‌های گرد شده به ساره نگاه کردم و گفتم: –شکایتی نداری؟ اون تو رو ناقص کرده، زندگیت رو از هم پاشونده اون وقت تو می گی شکایتی نداری؟ مامور آگاهی پوزخندی زد و گفت: –حالا باز خوبه این خانم فقط ازش شکایت نداره ما تو این دو روز کسایی رو داشتیم که می گفتن چرا استاد ما رو دستگیر کردید. ایشون جلوی خودشون اعتراف کرد که من خودم با این تمرینات و با این کلاسا به جایی نرسیدم چون همه‌ی آموزشا مخلوطی از چند عرفان بوده، اونم عرفان هایی که ریشه‌ی الهی نداشتن و خیلی از حرفا فقط تلقین بوده، حتی بهشون گفت که مادر خودش آسیب دیده و این آموزه‌ها ممکنه خطر ناک باشه و آسیب های جبران ناپذیری توسط موجودات ماورایی بهتون برسه. ولی اونا گوش نکردن و حرف خودشون رو زدن. دیروز ریخته بودن این جا می‌خواستن که آزادش کنیم. هلما گفت: –چون اونا فکر می‌کنن شما به زور من رو وادار کردین که این حرفا رو بزنم. البته من بهشون گفتم برن از مادرم حقیقت رو بپرسن ولی اونا بازم گفتن حرف مادرت رو تو این شرایط نمی شه قبول کرد. با حیرت به حرف هایش گوش می‌کردم ولی باورش برایم سخت بود. پدر که همراهمان بود رو به ساره گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت329 –دخترم اگه تو ازش شکایت نکنی به خیلی از آدما ظلم کردی. تو که نمی‌دونی، شاید آدمای مثل تو زیاد باشن، اونا چه گناهی کردن که یکی خیلی راحت میاد با آینده و زندگی شون بازی می کنه. با خشم به ساره نگاه کردم. –من رو نگاه کن، خود من که اصلا دنبال این چیزا نبودم به خاطر همین خانم ببین چقدر برام مشکل به وجود اومده. ساره روی تخته‌اش نوشت. –آخه هلما که جز خوبی در حق من کاری نکرده، اون رفیقمه. تا خواستم سرش فریاد بزنم در باز شد و کسی در قاب در قرار گرفت که باعث شد تخته از دست ساره بیفتد. ساره با دیدن شوهرش سعی کرد از جایش بلند شود. شوهرش وقتی چشمش به پای ساره افتاد اشاره کرد که بنشیند. ساره چشم از او بر‌نمی‌داشت. چون شوهر ساره هم قبلا از هلما شکایت کرده بود از او هم خواسته بودند که بیاید و توضیحاتی بدهد. شوهر ساره را به پدر معرفی کردم و گفتم: –ایشون همون کسیه که ما در به در دنبالش می‌گردیم. شوهر ساره سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: –شما خیلی به زحمت افتادید، ممنونم. ساره بهم پیامک داد و گفت که پیش شماست. بعد نگاه غضبناکی به هلما که سرش را بالا نمی‌آورد انداخت و ادامه داد: –خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. پدر اخم کرد و گفت: –اینه رسم مردونگی؟ حالا اگرم نمی‌خوای باهاش زندگی کنی چرا اونو از دیدن بچه‌هاش محرومش کردی؟ تو که جاشم می‌دونستی حداقل... شوهر ساره سر به زیر گفت: –آخه این اواخر بچه ها رو بی دلیل کتک می زد. ترسیدم بهشون آسیبی برسونه. ساره در مورد پیام دادن به شوهرش حرفی به من نزده بود. انگار ساره را باید از نو می‌شناختم. رو به شوهر ساره گفتم: –خدا رو شکر الان دیگه حالش خوبه، اصلا مثل اون موقع‌ها نیست. ساره به تایید حرف های من تند تند سرش را تکان می‌داد. جوری التماس آمیز شوهرش را نگاه می‌کرد که دل سنگ آب می شد. حرف هایم تردید به دل شوهر ساره انداخت. ساره هم از فرصت استفاده کرد و روی تخته‌ی همیشه همراهش نوشت. –می‌خوام باهاش حرف بزنم و بعد تخته را به طرف من و مامور آگاهی گرفت. مامور آگاهی به نشانه‌ی رضایت سرش را کج کرد و بیرون اتاق را نشان داد. من هم از خدا خواسته فوری کمکش کردم تا بلند شود و رو به شوهرش گفتم: –می خواد باهاتون حرف بزنه. شوهر ساره گفت: –شما بفرمایید من خودم کمکش می کنم. بعد از این که آنها به بیرون از اتاق رفتند مامور آگاهی رو به هلما گفت: –آمار داری چند نفر رو این جوری بدبخت کردی؟ هلما بدون این که سرش را بلند کند گفت: –به خدا اینا تقصیر من نیس. من که چیز بدی به اینا یاد ندادم، شما برید از شاگردای دیگه بپرسید اکثرا راضی هستن، خیلیا حالشون خوب شده مشکلشون حل شده و تو‌نستن... خانم چادری که قبل از ورود ما به اتاق، پشت میز کوچکی نشسته بود و فقط گوش می‌کرد، حرف هلما را برید و با آرامش گفت: –می‌دونستی هر کس هر بیماری که داشته و به قول تو خوب شده و عاملش تو بودی آخرش خود تو به همون بیماری مبتلا می شی؟ هر کدومتون که اتصال دادید و دردی رو درمان کردید به همون درد مبتلا خواهید شد. دیر و زود داره ولی بالاخره می شید. متاسفانه شیطان شماها رو دیگه ول نمی کنه. هلما بالاخره سرش را بالا آورد و نگاه نگرانش را به آن خانم که انگار نقش مشاور را داشت انداخت. لیلافتحی‌پور
برگردنگاه‌کن پارت330 –خدا شاهده من اولش اصلا از هیچی خبر نداشتم. وارد شدنم تو این دار و دسته فقط برای حل شدن مشکل خودم بود. بعدشم خواستم به دیگران کمک کنم. صورتم را مچاله کردم. –مگه تو خدا رو قبول داری که قسم می خوری؟ تو خبر نداشتی؟ آدمای اطرافت این همه بهت می‌گفتن پس چرا گوش نمی‌کردی؟ عاجزانه نگاهم کرد. –فکر می‌کردم اونا بی‌اطلاع هستن، سر در نمیارن، مثل خیلیا که فقط الکی حرف می زنن. از طرفی وقتی خودم حس آرامش و سبکی رو تجربه کردم بیشتر راغب شدم که ادامه بدم. من وقتی به اشتباهم پی بردم که تا خرخره فرو رفته بودم. نمی‌تونستم برگردم. مامور اداره آگاهی رو به پدر گفت: –حالا باز خوبه بعضیاشون مثل این خانم اشتباه شون رو قبول می کنن. اون کله گنده شون رو که گرفته بودیم تا روز آخر کوتاه نمیومد و اصلا از کاراش پشیمون نبود و همه ش می‌گفت مردم من رو دوست دارن و اگر هم مشکلی هست با جون و دل می‌پذیرن. برداشته بود مزخرفاتی نوشته بود و کتابی درست کرده بود، بیا و ببین.. چقدرم زیاد فروش داشت. جمله‌ به جمله‌ی کتابش رو نشونش می‌دادیم و می گفتیم چرا این جا نوشتی که به من وحی شده؟ مگه تو پیامبری؟ می گفت نه، یه ندایی توی درونم بهم می‌گفت منم می‌نوشتم. البته کسایی هم بودن که به خاطرش تحصن می‌کردن و می گفتن باید آزاد بشه. مثل همین خانم که از اتاق رفت بیرون، دیدید چقدر بهش صدمه خورده ولی بازم از امثال ایشون طرفداری می کنه، جهل مرکّب که می گن همینه دیگه. به نظرم همچین کسی حتی به زندگی عادیش هم برگرده نمی‌تونه درست زندگی کنه، چون خیلی راحت تحت تاثیر جو قرار می‌گیره. پدر نفسش را با آه بیرون داد و از هلما پرسید: –شما چطوری به قول خودتون بیماری رو درمان می‌کردید؟ هلما نگاهی به مامور انداخت. مامور آگاهی گفت: –توضیح بده دیگه. هلما با شرمندگی گفت: –به صورت خلاصه و ساده، روند درمانی به واسطه اتصال رو بخوام براتون توضیح بدم این طوریه که فرد به شرط تسلیم بودن محض و اجازه‌ای که به استاد حلقه یا همون درمان گر می‌ده، به شعور کیهانی وصل می شه. خانم مشاور پرید وسط حرفش. –بهتره بگی شعور جنیان و شیطانی... هلما مکثی کرد و ادامه داد: –اون افراد، طبق چیزی که خودشون می گن و خود من هم قبلا تجربه کردم احساس سرخوشی، هیجانات شدید عاطفی، لرزش در بدن و بالا رفتن ضربان قلب رو تجربه می‌کنن. هلما سکوت کرد و حرفش را ادامه نداد. پدر پرسید: –خب، بعدش حالشون خوب می شه؟! هلما شانه‌ای بالا انداخت. –اون دیگه بستگی به افراد داره، بعضیا همون جلسه اول خوب می شن، بعضیا نیاز به جلسات بیشتری دارن، روی بعضیا هم جواب نمی ده. لیلافتحی‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم حی و یا قیوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز با خودت با حال خوب تکرار کن 👇👇 🌸 ان شاءالله برای من از آسمان همواره خیر می بارد😍 🌸 هر آنچه را که از جانب خدای رحمان به من برسد خیرمطلق است🥰 🌸 من می خواهم ثروت و برکت هر روز به سمت من جذب مشود 🌸 آرامش در قلب من جاری ست❤️😍 🌸زندگی من سرشار از رحمت و برکت خداست «خدای مهربانم سپاسگزارم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخیر و خوشی کم‌کم‌دارد حقیقت‌ِدنیارومی‌شود؛ وهمه‌می‌فهمیم آنچه‌راکه‌بایدپیش‌ترهامی‌فهمیدیم!... وحشتِ‌دنیایِ‌بی‌تــو بیش‌ازوحشت‌ِدنیای‌ِفتنه‌زده‌ی‌امروزاست!.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌹شهید مفقود الاثری که با مادرش همزمان محضر ثامن الائمه رسید. ✍شهیدی که یازده سال مفقود بود و مادرش تابوت او را در حرم امام رضا علیه السلام دید. 🌹شهید چراغعلی زید آبادی 🔸شهیدی که به مادرش قول داده بود با هم به مشهد بروند اما به دلیل در پیش بودن عملیات گفته بود بعد از بازگشت از جبهه می رویم زیارت امام رضا علیه السلام... 🔹مادر قبول کرد پسر رفت جبهه و برنگشت مفقود الاثر شد و مادر چشم انتظار فرزند... 🟠هر سال از از طرف بنیاد شهید میرفتن میخواستن مادر رو ببرند مشهد قبول نمی کرد می گفت: پسرم گفته میاد منو می بره مشهد من با شما نمیام من فقط با پسرم می روم. 🔸یازده سال گذشت سال یازدهم رفتن دنبالش گفت: امسال میام مشهد به شرطی که عروسم رو هم بیارین مشهد من تنها نمیام قبول کردن رفتن مشهد. 🟢چند روزی گذشت خبر دادن هزار شهید گمنام را با هویت کشف شده میارن صحن جامع حرم رضوی زیارت عاشورا میخونن طواف میدن میفرستن شهراشون. 🔹میگه: منم با عروسم رفتیم شرکت کردیم بعد زیارت یهو عروسم جیغ کشید بلند بلند گریه می کرد مردم جمع شدن. 🔸گفتم: چی شده؟ گفت: مادر! چراغعلی به قولش وفا کرد. 🌹نگاه کن! رو این تابوت نوشته چراغعلی زید آبادی از سیرجان کرمان. 🟢شهید و مادرش همزمان به محضر امام رضا علیه السلام رسیده بودند. ✅راوی سردار محمدرضا حسنی سعدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5841256123578975332.mp3
4.98M
▫️دلت می‌خواد اسمت رو پیش امام زمان علیه السلام بیارن و حضرت لبخند بزنه؟! 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔻مامان جون ! فرشته ها ازم میپرسن انگار جدید اومدی توی بهشت ؟ از کجا اومدی ؟ من میگم : از غزه اومدم ... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 «سمفونی کشتگان» در حمایت از کودکان شهید فلسطینی به صدا درآمد 🔹 اجرای میدانی «سمفونی کشتگان» به همت مرکز هنری رسانه ای نهضت و با مشارکت سازمان هنری رسانه اوج با اجرای مشترک هیثم نور خواننده مشهور عرب و احسان یاسین در حمایت از کودکان شهید فلسطینی در میدان فلسطین تهران اجرا شد. 🔹 در این اجرا صدها کفن به یاد ۴۵۰۶ کودک شهید فلسطینی به صورت نمادین به تصویر کشیده شده است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴بیمارستان شفا به طور کامل تصرف شد بیمارستان شفا به دست ارتش‌ رژیم صهیونیستی تصرف شد و همه بیمارستان تحت محاصره‌ی تانک‌های ارتش‌ رژیم صهیونیستی است. به گفته‌ یدیعوت آحارونوت که از زبان رسانه‌ها و پزشکان غزه‌ای نقل میکند، ارتش رژیم صهیونیستی هیچ نشانه‌ای دال بر حضور رزمندگان مقاومت و یا اسرا در بیمارستان نیافته و مشغول بازجویی از پزشکان بیمارستان شفا است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر دوست داشتم اعتقاداتم مثل این پزشک فلسطینی بود که در بیمارستان شفاء غزه‌‌ فعالیت میکنه چه ایمانی.. چه حالی... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه "بابـی انـت و امـــی یا ابـاعبـــدالله" 🌹ان شاءالله ماه جمادی الاول ،به عنایت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها برایتان سرشار از توفیق و خیر و برکت و سلامتی ... باشد. و لحظه به لحظه ها به ظهور منجی عالم بشریت مهدی صاحب الزمان (عج ا...) نزدیک شویم. ماه جمادی الاول مبارک زمانم https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 توسل به امام زمان علیه السلام بعد از نماز مغرب برای امور مهم 🔵 در کتاب «التحفة الرضويّة» آمده است : بعد از نماز مغرب بر پيغمبر و آل او عليهم السلام صد مرتبه صلوات مي‏ فرستي، سپس هفتاد مرتبه مي‏ گويي : يا اَللَّهُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا فاطِمَةُ يا حَسَنُ يا حُسَيْنُ، يا صاحِبَ الزَّمانِ، أَدْرِکْني يا صاحِبَ الزَّمانِ آن گاه صد مرتبه ديگر بر پيغمبر گرامي صلي الله عليه وآله وسلم صلوات مي‏ فرستي، سپس حاجت خود را مسألت مي‏ کني. 🌕 صاحب کتاب «التحفة الرضويّه» در ادامه مي‏ نويسد : سيّد علّامه پدر بزرگوارم گفته است : اين عمل براي امور مهمّ مجرّب است. 📚 التحفة الرضويّة ص ۱۵۰ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا