eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
15.8هزار ویدیو
67 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخیر و خوشی 🍃نیامدی ومن بی قرار خواهم مرد 🍃و منتظرمن در انتظار خواهم مرد 🍃روایت است که تو با بهار می آیی 🍃زشوق آمدنت تا بهار خواهم مرد 🍃در اشتیاق تو عمری گذشت ومن از شوق 🍃اگر که روی تو بینم هزار بار خواهم مرد 🍃«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
1_1861354433.mp3
8.21M
یادت باشه، اول‌ امام‌ زمان تو رو یاد می‌کنه بعد تو یاد‌ِ امام‌ زمان میفتی... 🌼 صوت قرائت
•عشق چه آسان آموختی به دلم ابراهیم •دل دل میکند دلم برای دیدنت ابراهیم ...♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷اگر صادقانه نیت کنیم که به امام زمانمان مقرّب شویم، عجل الله تعالی فرجه الشریف دستمان را میگیرند👌🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلباران حرم مطهر رضوی در شب میلاد امام جواد (ع) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
166.5K
مولا یا علی اصغر (ع )😍 کربلایی سعید سلطانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از جنین تا غزه؛ محور مسلحانه علیه اسرائیل 🔰 اعضای ارشد گروه‌های مقاومت فلسطین در گفتگو با خبرنگار نُجَباء در رابطه با پیام اصلی عملیات استشهادی در قدس، سخن می‌گویند. نُجَباء ـ نمایندگی فلسطین🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
و میسازیم زمینه‌ی ظـــهور را" شیعه یعنی تلاش و کار و فعالیت مداوم بدون خستگی چنان که خستگی را هم خسته کند" این انقلاب و نسل نوجوان را حفظ میکنیم تا مهدویت و ولایت در بین این نسل زنده نگه داریم" "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلادباسعادت جوادالائمه وحضرت علی اصغرمبارکباد🌺🌸🌸🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـهدی میدونی یعنی چی؟؟ استاد 📼 🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق‌یعنۍڪہ‌دمۍبشنوۍ‌ازنام‌رضا ودلت‌گریہ‌ڪنان‌راهۍ‌مشهد‌بشود🕊 ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
جمع محفل بسیجیان پایگاه مقاومت" این نسل را نسل ظهــور خواهیم کرد و میسازیم و آماده میکنیم زمینه‌ی ظهـــور را"
🔴خواننده سرود «سلام فرمانده» چهره سال فضای مجازی انتخاب شد🌸 ♦️ابوذر روحی خواننده سرود «سلام فرمانده» در مراسم اختتامیه چهارمین رویداد سراسری تولید محتوای دیجیتال بسیج که امروز برگزار شد، به‌عنوان چهره سال فضای مجازی معرفی شد.🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
حلقه‌های صالحین" انتظار عمل است نه بی عملی... کسیکه منتظر است نمینشید و بگوید آقا بیا بر میخیزد و کار میکند و کاری میکند مولایش بازگردد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت16 میخواست بره که گفتم: - میشه از طرف من از خدا تشکر کنید؟! میشه بگید که نیلا روش نمیشه نماز بخونه چون خیلی شرمندتونه؟! اینجاش که رسید دوباره گریه کردم لبخند دلنشینی زد و گفت: - بعضیا میگن‌ که‌‌ ما چون‌ گرفتار فلان‌ گنا‌ه‌ شدیم دیگه‌ رومون‌ نمیشه‌ نماز‌ بخونیم یا دیگه‌ سودی‌ نداره‌ نماز‌ بخونیم..! اما اینطور نیست تو منجلاب‌ گناهم‌ بودی‌ بازم‌ نماز رو‌ بخون‌ تا نماز نجاتت‌ بده. دوباره گفتم: - یعنی اگه الان من توبه کنم خدا میبخشه؟ گفت: - معلومه که میبخشه..! شما که با پای خودت اومدی، خدا دنبال اونایی میگرده که فرار کردن تا اونها رو هم ببخشه با حرفاش دلگرمیه خاصی گرفتم و دوباره گفتم: - ممنونم اما شما کی هستی؟! میشه اسمتون رو بدونم؟ اما مطمئنم هرکی هستین حتما خیلی پیش خدا عزیزید چشمی روی هم گذاشت و با همون لبخند همیشگی روی لبش ناپدید شد..! به یکباره از خواب پریدم که دیدم صورتم پر از اشکه! یعنی اون مرد کی بود؟! فکر و خیال از سرم نمی‌رفت! ساعت رو نگاه کردم دیدم ۴:۳۰ صبح هست خیلی جالب بود آخه من هیچوقت این ساعت بیدار نشده بودم و جالب‌تر اینکه الان دارن اذان میگن! الله اکبر به این برنامه ریزی دقیق خدا وجودم سرشار از انرژی شد و از روی تخت بلند شدم و رفتم وضو گرفتم. جانماز و چادر نماز گل گلی مادرم رو برداشتم که بوی مادرم توی فضا پیچید خیلی خوشحال بودم حالا دیگه مادرم رو هم در کنارم حس می‌کردم. از طرفی هم احساس می‌کردم خدا داره بهم نگاه می‌کنه و لبخند میزنه خیلی عجیب بود اما حس می‌کردم! با عشق شروع کردم به نماز خوندن و چنان غرق در نماز بودم که فضای اطراف برام بی اهمیت و تار شده بود. بعداز نماز رفتم سجده و بماند که چقدر اشک ریختم و از خدا طلب بخشش این چند سال رو کردم. جانماز و چادر رو سر جاش گذاشتم. دیگه چیزی نموده بود به اینکه فاطمه بیاد دنبالم پس بلند شدم که حاضر بشم. نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت17 از جا بلند شدم و حاضر شدم و چادرم رو سرم کردم که صدای اف اف بلند شد. حتما فاطمه بود پس سریع کیفم رو به همراه مدارکم برداشتم و از خونه زدم بیرون که دیدم فاطمه و محمد اومدن. در حیاط رو قفل کردم و سوار ماشین شدم که سریع حرکت کردیم. سلامی دادم که فاطمه مثل همیشه به گرمی جوابم رو داد اما محمد انگاری بازم مثل قبل شده بود و سر به زیر انداخت و جوابم رو داد، از فکر و خیالی که هیچوقت ولم نمی‌کنه دست کشیدم. فاطمه گفت: - نیلا جان مدارکت رو آوردی؟ اونجا لازمت میشه ها! گفتم: - اره عزیزم آوردم، فاطمه شرایطم رو به سرپرست اونجا گفتی؟ - اره خیالت راحت باشه بعدشم شرایط خاصی نداری که فقط هنوز کوچولویی! با حرص و کِش دار گفتم: - فاطمه من کوچولو ام؟! فاطمه خندید و گفت: - اره خانم کوچولو خیلی بدم میومد یکی بهم بگه کوچولو سنم کم بود اما کوچک نبودم! با سختی هایی که کشیدم و تجربه هایی که کسب کردم اصلا نمیشد منو کوچولو فرض کرد. اما میدونستم فاطمه شوخی می‌کنه گفتم: - من هفده سالمه دو ماه دیگه هم به سن قانونی یعنی18 سالگی می‌رسم. - اع واقعا؟ چهرت خیلی کمتر میزنه! - فاطمه! - باشه باشه من دیگه هیچی نمیگم خندیدم و گفتم: - آفرین دیگه هیچی نگفتیم. کمی بعد به پایگاه بسیج رسیدیم و همگی پیاده شدیم محمد رو به فاطمه گفت: - من برم دیگه اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. فاطمه گفت: - باشه بعدم خداحافظی کرد و رفت به سمت پایگاه خودشون و منو فاطمه تنها شدیم. فاطمه لبخندی زد و گفت: - بریم؟ گفتم: - بریم باهم وارد پایگاه شدیم. دیدم همه مشغول به کاری هستن مثل اینکه سرشون شلوغ بود فاطمه هم تعجب کرده بود باهم وارد دفتر پایگاه شدیم. مدیریتش یه خانم تقریباً مسن با ظاهری مهربون بود سلام کردیم که با گرمی جوابمون رو داد. فاطمه به من اشاره کرد و گفت: - خانم حقی اینم از نیلا خانوم که خیلی تعریفش رو دادم. خانم حقی از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت: - به به چه خانومی، عزیزم مدارکت رو بده لبخندی زدم و مدارک رو تحویل دادم که بازم گفت: - بله عزیزم همه چی کامله از امروز میتونی کارت رو شروع کنی فاطمه همه چی رو بهت توضیح میده هر سوالی داری میتونی ازش بپرسی با شوق گفتم: - بله حتما خیلی ممنون از لطفتون - خواهش می‌کنم عزیزم رو به فاطمه کرد و گفت: - فاطمه جان بسیج منطقه تصمیم گرفته برای عید اردوی شلمچه بزاره مطمئنم وقتی داشتی میومدی دخترا رو دیدی که مشغول بودن، توهم با نیلا برو و کمک کن. فقط حواست باشه که ما باید عید شلمچه باشیم پس همه کارا زود باید تموم بشه که ان‌شاءالله فردا یا نهایتا پس فردا حرکت کنیم. فاطمه با ذوق گفت: - چقدر خوب باشه چشم منو و فاطمه از دفتر مدیریت زدیم بیرون و به سمت دخترای پایگاه رفتیم. نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت17 از جا بلند شدم و حاضر شدم و چادرم رو سرم کردم که صدای اف اف بلند شد. حتما فاطمه بود پس سریع کیفم رو به همراه مدارکم برداشتم و از خونه زدم بیرون که دیدم فاطمه و محمد اومدن. در حیاط رو قفل کردم و سوار ماشین شدم که سریع حرکت کردیم. سلامی دادم که فاطمه مثل همیشه به گرمی جوابم رو داد اما محمد انگاری بازم مثل قبل شده بود و سر به زیر انداخت و جوابم رو داد، از فکر و خیالی که هیچوقت ولم نمی‌کنه دست کشیدم. فاطمه گفت: - نیلا جان مدارکت رو آوردی؟ اونجا لازمت میشه ها! گفتم: - اره عزیزم آوردم، فاطمه شرایطم رو به سرپرست اونجا گفتی؟ - اره خیالت راحت باشه بعدشم شرایط خاصی نداری که فقط هنوز کوچولویی! با حرص و کِش دار گفتم: - فاطمه من کوچولو ام؟! فاطمه خندید و گفت: - اره خانم کوچولو خیلی بدم میومد یکی بهم بگه کوچولو سنم کم بود اما کوچک نبودم! با سختی هایی که کشیدم و تجربه هایی که کسب کردم اصلا نمیشد منو کوچولو فرض کرد. اما میدونستم فاطمه شوخی می‌کنه گفتم: - من هفده سالمه دو ماه دیگه هم به سن قانونی یعنی18 سالگی می‌رسم. - اع واقعا؟ چهرت خیلی کمتر میزنه! - فاطمه! - باشه باشه من دیگه هیچی نمیگم خندیدم و گفتم: - آفرین دیگه هیچی نگفتیم. کمی بعد به پایگاه بسیج رسیدیم و همگی پیاده شدیم محمد رو به فاطمه گفت: - من برم دیگه اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. فاطمه گفت: - باشه بعدم خداحافظی کرد و رفت به سمت پایگاه خودشون و منو فاطمه تنها شدیم. فاطمه لبخندی زد و گفت: - بریم؟ گفتم: - بریم باهم وارد پایگاه شدیم. دیدم همه مشغول به کاری هستن مثل اینکه سرشون شلوغ بود فاطمه هم تعجب کرده بود باهم وارد دفتر پایگاه شدیم. مدیریتش یه خانم تقریباً مسن با ظاهری مهربون بود سلام کردیم که با گرمی جوابمون رو داد. فاطمه به من اشاره کرد و گفت: - خانم حقی اینم از نیلا خانوم که خیلی تعریفش رو دادم. خانم حقی از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت: - به به چه خانومی، عزیزم مدارکت رو بده لبخندی زدم و مدارک رو تحویل دادم که بازم گفت: - بله عزیزم همه چی کامله از امروز میتونی کارت رو شروع کنی فاطمه همه چی رو بهت توضیح میده هر سوالی داری میتونی ازش بپرسی با شوق گفتم: - بله حتما خیلی ممنون از لطفتون - خواهش می‌کنم عزیزم رو به فاطمه کرد و گفت: - فاطمه جان بسیج منطقه تصمیم گرفته برای عید اردوی شلمچه بزاره مطمئنم وقتی داشتی میومدی دخترا رو دیدی که مشغول بودن، توهم با نیلا برو و کمک کن. فقط حواست باشه که ما باید عید شلمچه باشیم پس همه کارا زود باید تموم بشه که ان‌شاءالله فردا یا نهایتا پس فردا حرکت کنیم. فاطمه با ذوق گفت: - چقدر خوب باشه چشم منو و فاطمه از دفتر مدیریت زدیم بیرون و به سمت دخترای پایگاه رفتیم. نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت18 فاطمه به سمت دخترا رفت و همه گرم سلام و احوالپرسی بودن مثل اینکه فاطمه بین همه محبوب بود. یکیشون به من اشاره کرد و از فاطمه خواست معرفی کنه. فاطمه گفت: - نیلا خانوم رفیقِ شفیق بنده هستن حالا شما خودتون رو معرفی کنین تا نیلا بشناستون! یکی یکی خودشون رو معرفی کردن..! - سارا هستم خوشبختم نیلا جان - راحیل هستم خوشبختم خوشگله - نورا هستم خوشبختم نیلا جون - به نام خدا رها اسماعیلی هستم بیست و دو ساله از تهران خیلی خیلی خوشبختم از دیدارت نیلا جونم با لبخند گفتم: - منم نیلا هستم خوشبختم از دیدنتون فاطمه خندید و گفت: - رها هیچوقت مثل آدم خودتو معرفی نکردیا! رها با خنده گفت: - وا مگه چطور باید خودمو معرفی کنم؟! فاطمه گفت: - مثل سارا و راحیل و نورا رها اینبار با اعتماد به نفس گفت: - نه بابا اونا خیلی ساده بود می‌دونی که من همیشه دوست دارم متفاوت باشم فاطمه خندید و گفت: - چه اعتماد به نفسی نه ببخشید چه اعتماد به سقفی داری همه زدن ریز خنده که رها گفت: - نیلا جان تو یه چیزی بگو خندیدم و گفتم: - چی بگم والا، کار خودت درسته راحیل گفت: - حالا ول کنید این بحثو بیاید کمک کنید کارو تموم کنیم که بتونیم فردا حرکت کنیم بریم به سمت شلمچه که من خیلی ذوق دارم همه موافقت کردن که باهم به کارا مشغول شدیم. دیگه داشت مغرب میشد که دست از کار کشیدم و گفت: - دخترا من میرم وضو بگیرم کم کم اذان رو میگن فاطمه تعجب کرد و گفت: - وایسا باهم بریم گلم بقیه هم گفتن چندتا پرونده دیگه رو تموم کنن به ما ملحق میشن. با فاطمه وضو گرفتیم و به سمت نماز خانه حرکت کردیم. فاطمه با کمی تأمل گفت: - نیلا مگه نگفتی خیلی وقته که دیگه نماز نمی‌خونی چطور هنوز یادته؟ - اره عزیزم بیا فعلا بریم نماز بعدا واست تعریف می‌کنم چیشده! با آرامش نمازم رو خوندم که احساس سبکی و آرامش بعداز چند سال بهم دست داد! فاطمه اومد کنارم گفت: - خواهشاً بگو چیشده دیگه حس کنجکاویم حسابی فعال شده! خندیدم و گفتم: - خواهرم یکم صبر داشته باش فردا برات تعریف می‌کنم الان باید برم خونه کلی کار دارم. - با کی می‌خوای بری؟ - تاکسی میگیرم. - خب وایسا با محمد میرسونیمت - مگه شما کی تموم میشین؟ - معلوم نیست همه چی به محمد بستگی داره فکر کنم تا ساعت ده کارش تموم بشه. - نه عزیزم دیره دیگه خودم میرم. - باشه عزیزم مراقب خودت باش سارا داشت میرفت که فاطمه گفت: - سارا داری میری؟ سارا گفت: - اره عزیزم کاری نداری؟ فاطمه با لبخند بهم خیره شد و نگاهی به سارا انداخت و گفت: - نه عزیزم قربونت، فقط میشه سر راهتون نیلا هم برسونی؟ نویسنده: فاطمه سادات