فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوضاع در غزه بعد از آتشبس موقت «آرام» است
🔹منابع محلی فلسطینی از غزه گزارش دادند با خروج هواپیماهای جنگی و پهپادهای حامل موشک از حریم هوایی نوار غزه اوضاع در این شهر نسبتا آرام است.
🔹ارتش رژيم صهیونیستی: در پی آتشبس موقت استقرار نیروهای خود را در خطوط آتشبس کامل کردهایم.
🔹 الجزیره از تیراندازی نظامیان اسرائیلی به سمت فلسطینیان در محوطههای بیمارستان رنتیسی برای جلوگیری از بازگشت آنها به خانههایشان خبر داد.
🔹یک منبع رسانهای در شهر رفح: در حال حاضر تعدادی آمبولانس برای انتقال مجروحان فلسطینی از طریق گذرگاه رفح وارد شهر العریش مصر شد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 یمن همواره بوده با علی...
📣 به اهل خیبر بگو که دیگر مرگتان رسید
✍ همانطور که امام خامنهای چند سال پیش #وعده_صادق دادند؛ تمام تجهیزات دشمن به دست رزمندگان و مجاهدان یمنی خواهد افتاد. (پیشبینی فوقالعاده رهبری حکیم انقلاب در اول فروردین ۹۸)
🎥 شادی جالب مردم #یمن و گرفتن عکس و فیلم یادگاری با #کشتی_اسرائیلی توقیفی در سواحل بندر الحدیده یمن✌️
❤️ السلام علیک یا اباصالح المهدی 🇮🇷
#خراسانی #بشارت #یمانی #جبهه_واحد
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت384 همین که خواستیم حرکت کنیم. هلما خودش را به بالای سرم رساند و با بغض نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت385
محیط بیمارستان آن قدر آزار دهنده و استرس زا بود که ناخداگاه گریهام میگرفت.
علی اشک هایم را از روی گونههایم پاک کرد.
–رفتی بخش، یادت باشه یکی هر لحظه دلش پیش توئه و قلبش همین جا کنارت روی تخت مونده. نکنه گریه کنی یا غصه بخوریا خانم خانما من می فهمم.
کمی سرفه کردم و بعد گفتم:
–دعا کن زود برگردم خونه. دعا کن دوباره مثل اون موقعها بشه که کرونایی نبود و مردم از همدیگه فرار نمیکردن. یعنی یه روز این کرونا تموم می شه؟ هر روز این همه آدم دارن می میرن. نگاهی به اطراف انداختم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–اینجا انگار کسی امید به زندگی نداره خیلی استرس زاست.
با لحن مهربانی گفت:
–کرونا هم تموم بشه یه چیز دیگه شروع می شه، همیشه یه مشکلی بوده و خواهد بود. اگه خیلیها مُردن سرنوشت شون بوده که از بیماری بمیرن، به جای فکر کردن به این چیزا، به اين فکر كن كه همین الان ميليون ها سلول تو بدنت هستن و به تنها چيزي كه اهميت مي دن سلامتی توئه و برای این هدفشون صبح تا شب دارن تلاش می کنن. این فکرای تو انرژی اونا رو می گیره و خسته شون می کنه. واسه همین استرس می گیری. با انگشت سبابهاش چند ضربه روی پیشانیام زد.
– به خاطر تلاش میلیونها جانداری که تو بدنته این فکرای تضعیف کننده رو از اینجا بریز دور و خودت رو بسپار دست خدا. این کارت نیروی اون سلولا رو هزار برابر می کنه.
از این تعبیرش لبخند به لبم آمد و زمزمه کردم:
–با دلتنگیم چیکار کنم؟
دستم را گرفت.
–مگه کجا می خوای بری؟ من هر روز میام بهت سر می زنم، زنگ می زنم، این قدر اذیتت می کنم که می گی ولم کن بذار یه کم بخوابم.
دستش را فشار دادم.
–باورت می شه به این زودی دلم واسه خونه مون تنگ شده.
با انگشت هایش شروع به نوازش دستم کرد و سرش را تکان داد.
–آره باورم می شه، چون منم دلم تنگه، سختی کار این جاست که باید تنهایی برگردم خونه و دلم هر لحظه اینجا...
بغضش گرفت و بقیهی حرفش را خورد.
صدای زنگ گوشیام نگاهم را به طرفش کشاند.
علی گوشی را دستم داد.
–مامانته، تصویری زنگ زده.
گوشی را گرفتم.
–می دونی چندمین باره زنگ می زنه؟ میخواست پاشه بیاد، نذاشتم. بیچاره اونم خیلی نگرانه.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–پس به سلولای بدن اونم کمک کن و از نگرانی بیرون شون بیار.
لبخند زدم و تلفن را جواب دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت386
به جز من پنج نفر دیگر هم در اتاق بودند و صدای سرفههای گاه و بیگاه شان از خواب بیدارم میکرد. ولی گاهی آن قدر خسته بودم که هیچ صدایی بیدارم نمیکرد.
شب شده بود و از این که مدام باید به تلفن های پر از استرس خانوادهام جواب بدهم و بگویم که اوضاع خوب است خسته شده بودم.
علی هم چند بار تماس تصویری گرفته بود و بار آخر قسمش دادم که دیگر زنگ نزد و سعی کند که استراحت کند.
پدر خیالم را راحت کرد و گفت که علی را به طبقهی بالا برده و خودش به او رسیدگی می کند.
پاسی از شب گذشته بود و در خواب عمیق بودم که با شنیدن سر و صدایی چشمهایم را باز کردم. از بیرون اتاق صدای گریه و ناله میآمد.
یکی از هم اتاقی هایم که بیدار بود و با بغل دستیاش حرف می زد گفت:
–یه نفر دیگه هم مُرد. حالا کی نوبت ما برسه خدا میدونه؟
شنیدن این حرف آن هم در آن شرایط باعث شد روحیهام را از دست بدهم. نگاهم را به سقف دادم و اشک هایم یکی پس از دیگری روی گونههایم ریخت.. از ته دل از خدا سلامتی خودم و تمام بیماران را خواستم.
نگاهم را به صفحهی گوشیام دادم ساعت نزدیک اذان صبح را نشان می داد.
باید برای نماز آماده می شدم.
کاش پرستاری میآمد و کمکم میکرد. بندگان خدا آن قدر خسته میشوند که آدم دلش نمیآید درخواستی از آنها داشته باشد.
در همین افکار بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به همه با خوش رویی سلام کرد و بعد به طرف تخت من آمد.
با دیدن هلما که گان پوشیده بود ماتم برد.
جلو آمد و ماسک را از روی صورتم برداشت.
–یه سره نباید روی صورتت باشهها، ریههات تنبل می شن. چند دقیقه که زدی برش دار.
با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که دستش را گرفتم و با خوشحالی گفتم:
–هلما جان! تو اینجا چیکار میکنی؟! چطوری گذاشتن بیای داخل؟!
چشمهایش خندید. از این که با محبت صدایش کرده بودم ذوق کرد و با لحن مهربانی گفت:
–قربون تو برم، من که گفتم میام. همین الان اومدم. همون موقع که تو توی اورژانس بودی، منم رفتم درخواست کمک دادم و اسمم رو طبقهی پایین اینجا نوشتم و به کمک همون دوست پرستارم که تو بیمارستان مامانم باهاش دوست شدم، مدارکم رو آوردم و مشغول به کار شدم.
با حیرت نگاهش کردم.
–تو به خاطر من اومدی این جا؟! چرا خودت رو این قدر تو خطر انداختی؟
نگاهش را زیر انداخت.
–به خاطر تمام کارایی که در حق تو و خونواده ت کردم، باید جبران کنم.
–ولی من که گفتم بخشیدمت.
سرش را تکان داد.
–می دونم، این کمترین کاریه که می تونم برات انجام بدم. بعد نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت.
–نبینم رفیقم چشماش ابری شده باشه.
بغض کردم.
–آخه چند دقیقه پیش گفتن یکی مرده، خیلی استرس گرفتم.
پوزخندی زد.
–توکل به خدا کن. بعد رو به بقیه بلندتر صحبتش را ادامه داد:
– اینا ترفندای شیطانه، خوب میشناسمش و می دونم الان ترفندش اینه که به همه تون استرس بده و تو دلتون رو خالی کنه، اگه اسیرش بشید مریضی تون پیشرفت می کنه، حرفاش رو گوش نکنید، اون می خواد امیدتون رو ازتون بگیره، این جور وقتا موبایلاتون رو بردارید و قرآن بخونید اگر حالش رو ندارید صوتش رو گوش کنید. حدیث کسا بخونید و گوش کنید. حتی یک لحظه ارتباطتون رو با خدا قطع نکنید.
پرستاری وارد اتاق شد و از هلما پرسید:
–شما داوطلبی؟
–بله.
–زود بیاید اتاق چهار کمک کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت387
خانمی که با حرف هایش به بقیه استرس داده بود بعد از رفتن هلما پوزخندی زد و گفت:
–چطوری شیطان رو این قدر خوب می شناخت؟!
کنار تختیاش گفت:
–اگر نشناسه که نمی دونه چطوری باید جلوش دربیاد. اونم مثل ما استرس می گرفت.
دیگری گفت:
–خوب جلوش در اومده که الان پا شده اومده این جا کمک کنه دیگه، وگرنه من اگه جای اون بودم عمرا میومدم این جا خودم رو مریض کنم. که چی بشه؟ مگه خُلم.
–آره بابا، یه خورده هم انگار خُل و چل می زد.
دختری که تختش در انتهای اتاق بود نالید.
–بگیرید بخوابید بابا، شانس آوردیم مریضید نصف شبی این قدر حرف می زنید. بعد زمزمه کرد:
–این زنا رو به مرگم باشن اون قدر حرف می زنن که روی مرگ رو هم کم می کنن.
صدای اذان که از گوشیام بلند شد هم زمان هلما وارد اتاق شد، یکی از بیمارها اعتراض کرد.
–صدای اون اذان رو قطع کن خوابمون میاد.
هلما رو به من پچ پچ کرد.
–صداش رو کم کن ولی قطع نکن، تو بیمارستانا واجبه که صدای اذان و قرآن پخش بشه. به شوخی گفتم:
–مگه مراسم ختمه؟ اینجوری که بیشتر آدم استرس میگیره.
–واسه اینه که ما فقط تو مراسم ختمهامون قرآن میزاریم. برای همین شرطی شدیم و با شنیدنش اخساس حزن میکنیم.
بعد نایلونی روی زمین پهن کرد برای این که نماز بخواند و رو به من گفت:
–عزیزم اگه کاری داری یا چیزی می خوای بهم بگوها یه وقت تعارف نکنی. من به خاطر تو اومدم این جا نماز بخونم که پیش تو باشم.
قدر شناسانه نگاهش کردم.
–ممنون. میخواستم وضو بگیرم، وقتی بلند می شم چشمام سیاهی می ره، می تونی کمکم کنی؟
ماسک اکسیژن را از روی صورتم برداشت.
–اگر سختته بطری آب بیارم همین جا وضو بگیری؟
با خجالت گفتم:
–آخه دستشویی هم میخواستم برم.
–پس یه دقیقه صبر کن.
با عجله از اتاق بیرون رفت و با یک ویلچر وارد شد.
–بیا بشین رو ویلچر ببرمت، این جوری راحت تری.
روی تخت به طور نشسته نمازم را خواندم و برای تعقیبات دراز کشیدم، همین دو رکعت نماز خیلی خستهام کرد که نتوانستم بیشتر از آن بنشینم.
هلما بعد از نمازش به سجده رفت و خیلی طولانی به همان حال ماند درست مثل علی.
وقتی نایلون را جمع کرد پرسیدم:
–تو واقعا دیگه شاگرد نداری؟ یعنی کلا همه چی رو رها کردی؟
نگاهش را پایین انداخت.
–رها که نکردم. هنوزم صفحهی مجازیم برقراره، به همهی شاگردام یا همهی کسایی که حالا دیگه خودشون استاد شدن دارم روشنگری می کنم. نمی خوام اونا اشتباه من رو تکرار کنن.
با تامل پرسیدم:
–یعنی اونا هم حرفات رو قبول میکنن؟!
سرش را تکان داد.
–نه، تعداد خیلی کمی قبول می کنن، بعضیا توهین می کنن و تهمت می زنن که باهاشون دعوات شده داری انتقام می گیری و حرفات دروغه، بعضیا هم می گن ما موندیم این وسط کی راست میگه.
مخصوصا کسایی که با این کارا مشکلاتشون برطرف شده نمی خوان برگردن. ولی من تلاشم رو می کنم و بقیهش رو هم می سپرم دست خدا. به اونام حق می دم، چون خودم قبلا جای اونا بودم درکشون می کنم.
لبخند زدم.
–پس الان بر علیه اونا کار می کنی؟ اون وقت چه پُستایی می ذاری؟ ازشون فیلم و عکسی چیزی داری؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت388
ماسکش را روی بینیاش جابهجا کرد.
–ولش کن، الان شرایط تو طوری نیست که حال و حوصلهی شنیدن داشته باشی. بذار بعدا که ان شاءالله خوب شدی برات توضیح می دم.
با اصرار گفتم:
–می خوام همین الان بگی. آخه اگه ازشون مدرک و فیلم نداشته باشی، معلومه کسی حرفت رو قبول نمی کنه.
نفسش را بیرون داد.
–چندتایی فیلم دارم. ولی فعلا متن براشون می نویسم. اولش براشون چند تا متن گذاشتم و نوشتم؛ این راهیه که خود منم متوجه شده بودم اشتباهه و دوست نداشتم ادامه بدم ولی مثل کسی که یه راهی رو رفته و می خواد کم نیاره و تا آخرش بره شده بودم. نمیخواستم دیگران بهم بگن دیدی ما میگفتیم ولی تو گوش نمیکردی. خلاصه از این فکرای بچهگونه دیگه. شما این طور نباشید. چون این راه ته نداره، تهش پرتگاهه.
چند نفری این حرفا رو لایک کردند ولی وقتی نوشتم که: من خودم اولش چادری بودم اینا باعث شدن از حجاب بدم بیاد اکثرا توهین نوشتن.
برای تایید حرفش گفتم:
–علی همیشه می گه پوشش باید توی فکر آدما باشه، فکر و اندیشه که درست باشه پوشش خود به خود میاد. احتمالا برای اونا هم اول افکار آدما مهم بوده. افکارت که تغییر کرده خودت خیلی راحت حجابت رو کنار گذاشتی.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–درسته، هر چی باهاشون بیشتر قاطی می شدم از خونواده م بیشتر دور می شدم.
اون اوایل که سختم بود باهاشون ارتباط بگیرم، یعنی بعضی کاراشون برام قابل قبول نبود و گاهی حرفا و استدلالاشون رو نمیتونستم قبول کنم یا انجامشون بدم بهم گفتن اگه یه سگ بیاری و ازش نگهداری کنی حس بهتری پیدا می کنی، باهاش هر روز حرف بزن و خودت رو تخلیه کن، اولش حرفشون برام احمقانه اومد ولی بعد دیدم بیتاثیرم نیست. اونا می گفتن غروبا که یک ساعتی می بریش پارک که بچرخونیش حتما با پوشش چادر برو، اگرم خودت وقت نکردی بده مادرت یا یه آدم سن و سال دار ببردش بیرون. یه آدمی که چهرهی موجهی داشته باشه.
منم کاری که گفتن رو انجام می دادم.
پرسیدم:
–خب این جوری حس بهتری پیدا کردی؟
سرش را کج کرد.
–آره اون موقع داشتم، از این که بقیه با تعجب نگام میکردن لذت می بردم. ولی الان که بهش فکر میکنم حس بدی بهم دست می ده.
اون روزا بیچاره مادرم رو خیلی اذیت کردم.
آه کشیدم.
–خدا مادرت رو بیامرزه، بنده ی خدا جوون بود.
با بغض گفت:
–آره، من اون روزا کلا مرگ رو فراموش کرده بودم.
انگار یادم رفته بود آدما می میرن،
یا فکر میکردم مرگ برای من یا مادرم نیست. ماها وقتی خیلی پیر شدیم می میریم.
من قبل از مرگ مادرم بهش قول داده بودم که دیگه دنبال این چیزا نرم، با مِن و مِن دنبالهی حرفش را گرفت.
–یعنی...توبه کرده بودم. با این حال مرگ مادرم باعث شد متلاشی بشم.
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم.
–می فهمم خیلی سخته. واقعا آدم داغون می شه.
نم اشکش را گرفت.
–اهوم. درست مثل یه خونهی کلنگی که خرابش می کنن و دوباره از نو می سازنش. رنج ویران شدن خیلی تلخ و سخت بود، ولی حالا که می خوام ساخته بشم در کنار رنجی که دارم خدا بهم امید داده. همین امید بهم قدرت می ده که بتونم تحمل کنم. اون موقعها با تموم هیجانات اون گروه ها این قدر امید نداشتم. تنها چیزی که نمی شه باهاش کنار اومد دلتنگیه.
نفسم را بیرون دادم.
–درسته، اصلا نمی شه با دلتنگی کنار اومد.
به روبرو خیره شد.
–دلتنگی مثل یه منگنه روی قلبته که هر اتفاق خوبی هم که برات بیفته، بازم فشار اون، قلبت رو رها نمی کنه که بتونی شاد باشی.
ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشتم.
–اونا، منظورم استادت و بقیه افراد گروه چرا میخواستن که تو بازم باهاشون همکاری کنی؟
ساره میگفت اونا ازش میخواستن که هر کس باید با خودش دونفر رو وارد این گروه ها کنه.
ماسک را روی صورتم فیکس کرد.
–آره، اون موقع یه جوری رفتار میکردن که فکر میکردم نیتشون خیره، دارن به مردم کمک می کنن. ولی این اواخر فهمیدم اوضاع خیلی با اون چیزی که توی ظاهر نشون می دن فرق داره.
سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت389
–خب چون من دیگه از همه چیزشون خبر داشتم، نمیخواستن بر علیه اونا کار کنم. حتی گفتن می تونم جزء تیمشون باشم ولی بی طرف باشم و سکوت کنم.
ولی وقتی فهمیدم اونا بهایی هستن و در باطن فکرای دیگه ای دارن و نقشه های عجیب غریبی واسه بقیه ریختن، نتونستم ساکت باشم.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم.
–چه نقشههایی؟!
نوچی کرد؛
– آخه همهی این کاراشون تبلیغ و جذب فرقهی خودشونه. البته نه با اسم اصلی، چون ممکنه خیلیها تا اسم فرقه شون رو بشنون پا پس بکشن. ولی بعد که حسابی نمک گیر شدن دروغاشون رو باور می کنن. اونا از همون اول یه جوری باهات حرف می زنن که فکر می کنی خیلی داره بهت ظلم می شه؛ توی خانواده، توی جامعه، بعد در حالی که به روبرو خیره شده بود زمزمه کرد:
–فقط باید دعای مادر پشت سرت باشه که بتونی خودت رو از منجلابشون نجات بدی. دستش را جلوی صورتش تکان داد.
–ولش کن، الان وقت مناسبی نیست واسه بیشتر حرف زدن، فقط اینو بهت بگم که روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تونستم از دستشون نجات پیدا کنم. با خودم می گم اصلا شاید کار خدا بوده من وارد این گروه ها بشم و از کارشون سر دربیارم تا بتونم دیگران رو آگاه کنم.
اگر من نمیشناختم شون که الان نمیتونستم پتههاشون رو بریزم رو آب. چون خود منم بعد از دو سه سال تازه فهمیدم چی به چیه. اون قدر اینا زیر پوستی کار می کنن که تا باهاشون قاطی نشی متوجهی هیچی نمی شی.
سرزنش آمیز نگاهش کردم.
–ولی چند سال از وقتت بیخودی هدر رفت.
آهی کشید.
–اهوم، همین طور خودم و خونواده م خیلی آسیب دیدیم. خود من آسیبای روحی و جسمی دیدم که برای جبرانش شاید باید سال ها تلاش کنم.
با نگرانی نگاهش کردم.
–می گم یه وقت بدتر از اینایی که می گی نشه، منظورم اینه بلایی چیزی سرت نیارن.
شانهای بالا انداخت.
–دیگه می خوان چیکار کنن؟ توی صفحهی مجازیم هر چی ازشون می دونستم گذاشتم حتی اسم و آدرس همه شون رو نوشتم که اگه بلایی سر من بیاد تقصیر ایناست. نوشتم به پلیس هم همه ی نشونه هاشون رو دادم.
خندیدم.
–واقعا؟!
خندید.
–آره بابا، منم کم بلا سرشون نیاوردم. نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر یه زندگی دیگه بیاد، اونا خیلی راحت می تونن عشقی که به زندگیت داری رو به نفرت تبدیل کنن و وقتی متوجهی این موضوع می شی که همه چی تموم شده و زندگیت بر باد رفته.
جملات آخرش را با بغض گفت بعد نگاهی به در اتاق انداخت.
–من دیگه برم، توام استراحت کن. شیفتم تموم شده، می رم خونه که یه کم بخوابم دوباره بعد از ظهر میام.
با تعجب پرسیدم:
–از وقتی اومدی نخوابیدی؟!
دوباره پچ پچ کرد.
–اصلا وقت نمی شه. حالا باز خوبه من می خوام برم خونه یه دوشی بگیرم و یه استراحتی کنم. بیچاره این طلبهها که داوطلبانه اومدن کمک، زن و بچه دارن، به خاطر این که خانواده هاشون مبتلا نشن نمی رن خونه و همین جا می خوابن. من روز اولمه تازه نفسم، اینا مدت زیادیه که این جان.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت390
لبم را گاز گرفتم.
–بیچاره ها، خدا خیرشون بده، البته توام می ری بیرون کسی رو مبتلا نکنی، حواست باشه.
دست هایش را از هم باز کرد.
–کی رو مبتلا کنم؟ به جز خودم دیگه کسی تو خونه نیست. ماشینم دارم و نمی خوام با وسیله عمومی برم که. جایی هم واسه خریدی چیزی بخوام برم دوتا ماسک می زنم.
بعد نگاهی به خانمی که تختش درست روبروی تخت من بود انداخت .
–اون حالش خیلی بده، آی،سی،یو جا نیست وگرنه الان باید اون جا می بردیمش. موبایلش را از جیبش بیرون آورد رو به من گفت:
–من گوشیم رو می ذارم زیر سرش که صوت قرآن براش پخش کنه، اگه کسی پرسید بگو که من گذاشتم البته به پرستارا میسپرم که دست نزنن.
نگاه سوالیام را به چشمهایش دادم.
–برای چی؟ گوشیت لازمت می شه، اگه خاموش شد چی؟
–شارژش پره، می زنم رو تکرار که اگه تموم شد دوباره از اول بخونه. صداشم کم می کنم که بقیه اعتراض نکنن.
موبایل را که زیر سر بیمار گذاشت به طرفم برگشت تا خداحافظی کند.
با تردید پرسیدم:
–اون می خواد بمیره؟
ماسکش را پایین کشید و لبخند زد.
–دعا کن حالش خوب بشه، صدای قرآن باعث می شه اذیتش نکنن.
–کیا؟!
دستش را برای خداحافظی بالا آورد.
–کلی گفتم.
فکرم درگیر حرف های هلما بود. تقریبا در عرض دو سه سال همه چیزش را از دست داده بود. خستگی و ضعفی که داشتم باعث شد پلکهایم روی هم بیفتد.
چند ساعتی از ظهر گذشته بود و چشمم به در بود. علی گفته بود که می خواهد برای دیدنم بیاید ولی خبری نبود.
بر خلاف انتظارم به جای علی هلما وارد اتاق شد و به همه سلام کرد. نایلونی که در دستش بود را روی میز کناریام گذاشت و حالم را پرسید و به همهی بیماران سرکشی کرد. بعد کنار تختم ایستاد و دستش را داخل نایلون برد.
–پاشو، پاشو بشین، باید یه کاری کنی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–چی کار؟!
محبت آمیز نگاهم کرد.
–این قرآن رو آوردم که بخونی. قرآن را از داخل نایلون بیرون آورد و روی میز گذاشت.
–وضو بگیر و موقع خوندن انگشتت رو روی آیهها بکش، اگرم سختته، بازش کن و به آیههاش فقط نگاه کن.
نگاهی به قرآن انداختم.
–تو گوشیم برنامه ش رو دارم.
–اون مجازیه، واقعیش تاثیرش بیشتره. روزی نیم ساعتم بخونی خوبه، می تونی بین ساعتای صبح تا شب تقسیم کنی که خسته هم نشی. بقیهی روز رو هم ادعیه بخون یا گوش کن، به خصوص حدیث کسا.
شنیدن این حرف ها از دهان هلما برایم باور کردنی نبود.
هلما برایم ظرفی آورد تا همان جا روی تخت وضو بگیرم. بعد هم رو به مریض ها کرد و همان حرف ها را برای آنها هم تکرار کرد و ادامه داد:
–با آه و ناله چیزی درست نمی شه، اگه آه و ناله هم دارید ببرید پیش خدا. اگه کسی می خواد بگه تا کمکش کنم وضو بگیره، دیگه همه تون توی گوشیهاتون قرآن و دعا دارید دیگه، اگرم ندارید برنامه ش رو نصب کنید.
همه مبهوت نگاهش میکردند.
هلما به طرف بیماری که گوشیاش را زیر سرش گذاشته بود رفت و با رضایت نگاهش کرد و موبایلش را برداشت و زمزمه کرد:
–حالا برات حدیث کسا می ذارم. دوباره گوشی را سرجایش گذاشت و رو به من گفت:
–چیزایی که گفتم رو به نیت شفای این مریض بخونی بهتره. بعد از رفتنش بیماری که تختش نزدیک تخت من بود گفت:
–این اومده این جا به پرستارا کمک کنه یا مریضا رو به راه راست هدایت کنه؟ این جام ولمون نمی کنن.
لبخند زدم و قرآن را باز کردم.
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 چطور نیت خوب رزق رو زیاد میکنه؟؟
♦️ بشنوید از زبان حاج آقا قرائتی
#افزایش_رزق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب العصرو الزمان
✌در آسـتانہے ظــهور✌
السلام علیک یا صاحب العصرو الزمان
📯قبل از ظهور، دو کار مهم را انجام دهید!
1⃣◀️سعی کنید وجودتان امام زمانی بشود. خانه دلتان را به نام امام زمان بزنید. هیچ چیز جز خواسته امام زمان را به دلتان وارد نکنید.
مثل سربازی باشید که در پادگان، مدل لباس، مدل مو و مدل عملکردش باید طبق نظر فرمانده باشد. قبل از هر کار فکر کنید آیا این فکر، این عمل، این نحوه لباس پوشیدن مورد رضایت امام زمانم هست؟
2⃣◀️ اینکه امام زمان که تشریف بیاورند، برای برگرداندن دین به مسیر اصلی، بسیار اذیت می شوند. مسیحیها زودتر به حضرت ایمان می آورند ولی بعضی شیعیانی که ادعای اسلام و مسلمانی دارند ولی نمی خواهند ساخته شوند، برای حضرت اسباب زحمت می شوند.
💢سعی کنید در برابر امام زمان سختی و لجاجت نشان ندهید. در برابر امام زمان تسلیم باشید، فرمانبردار باشید. تسلیم و فرمانبردار بودن در برابر امام زمان را تمرین کنید.
#تزکیه_نفس
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
🥀می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم »
🥀یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت .
🥀جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد . دیدم گلولهای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
🥀صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف است