🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 16
یدفعه یاد میلاد افتادم و بغض کردم.
میثم برگشت سمتم
--مائده؟
سعی کردم لبخند بزنم
--جانم؟
--خوبی؟
بغضم شکست.
--آره.
--چیزی شده؟
--میثم میشه بریم گلستان شهدا؟
--واای مائده چرا زودتر نگفتی؟
پاک یادم رفته بود.
راهی که رفته بودیم و برگشتیم و اول رفتیم بهشت زهرا (س) سر قبر مامان و بابام و بعد از اون رفتیم گلستان شهدا سر قبر میلاد.
قبر رو با گلاب شستم و گلایی که خریده بودیم رو گذاشتم رو قبر.
نگاهم به میثم افتاد.
غم بزرگی تو چشماش بود و حس میکردم خیلی ناراحته، کلاً هر وقت میرفتیم مزار شهدا سر قبر میلاد تا چند ساعت بعد عمیق ناراحت بود.
--میثم.
انگار متوجه من نبود. بلند تر صداش زدم
--میثم!
برگشد سمتم
--چیشده؟
تلخند زد
--به میلاد حسودیم میشه.
بالاخره اون پدر مادر داشت خواهری مثل تو داشت اما من....
مائده من و میلاد یه قولی به هم داده بودیم اما میلاد رفیق نیمه راه شد و منو تنها گذاشت.
با بغض خندید
--انگار واسه پرواز زیادی عجله داشت.
نمیدونستم چی باید بگم.
سکوت کردم تا حرفاشو بزنه.
طاقت نیاورد و سرشو گذاشت رو قبر شروع کرد گریه کردن.
بیصدا اشک میریختم.
در همون حال شروع کرد حرف زدن
--بی معرفت نگفتی میثم تو این دنیا یه میلاد داره که همه کسشه؟
نگفتی بدون میلاد میثم چجوری قولی که دادین رو فراموش کنه؟
مگه قرار نبود یا باهم بریم یا هیچکدوم نریم؟
دستشو گرفتم
--بسه میثم! چندبار بهت گفتم از سوریه رفتن پیش من حرف نزن؟
چندبار گفتم من طاقت ندارم؟
قبر رو بوسید و سرشو بلند کرد و سربه زیر فاتحه خوند.
--ببخشید اگه ناراحتت کردم مائده.
لبخند زدم
--اشکالی نداره.
با میثم ظرف خرماهارو پخش کردیم و سوار ماشین شدیم....
بین راه نه من حرف میزدم و نه میثم.
از وقتی میلاد شهید شد هفته ای نبود که سر مزارش نریم و هر وقت میرفتم تا چند ساعت دلم میگرفت.
تا شب تو راه بودیم و رفتیم یه رستوران توی راه غذا خوردیم و رفتیم توی پارک چادرمونو نصب کردیم.
--میثم.
--هوم؟
--چه قولی به میلاد داده بودی؟
برگشت سمتم و لبخند زد
--الان دیگه مهم نیست مائده.
میلاد به آرزوش رسید اما من چی؟
با بغض گفتم
--چی میگی میثم؟
--هیچی ولش کن بگیر بخواب فردا باید صبح زود راه بیفتیم.
دراز کشیدم اما هرکاری کردم خوابم نبرد.
نمیدونم چقدر گذشت که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد....
با صدای گنجشکا از خواب بیدار شدم.
نیم ساعت تا طلوع آفتاب وقت بود.
سریع وضو گرفتم و میثمو بیدار کردم اونم وضو گرفت و نماز خوندیم.
داشتم ذکر میگیفتم که نفهمیدم کی خوابم برد.....
با صدای میثم از خواب بیدار شدم
--پاشو مائده میدونی ساعت نه صبحه؟
با چشمای خواب آلود صبححونه ای که میثم آماده کرده بود رو خوردم و لباسامونو عوض کردیم و وسایلو جمع کردیم و دوباره راه افتادیم......
تقریباً دو روز توی راه بودیم تا رسیدیم مشهد.
اول رفتیم هتل و اونجا غسل زیارت کردیم.
لباسامو پوشیدم و منتظر نشستم تا میثم آماده شه.
بین لباساش پیرهن کالباسیشو و با شلوار مشکی گذاشتم تا با روسری کالباسی خودم ست باشه.
میثم از حمام اومد و لباساشو پوشید.
واسه یه لحظه فکر اینکه میثمم مثل میلاد شهید بشه بغضم گرفت و سعی کردم بهش فکر نکنم......
با اتوبوس رفتیم تا کمتر توی ترافیک باشیم.
با دیدن گنبد طلایی امام رضا (ع) از دور
ناخودآگاه بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
حس میکردم یه بار گناه و غصه رو دوشمه و اونجا میتونم شونه هامو از گناه سبک تر کنم.....
دست همدیگه رو گرفتیم و وارد صحن اول شدیم.
هرچقدر به حرم نزدیک تر میشدیم تپش قلبم بالاتر میرفت و دلم میخواست زودتر برسم.
غروب بود و صدای نقاره از گلدسته ها گوشنواز بود.....
از هم جدا شدیم و از قسمت خانما رفتم و بعد از سلام ضریحو زیارت کردم.
خیلی دلم میخواست بیشتر بمونم کنار ضریح اما ماشاﷲ انقدر قسمت خانما طبق معمول شلوغه که امکان بیشتر موندن واسه هیچکس نیست.
بعد از اتمام نماز جماعت دورم خلوت تر شد و میثم اومد کنارم.
خندید
--مارو یادت نره یه وقت.
خندیدم
--خودمم یادم بره تو رو نمیره نترس.
نشستیم باهم دعای زیارت خوندیم و بعد از اون برگشتیم هتل واسه شام.
غذامونو خوردیم و دوباره رفتیم حرم.
بعد از زیارت به پیشنهاد من رفتیم بازار و تا ساعت ۱۲شب تو بازار چرخیدیم.
میثم خندید
--جالبه ها نه من نه تو هیچکسم نداریم واسش سوغات ببریم.
خندیدم
--آره واقعاً.
یدفعه میثم ذوق زده گفت
--عـــه مائده اون مغازه رو ببین لباس نوزادی داره!
متعجب به جایی که گفت نگاه کردم
--خب!
--خب نداره عزیزم. میریم واسه نی نی آیندمون لباس میخریم چطوره؟
خندیدم
--اووو حالا کو تا نینیمون!
اصلاً کی خواست نی نی بیاره؟
رفتیم تو مغازه و با اینکه میلی به خرید لبلس نداشتم با دیدن لباسا کلی ذوق کردم و با میثم چند دست لباس دخترونه و پسرونه خریدیم.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
شبهای پراز شهاب را خواهم دید..!!
دریاچه ی نورناب را خواهم دید..!!
وقتیکه سپیده می دمد میدانم...
مَن چِهـره ی آفتـٰاب رٰا خـوٰاهم ديد...!
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 مروری بر روند خدمتی شهدای خلبان آشیانه جمهوری اسلامی
🔹گزیدهای از روند خدمتی و پیشینه شهدای خلبان آشیانه جمهوری اسلامی در پایگاه اطلاع رسانی ارتش منتشر شد.
🔹امیر سرتیپ دوم خلبان محسن دریانوش کمک خلبان پرواز رییسجمهور است که ۲۲ مهر ۵۹ در شهرستان نجف آباد اصفهان چشم به جهان گشود. او در سال ۱۳۷۸ وارد خدمت نیروی هوایی ارتش شده بود. دو فرزند پسر از این شهید عزیز به یادگار مانده است. امیر خلبان محسن دریانوش در کارنامه خدمتی خود دارای ۱۴۵۰ ساعت پرواز است.
🔹سرهنگ دوم فنی بهروز قدیمی با تخصص الکترومکانیک، ۱۰ آذر ماه سال ۵۸ شهرستان ابهر در استان زنجان چشم به جهان گشود و ۲۵ شهریور ۷۴ وارد نیروی هوایی ارتش شد. او در پایگاههای شکاری همدان، چابهار، مهرآباد و آشیانه جمهوری اسلامی ایران خدمت کرده بود. دو فرزند پسر از این شهید عزیز به یادگار مانده است. سرهنگ دوم فنی بهروز قدیمی دارای ۷۲۰ ساعت پرواز بود.