eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
17.5هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
37.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا صاحب الزمان💚 دیدن این کلیپ به شدت توصیه می‌شود.🙏 التماس دعا از همگی  نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۸۹ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💠امام رضا علیه السلام فرمودند: 🔸« بر نماز شب و تهجّد، مراقبت و مداومت کنید؛ زیرا که نماز شب، احترام به ساحت اقدس پروردگار است؛ آن موجب افزایش روزی می‌گردد و چهره‌ها را زیبا می‌سازد و رزق آن روز را ضمانت می‌کند. 🔸 و در نماز وتر خود، درنگ و وقوف بسیار کنید؛ زیرا که درحدیث آمده است که: هر کس در نماز وتر خود، درنگ کند، وقوف و درنگ او در محشر و روز قیامت، اندک خواهد گشت.» 📚کتاب فقه الرضا علیه السلام نشان از بی نشان‌ها ص 427  https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.🌷🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
راستی سوال چقدر در هفته برای امام‌زمان وقت میذاریم؟ در خلوت خودمون فکر کنیم... ببینیم اندازه همسر، فرزند یا ماشین و موبایل برای مهمترین انسان هستی وقت میذاریم!! از امروز شروع کنیم و براش وقت بذاریم تا به جایی برسه که بیشترین زمان را برای او بذاریم. خانوما اگر غذا درست میکنید، لباس اتو میکنید برای امام زمان انجام بدید و بگید من هرکاری میکنم بخاطر شماست، اگر به فرزندمم میرسم به امید این است که سرباز شما بشود، اگر کار هم میکنم به عشق شماست. آقایون در هر کاری هستید برای امام زمان کار کنید، بخاطر او در کارتون درست رفتار کنید، بخاطر او تخفیف بدید و... اگر میخوای طلاق بدی، میخوای طلاق بگیری ولی هنوز میشه ادامه داد بخاطر امام زمان ادامه بده... اگر میتونی و‌ازدواج نمیکنی بخاطر امام‌زمان ازدواج کن... اگر میتونی فررزند صالح تربیت کنی بخاطر امام زمان اقدام به فرزندآوری کن... بخشی از مالتون را در زندگی به امام زمان اختصاص بدید، حداقل هفته ای دوتا غذا بگیرید به یک نیازمند از طرف امام زمان هدیه کنید. در یک کلام زندگیتو وقف امام زمان کن... امام ما غریب و‌ مظلوم است، غریب تر و‌ مظلوم تر از همه انسان هایی که از اول خلقت در این عالم زندگی‌کردند. آقاجان ما را ببخش ما اندازه مبل و‌پرده خونمون هم برات وقت نذاشتیم، اندازه بچمون برات وقت نذاشتیم، اندازه کارمون، اندازه دوستمون و...😓 ما را به مادرت ببخش و‌ دستمون رها نکن که بدبخت میشیم. ما جز شما کسی نداریم. ما را ببخش... به علی ما را ببخش. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ رمان ناحله #قسمت_سی_و_چهارم مردا
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاء رمان ناحله بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه نگام به روح الله و ریحانه بود‌که داشتن میخندیدن. از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست! بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت ! رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد .بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه! سریع از ماشین پیاده شدم‌و با عجله رفتم بالا . مامان با دیدنم پشت سرم اومد +علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟ سرمو تکون دادمو _عالییییی مامان جون عالییی باهم رفتیم تو اتاقم مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود ‌ گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم . هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد ‌ اخر سرم اروم زد پس کلمو +یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو... دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم _مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم مامان یه پشت چش نازک‌کرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم. _ نمیتونستم نفس بکشم! هیچیو نمیدیدم انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم! یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم ! هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی! حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جایی و ببینم ! سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق! خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمک میخواستم! همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نورُ حس کردم که داره میاد سمتم! با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم! حالت خیلی عجیبی بود . داد میزدم و گریه میکردم . همه صورتم از گریه خیس شده بود. میدوییدم سمت نور ولی.... به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش. یه تابوت از نور بود . یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید . دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم. نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم . انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد. میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس. جیغ زدم ولش کردم . دوباره همه چی سیاه شد! تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق! دوباره پرت شدم تو همون سیاهی. همش جیغ میزدم و گریه میکردم! که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم! +فاطمه!!!! فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت از ترس زیاد جمع شده بودم . همه ی صورتم و لباسام خیس بود . مامان نشست رو تخت و بغلم کرد . تو بغلش آروم گریه میکردم . تو گوشم گف +هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم !!! اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید . ___ کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید ! هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم . با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه! چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم . درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیم و تست میزدیم . واقعا روزای کسل کننده ای بود اصلا این سال سالِ منفوری بود ! پر از استرس پر از درس اه ‌ ازین حالِ بدم خسته شده بودم ! دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم. از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردم و مشغول شدم . هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت .کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم. _الو سلام +سلام عزیزم خوبی؟ _چه خوبی چه خوشی ؟ اقا من اصن کنکور نمیدم‌منصرف شدم . +فاطمه باز زدی جاده خاکی ؟ این حرفا چیه ؟ الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟ _بابا حالم بهم خورد از درس!!! +خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم تو گوشت! چی میخونی؟ _شیمی +خب پس بگو !!! _اه!حالا چیکار کنم؟ +برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعد شروع کن ! کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم. انگار خودم بلد نیسم این کارارو . بدون اینکه توجه ای ب حرفش کنم دوباره نشستم سر کتابم و سعی کردم تمرکز کنم و تست بزنم! تو فکر بودم که با صدای مامان به خودم