دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
درسال ظهورامام مهدی(عج)
درداخل ایران درگیری
سیاسی بین دوجناح
وجودخواهد داشت.
چنان که من از روایات
جستجو کرده ام،درسال
ظهور امام مهدی(عج)
درداخل ایران درگیری
سیاسی بین دو
جناح وجودخواهد داشت.
جناحی که خواهان تسلیم و
تقدیم دولت و نظام به امام(عج)
است و جناحی که مخالف این امر است.
در حدی که این مسئله
به درگیری و نزاع می انجامد.
و سرانجام یاران امام پیروز
میشوند و رهبرشان_خراسانی_
در معیت فرماندهی سپاهش_
شعیب بن صالح_ نزدامام در
عراق میروند و امور را به دست
مبارک حضرتشان میسپارند...
📚صدمین شماره ماهنامه
موعود
📙نقل از مرحوم علامه کورانی
#فتنه_اکبر
🍃أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
✌در آسـتانہے ظــهور✌
تو اهل نمایش نبودی.... 😭
شهید رئیسی هشتمین عالم مدفون در دارالسلام حرم مطهر رضوی
✍ #جواد_رستمی
دارالسلام حرم مطهر رضوی مدفن هفت نفر از علما بود که هشتمين آنها شهید آیت الله دکتر رئیسی هشتمين رئیس جمهور ایران شد.
چهل سال از آخرین تدفین آنجا به نام مرحوم سیدحسین خادمی اصفهانی می گذرد که در سال 1363شمسی به خاک سپرده شد.
هفت نفری که پیش از این در آنجا توفیق تدفین یافتند عبارتند از حضرات آیات وحجج الاسلام والمسلمین؛
🪴 سید هاشم میردامادی نجف آبادی به سال 1380قمری
🪴 شیخ حبیب الله گلپایگانی به سال 1384 قمری
🪴 شیخ غلامحسین تبریزی عبدخدائی به سال 1400قمری
🪴 سیدعلی موسوی اصفهانی به سال 1393 قمری
🪴 شیخ مرتضی واعظ عیدگاهی به سال ۱۳۹۲ قمری
🪴 شهید سیدعبدالکریم هاشمی نژاد به سال 1360شمسی
🪴 سیدحسین خادمی اصفهانی به سال 1363شمسی
اکنون بعد چهل سال شهید آیت الله دکتر رییسی هشتمين نفر است که به جمع آنان پیوست!
روح همه عزیزان مدفون در این مکان شریف شاد..
منبع:
مشاهیر مدفون درحرمرضوی .جمعی از نویسندگان. ج 1 .مشهد.بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی.چاپدوم 1386ش
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 40 مریض تقریباً بیدار بود. همونجوری که میثم بهم یاد داده بود آمپولو باز کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت41
پشت قفسه ها قایم شدم و گوش دادم ببینم چی میگه.
با چیزایی که از عربی بلد بودم فهمیدم جاسوزه و داره اطلاعات میده.
کلتمو درآوردم و خشابشو عوض کردم.
رفتم پشت سرش و تو یه حرکت موبایلشو پرت کردم و یه تیر تو مغزش خالی کردم.
به دور و برم نگاه کردم تا از اینکه کسی اونجا نباشه مطمئن شدم.
موبایلشو برداشتم و با سبد دارو ها از انبار رفتم بیرون.....
میثم و مهراب تو اتاق بودن و داشتن راجع به یه چیزی حرف میزدن وقتی من رسیدم حرفشون قطع شد.
میثم نگران از رو صندلی بلند شد اومد سمت من
--حالت خوبه؟
بریده جواب دادم
--آ...آ... آره.
متعجب دستمو گرفت و کنجکاو گفت
--دستت چرا خونیه؟
با بغض به میثم نگاه کردم و سبد داروها از دستم ول شد.
نشستم رو صندلی و بعد از کلی گریه کردن ماجرا رو واسشون گفتم.
مهراب خندید
--باریکﷲ مائده خانم.
میثم کنجکاو گفت
--از اونجایی که من اطلاعات داشتم همه ی نیروهای اعزامی واسه این بیمارستان ایرانی بودن.
بلند شد از اتاق رفت بیرون و مهرابم با خودش برد.
با وجود لرزش پاهام از ترس بلند شدم دستامو شستم و به صورتم آب زدم.
رفتم داروهارو برداشتم و از اتاق رفتم سمت اتاق دارو و داروهارو جایگذاری کردم.
میخواستم برگردم پذیرش که یه جسم کوچیک سیاه توجهمو جلب کرد.
کنجکاو برش داشتم.....
رفتم دنبال میثم و مهراب و همین که پام رسید به انبار صدای شلیک اومد و کتفم توسط یه نفر کشیده شد.
با ترس برگشتم و با دیدن مهراب خیالم راحت شد.
توجهش به جسم سیاه توی دستم جلب شد و سریع از دستم کشید و یه قسمتیشو با ناخن از جا درآورد.
با دیدن خون روی کتفش ناباورانه گفتم
--دستت؟
انگشتشو گذاشت رو بینیش و با صدای آرومی گفت
--هیــش هیچی نگو!
نزدیک به پنج دقیقه توی انبار بودیم و بعد برگشتیم تو اتاق.
میثم از یه چیزی عصبانی بود
نگران گفتم
--میثم چیزی شده؟
با همون حالت جواب داد
--نه چیزی نیست تو حالت خوبه.
--آره.
مهراب همینجور که داشت لباسشو درمیاورد تا میثم زخمشو ببینه خندید
--اگه به لطف من نبود که الان پر زده بود اون دنیا.
میثم عصبانی یه سیلی محکم زد تو صورتش.
--حرف دهنتو بفهم مرتیکه.
مهراب با بهت بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
--میثم این چه کاری بود؟
برزخی نگاهم کرد
--چیه ازش دفاع میکنی؟
معلوم بود عصبانیه.
جوابشو ندادم بلند شدم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت کشید افتادم تو بغلش
آروم دم گوشم گفت
--جون میثم همینجا بمون.
لبخند زدم
--قرار نیست دزدیده بشما!
محکم تر بغلم کرد
--میدونی این چند وقت چقدر دلتنگت شده بودم؟
صورتشو با دستام قاب گرفتم و با بغض گفتم
--فکر کردی من دلم واست تنگ نشده بود؟
تازه فهمیدم چقدر از میثم دور بودم و چقدر دلم واسش تنگ شده.....
صبح زود از خواب بیدار شدم و سریع صبححونمو خوردم و رفتم سر شیفت.
هشت ماهم کامل شده بود و وایسادن زیاد واسم خیلی سخت بود.
مهراب با دست بسته اومد سمت من.
--دستت خوبه؟
پوزخند زد
--به لطف رفیق جراح وحشی....
همون موقع میثم اومد و با شوخی یه ضربه زد پشت گردنش.
مهراب برگشت و افتاد دنبال میثم.
عین دوتا پسر بچه ی کوچولو تو سالن دنبال هم میدویدن و میخندیدن.
همینجور که داشتم بهشون میخندیدم برگشتم سمت در و با دیدن شیخ خندم جمع شد.
میثم و مهراب اصلاً حواسشون نبود و شیخ عصبانی رفت سمتشون و با فریاد یه چیزایی به عربی گفت.
هردوشون سربه زیر روبه روش وایساده بودن.
برگشت سمت من و با لبخند چندشی بهم زل زد.
میثم سریع اومد پیش من و با اخم منو فرستاد دنبال نخود سیاه.
رفتم تو اتاق مریض و موقعیتو واسه نفله کردن عالی دیدم و یه آمپول از جیبم دراوردم و بهش تزریق کردم.
جدیداً با این کار دلم خنک میشد و انگیزمو واسه اینکار بیشتر میکرد.
خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون و حدس زدم شیخ رفته باشه.
رفتم پیش میثم و کنجکاو گفتم
--چی گفت؟
پوزخند زد و زیر لب شروع کرد فحش دادن.
--چیشده؟
یه دفعه عصبانی با مشت کوبید رو میز.
--چته میثم؟
--مردک نفهم بی همه چیز برگشته میگه این پرستاره رو بعد از زایمان بفرس واسه جهاد.
گیج به میثم زل زدم و همین که خواست حرفی بزنه صدای دستگاه از اتاقی که بیمارش نفله شده بود اومد.
با سر بهش فهموندم که کار من بوده و اونم با سر تأیید کرد.
داشتم میرفتم سمت اتاق که زیر دلم درد شدیدی گرفت و نتونستم تحمل کنم جیغ زدم.
میثم هراسون از اتاق دوید بیرون و اومد سمت من
--مائده خوبی؟
خواستم بگم آره که دوباره درد برگشت
دستشو زد زیر زانوم و بلندم کرد بردم تو اتاق.
مهراب متعجب گفت
--چیشده؟
میثم بدون توجه بهش منو خوابوند رو تخت...
"حلما"
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 42
مهراب از اتاق رفت بیرون و میثم با بغض گفت
--خوبی؟
لبخند زدم
--نگران نباش.
تلخند زد
--از اینکه تورو مجبور کردم با این وضع بیای اینجا متأسفم.
خندیدم
--بروبابا این چه حرفیه؟
چشمک زد
--راستی کار چنددقیقه پیشت عالی بودا!
خندیدم
همون موقع مهراب اومد تو اتاق و معترض گفت
--استغفرﷲ بابا جم کنید این بساطو!
چنـــــدش!
سریع از رو تخت بلند شدم و میثم از خجالت سرخ شده بود.
یه ببخشید گفت و مهرابو همراه خودش برد بیرون.
یه ویفر خوردم و رفتم بیمار تحویل گرفتم.
رفتم بالاسرش و اول سرمشو جوری که انگار به دستش وصله از دستش خارج کردم و چندتا چسب زدم روش.
اکسیژنشو تا حد امکان کم کردم و یه آمپول زدم تو رگش.
رفتم قسمت پذیرش به بهانه ی برداشتن پروندش و به ثانیه نکشید حالش بد شد و مهراب رفت بالاسرش.
نشستم با گوشیم یه سری اطلاعاتی که داشتم و به ایران انتقال دادم و سریع سیمکارتمو عوض کردم.
مهراب اومد بالاسرم و اول به دور و برش نگاه کرد بعد آروم گفت
--چندنفرو تا الان نفله کردیم؟
--بزار ببینم.
--ببین نیازی نیست چک کنی فقط پرونده هاشونو آخر شب بیار تو اتاق تا با میثم بسوزونیم و اینکه اطلاعات پرونده ی بیمارایی که تحت درماننو بفرس واسه ایران.
--چقدر زیاد من حالشو ندارم.
--شرمنده منم دستم به لطف شما تیر خورده.
گفت و رفت.....
همینجور که کارامو انجام میدادم زیر لب
غر غر میکردم.
اسم سه نفر از بیمارارو خط زدم تا کارشونو یه سره کنم.
پرونده هارو از هم جدا کردم تا شب کارم راحت تر باشه.
سه تا آمپول برداشتم و رفتم اتاق اول.
خیلی سریع کارمو انجام دادم.
داشتم میرفتم اتاق بعدی که با صدای آشنایی پشت در قایم شدم.
صدای یه پرستارای زن بود که داشت با تلفن اطلاعات اونجارو به شخص مورد نظر میگفت.
در رو آروم باز کردم و یقشو گرفتم کشیدمش تو اتاق و یه آمپول خالی کردم تو گردنش و جلو دهنشو محکم با دستم گرفتم تا تموم کرد.
گوشیشو باز کردم و سیمکارتشو شکستم.
اکسیژن خون بیمار خیلی کم بود.
سریع دستگاه اکسیژنو ازش جدا کردم و بعد از اینکه کارش تموم شد رو تختیشو کشیدم رو سر پرستاره و خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون.....
شب بود و صبر کردم تا رفت و آمدا کمتر شه.
پرونده هارو برداشتم و رفتم تو اتاق.
میثم و مهراب که منتظر من بودن اومدن سمتم و میثم نگران گفت
--کسی دنبالت نبود؟
--نه خیالتون راحت.
نشستم رو صندلی و ماجرای امروز رو واسشون تعریف کردم.
میثم دست از سوزوندن کشید و متفکر گفت
--حس میکنم بینمون نفوذی وجود داره.
مهراب نگران گفت
--پس چرا تا الان پیداشون نشده؟
--نمیدونم.
میثم کلافه بلند شد و از اتاق رفت بیرون
مهراب متأسف گفت
--یکم مراقب خودت باشی بد نیستا.
پوفی کشیدم و بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.
با دیدن میثم رفتم کنارش نسستم رو صندلی و دستشو گرفتم.
همین که سرشو آورد بالا با بهت گفتم
--عـــه میثم! چرا گریه میکنی؟
اشکاشو پاک کرد و تو موهاش دست کشید.
--مائده اگه خدایی نکرده زبونم لال اتفاقی واسه تو و این بچه بیفته من چیکار کنم؟
لبخند زدم
--نگران نباش هیچی نمیشه.
--آخه تو چرا انقدر مطمئنی؟
دستشو محکم فشار دادم
--تا وقتی که تو هستی ما خیالمون راحته.
مهراب از اتاق اومد بیرون و خندید
--شما دوتا دوباره خلوت کردین؟
میثم خندید
--انشاﷲ شمام وقتی رفتی قاطی مرغا با خانمت خلوت میکنی.
تلخند زد و سرشو انداخت پایین.
به حق چیزای ندیده مگه این خجالتم بلد بود و ما نمیدونستیم؟
مهراب نشست کنار میثم و آه کشید
--چته مهراب کشتیات غرق شده؟
--راستش میثم من باید یه چیزی
به من نگاه کرد و ادامه داد
--بهت بگم.
--خب بگو!
--چیزه راستش من...
اون روزایی که مائده یعنی مائده خانم رو دزدیدم....
مکث کرد و میثم گفت
--خب؟
--میثم من چندبار رو زنت دست بلند کردم امیدوارم منو....
هنوز حرفش تموم نشده بود که میثم یقشو گرفت و فریاد زد
--تو چه غلطی کردی؟
مهراب متأسف گفت
--چندبار رو زنت....
با سیلی که از طرف میثم خورد تو دهنش حرفش قطع شد و چشماشو بست.
میثم کتفشو گرفت بلندش کرد بردش سمت اتاق و همین که خواستم برم دنبالشون میثم برزخی گفت
--پاتو از در بزاری تو قلمش میکنم.
همونجا پشت در وایسادم و نگران گوشمو چسبوندم به در.
صدای ضربه ها به قدری زیاد بود که از پشت در شنیده میشد.
یکی نیست به این مهراب بگه اخه احمق مجبوری واسه خودت گور بکنی؟
ولی خب از طرفیم حقشه.
نمیدونم چقدر گذشت که میثم از اتاق اومد بیرون و بدون توجه به من رفت سمت اتاق عمل.
دویدم تو اتاق و با دیدن سر و صورت خونی مهراب دویدم سمتش و نگران گفتم......
"حلما"
🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت43
--این چه سر و وضعیه؟
چشماشو نیمه باز کرد و نیمچه لبخندی زد
--کتک خوردن بهتر از عذاب وجدان داشتنه.
بغض کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
همون موقع میثم اومد تو اتاق و با اخم گفت
--آماده شو باید ببریمش اتاق عمل.
رفتم جلوش وایسادم و عصبانی گفتم
--میثم این چه کاریه؟
با دستش هولم داد عقب و تعادلمو از دست دادم داشتم میافتادم که مهراب با دستش نگهم داشت.
از ترس اینکه بچم طوریش شده باشه شروع کردم گریه کردن.
میثم اومد سمتم و خواست دستمو بگیره.
دستشو پس زدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی و شروع کردم گریه کردن.
با دیدن میثم بالاسرم بلند شدم از اونجا برم که با دستش نگهم داشت.
--مائده!
جیغ زدم
--به من دست نزن میثم!
--به جون خودم نمیخواستم هولت بدم.
به زور دستمو از دستش خارج کردم و همین که خواستم برم از پشت بغلم کرد.
آروم دم گوشم گفت
--دلت میاد؟
--ولم کن میثم یکی میبینه زشته.
--ببخش تا ولت کنم.
--نمیبخشم.
محکم تر نگهم داشت
--پس همینجا میمونیم تا علف زیر پامون سبز بشه.
--باشه بخشیدم ولم کن.
همین که خواستم برم با صدای دست و سوت برگشتم عقب و با دیدن پرستارای دختر و پسر که داشتن واسمون دست میزدن خجالت زده سرمو انداختم پایین.
میثم از خجالت اصلاً برنگشت و از همونجا راهشو کج کرد و رفت.
یه پرستارا خندید
--بابا به دکتر نمیومد انقدر رمانتیک باشن!
حالا خوبه منم بگم از عمد بود تا ببخشمش.
به جاش لبخند مصنوعی زدم و برگشتم تو اتاق.
مهراب خندید
--چتونه بیمارستانو گذاشتین رو سرتون؟
جوابشو ندادم و رفتم از کمد نخ بخیه و بتادین و پنس و... برداشتم.
میثم اومد تو اتاق و اخمو گفت
--آبرمونو بردی خیالت راحت شد؟
مشمئز گفتم
--به من چه شما وحشی بازی...
حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین.
با صدای آرومی گفتم
--ببخشید!
میثم عمیق نگاهم کرد و متأسف سرشو تکون داد.
روبه مهراب گفت
--لباستو دربیار ببینم.
مهراب خجالت زده به من نگاه کرد
میثم عصبانی گفت
--چشمت کور میخواستی گند نزنی.
مهراب روپوششو درآورد و میثم کارشو شروع کرد.
بلند شدم از اتاق برم بیرون که میثم محکم گفت
--از اینجا تکون نمیخوری.
معترض گفتم
--چـــرا؟
--همین که گفتم.
به حالت قهر نشستم یه گوشه.
وقتی مهراب کارش تموم شد میثم فرستادش بره بیرون لباساشو عوض کنه.
دستاشو شست و اومد نشست کنارم.
رومو ازش برگردوندم.
خندید
--اونی که باید قهر باشه منم نه شما.
جوابشو ندادم و دستشو گذاشت رو لپش
--بوس کن.
عجب رویی داره.
محل ندادم و صورتشو آورد نزدیک لبام
--بوس کن.
--میثم برو اونور که اصلاً حوصله ندارم!
خندید
--تا بوسم نکنی نمیرم.
آروم بوسش کردم و بلند شدم برم بیرون که دستمو گرفت
--بمون کارت دارم.
نشستم رو صندلی
--بفرما.
تلخند زد
--هیچوقت یادت نره خیلی دوست دارم.
--خب که چی؟
--راستش خواستم بهت بگم اگه احیاناً اتفاقی واسه من افتاد یا....
دستمو گذاشتم رو لباش
--هیچی دیگه نمیخوام بشنوم
دستمو برداشت
--ولی میخوام بهت بگم که اگه یه موقع واسم اتفاقی افتاد پای من نمونی و به زندگیت ادامه بدی.
پوزخند زدم
--پس من زرشک دیگه؟ این یه ماه اومدم اینجا گل لگد کنم؟
خندید
--نخیر منظورمو خودت بهتر میفهمی.
بغضم گرفت
--یه جوری حرف میزنی انگار همین فردا قراره زلزله بشه.
بعدشم تو دیگه اجازه نداری بدون من جایی بری همین یه بارم که اومدی سوریه من نبودم وگرنه اجازه نداشتی.
خندید
--پس این کیه جلو من نشسته؟
پوفی کشیدم و سرمو انداختم پایین.
آروم شکممو لمس کرد و ذوق زده گفت
--ای جانم چقدرم شیطونه!
--بله به باباش رفته.
خندید
--حالا اسمشو چی بزاریم؟
--نمیدونم والا راستشو بخوای بهش فکر نکردم
متفکر گفت
--آمین چطوره؟
--آمـــیین!
خندیدم
--خیلی قشنگه.
--خب پس اسمشو میزاریم آمین.
لبخند زدم و بلند شدم رو تخت دراز کشیدم.........
صبح با صدای میثم از خواب بیدار شدم.
داشت با تلفن حرف میزد و از صداش معلوم بود عصبانیه.
نشستم رو تخت و تازه فهمیدم مهرابم هست.
میثم تماسشو قطع کرد و گوشیشو انداخت رو میز.
--چته میثم سر صبحی؟
کلافه گفت
--بدیخت شدیم مائده!
برگشت سمت مهراب
--بلند شو یه زنگ بزن به احسان بگو تا جایی که ممکنه نیروهارو برگردونه.
مهراب سریع رفت.
رفتم سمت میثم نشستم کنارش.
--میثم؟
همین که صداش زدم شروع کرد گریه کردن.........
🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 44
نگران گفتم
--میشه واسه منم توضیح بدی چیشده؟
--هیچی نگران نباش.
--رنگ رخسار خبر میدهد از خشم درون.
یه نگاه تو آینه به خودت بنداز مثه انبار باروتی اونوقت به من میگی چیزی نشده؟
--ببین مائده سپاه ایران قرار بود ۱۰۰تا نیرو واسمون بفرسته که ۵۰تاشون قاچاقی وارد داعش بشن و اون ۵۰ تای دیگه ام تو بیمارستانا به عنوان دکتر و پرستار پخش بشن.
--خب.
ولی الان بهمون خبر دادن که راه مخفی لو رفته و مطمئنم هیچ کس سالم به اینجا نمیرسه.
دوباره گریش گرفت و ادامه داد
--دیگه نمیتونم تحمل کنم که جلو چشمام
بچه ها شهید بشن.
با بغض گفتم
--حالا باید چیکار کنیم؟
همون موقع مهراب اومد تو
میثم کنجکاو گفت
--چیشد مهراب زنگ زدی؟
مهراب نگران گفت
--میثم احسان جواب نمیده!
--یعنی چی برو کنار ببینم.
مهراب میثمو نگه داشت
--نرو وایسا!
میثم عصبانی فریاد زد
--چیچیو وایسم مثل اینکه حالت نیست
نیروها درخطرن.
مهراب متأسف سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
میثم سرشو گرفت بالا
--چته مهراب چیشده؟
مهراب با بغض گفت
--دیگه فایده ای نداره!
--چی میگی تو مهراب چرا جون به لب میکنی آدمو؟
مهراب سرشو گذاشت رو شونه ی میثم و شروع کرد هق هق گریه کردن.
میثم متعجب سرشو برداشت
--د حــــرف بزن ببینم!
--دیشب ساعت ۵ صبح همشون گیر افتادن.
میثم همینجور که اشکش ریخت با بهت گفت
--چــ...چـ...چی؟
مهراب از اتاق رفت بیرون و میثم همونجا زانو زد و شروع کرد بلند بلند گریه کردن.
رفتم سمتش و سرشو گرفتم تو بغلم
--مائـــده!
حالا جواب خونواده هاشونو چی بدیم آخه؟
یاد شهادت میلاد افتادم و اشکام بیصدا شروع به باریدن کرد.
از بس گریه کردم حالم بد شد و سقف اتاق دور سرم میچرخید.
میثم سریع رفت یه آب قند واسم آورد تا حالم بهتر شد.
همون موقع یه پرستارا دوید سمت اتاق
--دکتر!
میثم رفت سمتش
--چیشده؟
--مجروح داریم.
--خودیه؟
--نه از عملیات دیشبه.
میثم رفت دنبالش و منم همراهشون رفتم.
حس میکردم میثم از این رو به اون رو شده.
به قدری جدی بود که انگار میخواد کوه بکنه.
سر عمل بعد از اینکه مریضو بیهوش کرد تیغ جراحیو برداشت و فرو کرد وسط قلبش.
با بهت به میثم خیره شدم.
یه تیغ معمولی برداشت و هر دو شاهرگ دستای طرفو عمیق با تیغ برید و از اتاق رفت بیرون.
همه با بهت به کار میثم نگاه میکردن.
خداروشکر همه از نیروهای خودی بودن و کار اصلیشون کشتن بود.
ولی اولین دفعه ای بود که میثم همون اول کار میرفت سر اصل مطلب.
دویدم دنبالش و ایستادم روبه روش
--میثم این چه کاری بود؟
همراه با لبخند گریه میکرد
--اینجوری خیالم راحت تره!
با صدای آرومتری گفت
--این اولیش بود. نود و نه تا دیگه مونده.
--یعنی چی؟
فریاد زد
--یعنی همونجور که اون ۱۰۰تارو کشتن منم تا۱۰۰تا ازشون نکشم ول کن نیستم!
گفت و رفت.
مهراب از اتاق عمل اومد بیرون و ماسکشو برداشت
--خدا اون روزو نیاره که میثم یه تصمیمیو جدی بگیره!
با بهت گفتم
--حالا باید چیکار کنیم؟
--نمیدونم فقط تا میتونیم باید سر نفوذیارو زیر آب کنیم تا خبر درز نکنه........
یه هفته از اون روز میگذشت و میثم هر جراحی داشت به روش های مختلف مجروحای داعش رو به جای جراحی میکشت.
از اون روز تا الان ۶۰ نفرو کشته بود و تقریباً همه میدونستن میثم تصمیمش چیه.
واسه جراحی آماده شدم و همین که میثم رسید یه طناب برداشت بست دور گردن مجروح و انقدر کشید تا خفه شد.
اولش با دیدن کاراش حالم بد میشد ولی در طی این یه هفته عادت کرده بودم.
رفتم سمت رختکن و با شنیدن صدای یکی از پرستارا رفتم پشت در دستشویی و فهمیدم داره اطلاعات میده.
تیغ توی جیبمو درآوردم و پشت در وایسادم.
همین که در رو باز کرد هولش دادم تو و دستمو گذاشتم رو دهنش و تیغو فرو کردم تو رگ گردنش و صبر کردم تا تموم کرد.
روپوشمو انداختم روش و در رو بستم.
روپوش جدید پوشیدم و رفتم تو اتاق.
میثم نگران گفت
--کجا بودی تو؟
--هیچی بابا جاسوس کشی.
میثم متأسف سرشو تکون داد و رو تخت دراز کشید.
نشستم رو صندلی و واسه خودم چای ریختم.
نیم ساعت بعد مجروح جدید آوردن و باید میرفتیم اتاق عمل.
همین که آماده شدیم واسه عمل صدای شلیک از بیرون اومد و سه تا پرستاری که اونجا بودن تفنگاشونو درآوردن به سمت میثم نشونه گرفتن.
من که واسه برداشتن گاز استیریل پشت بهشون بودم تفنگمو درآوردم و به دوتاشون از پشت سر شلیک کردم و مهراب کار سومی رو تموم کرد.
یه گلوله هم خالی کردم تو مغز مجروح.
میثم کیفشو برداشت و سه تایی از در پشتی اتاق عمل فرار کردیم.
وسط راه افتادم رو زمین و دیگه نتونستم بلند شم حس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم.......
"حلما"
هدایت شده از ✌در آسـتانہے ظــهور✌
سلام علیکم
هر کس خرج یک زایر اولی را بدهد تا به کربلا برود، ثواب زیارت امام حسین (ع) را خواهد برد.🕌
رفقای امام زمانی 4 زوج جوان که چندین سال عقد کردن و بعلت نداشتن هزینه نمی توانند مراسم ازدواج بگیرند، گروهی از نیکوکاران نیت کردند که برای این، عروس ها و دامادها هزینه کربلا رو واریز کنند تا در 15 خرداد که نزدیک سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا(س) می باشند، به کربلا اعزام کنند و زندگی مشترک خود را آغاز کنند 💍
عزیزانی که تمایل دارند در این امر خیر مشارکت کنند و با یک تیر دو نشان بزنند ( کمک به زایر اولی امام حسین و هم کمک در امر ازدواج) به آیدیی زیر پیام بدهند 👇👇
@HHSSKK
در ضمن این 4 زوج تحقیق شده و مورد وثوق می باشند. 🌺
دوستانی که توانایی دارند دریغ نکنند
که اهل بیت مدیون کسی نمی مونند
خودشون چند برابر جبران می کنند.
هزینه هر زوج هفت میلیون ششصد هزار تومان می باشد
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 در آیۀ ۲۶ سوره یونس خداوند میفرمایند: اگر کسی به مردم خدمت کند ۵ جایزه به او میدهم.
🎙حجت الاسلام #رفیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فقط ۱۵ قدم میخواد تا یار امامزمان بشی ...
#امام_زمان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹پرچم فلسطین در پارلمان ملی فرانسه به اهتزاز درآمد که این اتفاق منجر به تعطیلی جلسه شد.
🔴تعداد شهدا تا ۲۰۰ نفر اعلام شده است
⏪ اسرائیل انتقام شکست در جبالیا را با بمباران زنان و کودکان در رفح گرفت
🔸بمباران چادرهای آوارگان آن هم در نقطهای که بمبارانکننده آن را «امن» اعلام کرده است، آن هم درست چند روز پس از این که دادگاه لاهه خواستار توقف حمله به همان نقطه شده است، از چگونه رژیمی بر میآید؟ آیا رژیم صهیونیستی را جز «آپارتاید» میتوان نامید؟
🔸صهیونیستها به انتقام گرفتن از زنان و نوزادان و کودکان عادت دارند. شاید، به قیمت بیآبروتر شدن، حاضر شدهاند حواسها را از شکست سنگین و رسوای یک روز قبل این حمله، دور کنند. اکنون و با این حملات وحشیانه رسانهها از ضربات حماس در جبالیا و تلآویو کمتر مینویسند!