4_6021460216741104275.mp3
1.56M
_⚡️_ بهترین کارمهدوی در عید غدیر چیه..؟!
#بیعت_با_امام_عصر
#تبلیغ_غدیر_واجب ✨
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه. _مامان تو برو بخواب خسته ای،شبم م
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت : فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسام و نگاه میکنی؟
_آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم !
+چرا نمیتونی؟
_آخه چشم هات نمیزاره !
+چرا چشم هام نمیزاره ؟
برگشتم سمتش و به چشماش زل زدم
منتظر نگاهم میکرد،خواستم بحث و عوض کنم.
_آلبوم بیارم عکس ببینیم؟
+بیار ببینیم
آلبوم های خانوادگی و آوردم.
نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل و بهش معرفی کردم.
برگشت و گفت : عکسی از خودت نداری؟
آلبوم عکس های بچگیم و آوردم و دادم دستش.
با لذت به عکس ها نگاه میکرد. به یک عکس رسید
پرسید :این کیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم
به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم .تو عکس بغل مصطفی بودم
_مصطفی
چند ثانیه مکث کرد
و سراغ عکس های بعدی رفت.
از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت. سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم.
با تعجب گفت :عه داشتم نگاه میکردما،چرا گرفتی؟
_آخه توعکس های نوجوونیم یخورده زشتم
زد زیر خنده و آلبوم و از دستم گرفت
سعی کردم از دستش بگیرم که گفت : فاطمه پاره میشه ها،بزار ببینم دیگه
_محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی...
آلبوم رو داد بهم و گفت :باشه بیا نمیبینم
قیافم و مظلوم کردم و گفتم :قول میدی بهم نخندی؟
+چرا بخندم آخه؟بده ببینم
آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها،به یه عکس زشتم که رسیدیم دستم و به صورتم گرفتم و گفتم :ای خدا آخه چرا این هارو نسوزوندم ؟
یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم : دیدی دیدی خندیدی بهم ! اصلا قهرم!
بیشتر خندید. دستم رو گرفت و گفت :خانومم، من به حرف تو خندیدم نه به عکست.
قند تو دلم آب شد وقتی اینجوری صدام کرد.
قیافم و ناراحت نشون دادم که گفت : آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید. خیلی قشنگن. درست مثله الانت خوشگل بودی. البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی .
وقتی چیزی نگفتم ادامه داد: تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم.
با اینکه از حرف هاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم : پشیمون شم ؟ مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟
آلبوم و کنار گذاشت و گفت :نشدی؟
لبخند مرموزی زدم و گفتم:نه
جدی شد و گفت :باشه
با اینکه ترسیدم حرفم و باور کرده باشه قیافم و تغییر ندادم و جدی بودم .از جاش بلند شد . خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه .رفت سمت در اتاق و گفت :من برم پیش مامان
_نرو
+چرا نرم؟
_چون من از الان دلم برات تنگ شده
بمون یخورده نگات کنم.
لبخندی زد و روبه روم نشست.
یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟
از جام بلند شدم و یه قرآن براش آوردم و بهش دادم
+چرا اون قرآن و به من دادی؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم :نمیدونم!
چیزی نگفت و قرآن و باز کرد. به آیه ها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند.
سرم و روی زانوهام گذاشتم و با لبخند بهش خیره شدم
نمیدونم چقدر گذشت ولی هنوز مشغول خوندن قرآن بود. دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم. چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرف هام و بهش بزنم.
_محمد من خیلی دوستت دارم. اونقدر دوستت دارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه .اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم. شب ها با فکر تو خوابم میبره، صبح ها به یاد تو بیدار میشم. وقت هایی که به تو فکر میکنم حالم خیلی خوبه. بعد از حرف زدن با تو،تا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره،وقتی کنارمی قلبم تند میزنه. دلم میخواد بشینم و فقط نگات کنم، به جبران روز هایی که اجازه نگاه کردن بهت و نداشتم.
از وقتی شروع کردم به حرف زدن، دیگه نخوند. فقط به قران نگاه میکرد.
_محمد من هنوز هم باورم نشده که تو الان مال منی!
آرومخندیدم و ادامه دادم: راستی، عطری که بیشتر اوقات میزنی و خریدم. هر وقت که دلم برات تنگ میشه ،درش و باز میزارم که بوش توی اتاقم پخش شه. محمد،هیچ آدمی توی این دنیا وجود نداره که به اندازه ی من عاشقت...
مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت : فاطمه ،بچه ها الان میان ها! میوه ها رو تو ظرف نچیدی .
صدای قدم هاش اومد و فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفم و کامل کنم کلافه شدم.
زدم رو پیشونیم و گفتم :مامان میدونه خیلی بد موقع سر میرسه؟ آخه چرا؟
محمد با خنده قرآن و بوسید و بستش. با احترام قرآن و سر جاش گذاشت .
کنارم نشست و گفت : و هیچکی تو این دنیا پیدا نمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمه ام باشه.
___
کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم.
سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود.داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد. ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد.
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش
نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید .
نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم .
تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم.
لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن.
_ ریحانه کجاست ؟
+رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه!
خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی
چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله.
محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت :تا من هستم چرا شما خودتون و اذیت میکنین ؟
وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله.
نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش.
با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم.
محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو.
_چشم
رفت پیش مامان و بغلش کرد
مامان :مگه میخوای بری؟
محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته.
مامان:خب الان بخواب صبح برو
محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین .
مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم
محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید.
مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم.
محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید
خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم.
با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم.
تا دم در بدون اینکه چیزی بگمبا محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد.
با لبخند نگام می کرد.
+نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم.
_بهم قول دادی مراقب خودت باشی.
محمد من منتظرتما!
+زنگ میزنم بهت فاطمه جان.
هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم.
قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش.
یخورده مکث کرد وبعد روی همون دستی که قران و باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه
گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت.
تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و
روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خواستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود!
___
#فاء_دال
#غین_میم
.
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
__
سالگرد پدر محمد بود
همه جمع شده بودیممسجد
دلم میخواست برم سلما رو بکشم
انقدر بزنمش تا بمیره
دختره ی پررو...
از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد.
تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد.
دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه.
رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم .
سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد.
مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت.
ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن.
پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره.
از کار زیاد خیلی تشنم شده بود.
خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم.
مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن.
بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد
با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم.
خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت...
خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود.
یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید .
سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم
با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم:
_جانم؟بفرمایید؟
+تو کی هستی؟
اه اه این چه وضع حرف زدنه؟
اخه مگه مهمونم انقدر....
لا اله الا الله
با یه لحن بهتر از خودش گفتم
_عروسِ حاج آقا هستم
+زن اقا محمد؟
_بله
+محمد مگه زن گرفت؟
لبخند زدمو
_بله
+عجیبا غریبا!!
ادم چه چیزایی که نمیشنوه!
صبر نکرد سال باباش بشه؟
خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم
روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد.
به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد.
تو دلم گفتم
_هعی ....
نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون.
از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم.
به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم.
همه باهم حرف میزدن
یکی گفت
+خدا بیامرزتش مرد خوبی بود.
چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر...
دلم شکست.
مگه چندسالش بود.
کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت.
یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن.
یه خانومی داد زد
+بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی
همه برگشتن سمت من
ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم
_چشم
به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن
ریحانه با لحن مهربونی گفت
+تو بشین عزیزم .خسته شدی
بشین روزَت رو باز کن
بهش لبخند زدم و
_چشم عزیزم باهم باز میکنیم.
کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد
+بیا بیزحمت اینو پرش کن
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم.
از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود
رفتم پیش مامان
برام یه استکان چای ریخت
خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ...
مامان با بهت نگام میکرد.
چشام رو پرده ی اشک گرفت
مامان که قیافمو دید گفت :
+یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد
نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم
میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود.
ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید:
+چیشده ؟
نمیتونستم حرف بزنم
با دستم اشاره کردم ب دهنم
به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد.
یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم.
_
به زحمت میتونستم حرف بزنم.
افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود.
زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود.
برای همین چیزی نمیگفتم.
مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد.
بلند گفت:
+سلام و عرض خسته نباشید
برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم
با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت:
+با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟
باز هم به ناچار چیزی نگفتم
سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش.
جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت:
+محمدجان؟بفرما
محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد.
دلم میخواست موهامو از جا بکنم.
استغفرالله ها!!!
همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود.
از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه.
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد:
+فاطمهه؟؟؟فاطمهه
با حرفش به خودم اومدم
نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد.
سلما با پوزخند نگاهم میکرد.
لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد.
از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم
محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت:
+عه عه حواست کجاس؟
شوری اشکم رو تو دهنمحس کردم
دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت
+فاطمه چیکار کردی با خودت؟
این دست بخیه میخواد
چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم
خیلی ازش خون میرفت.
با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت:
مادر من میبرمش بیمارستان
دستم رو کشید که یه نفر گفت
+عه اون چادره منههه!
محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند
اصلا تو حال خودم نبودم
حس میکردم یا روزه منو گرفته یا
خل شده بودم
دستم رو گرفته بود
از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین
در ماشین رو باز کرد توش نشستم
در رو محکمبست و خودش هم نشست تو ماشین.
نگاهش پر از اضطراب بود.
از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم
با لحن دلسوزانش گفت
+خیلی درد داری؟
چیزی نگفتم
+چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟
باز هم چیزی نگفتم
+اتفاقی افتاده؟
سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
از درد صورتم جمع شده بود
ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم
چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه
از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس
تازه فهمیدم کجا اومدیم
بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد
محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت
بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد.
بعد از چند دقیقه برگشت و گفت
+بریم؟
قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم
برگشت سمتم
+افطار خوردی؟
سرمرو تکون دادم.
نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت:
+فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟
به زور گفتم
_محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم
+چرا؟
_چایی کوفتی رو داغ خوردم
زد زیر خنده
به حالت قهر برگشتم
دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند
+فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!!
دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو.
نگاهم رو ازش گرفتم و
_برو بچسب به سلما جونت.
نزاشت حرفم تموم شه
داد میزدو میخندید
_وای دوره زمونه عوض شده.
ببین کی به کی میگه!!!
چیزی نگفتم
دستشو برد سمت سوییچو استارت زد.
+ببرمت خونه لوسِ من؟
چپ چپ نگاش کردم
_لوس خودتی
نه خیر
بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون.
____
سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت.
تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم.
قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون...
#فاء_دال
#غین_میم
.
// بسم الله الرحمن الرحیم //
#تلنار #حجاب #غدیر #تخفیف
سلام :)
تِلنار// اسمی آذریِ ، به معنای دخترکی زیبارو با موهایی درخشان مانند آتش☄️🪐
هدف تِلنار کمک به شما برای داشتن استایل شیک و محجبه با قیمتی // استثنایی // است.
🔸️از تخفیف های عیدانه تِلنار جا نمونید !!
از محصولاتمون حتما دیدن کنید .
𝕥𝕖𝕝𝕟𝕒𝕣✨️
لینک کانال || https://eitaa.com/telnar_scarf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 دعای عهد 🌕 تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند
💠 امام صادق علیهالسلام :
هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو رجعتکنندگان در خدمت آن حضرت قرار میدهد.
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و ما منتظریم که به زودی زود در بهترین ساعات روزگار، ندای «أنا المهدی» را از زبان مولایمان بشنویم و رجعت شما عاشقان امام عصر روشنی بخش چشم های منتظر و دل های مشتاقمان باشد🥀…
پ.ن: شهیدنوید در حال کار بر فراز گلدسته حرم عمه جان زینب سلام الله در سال ۹۴
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری
#امام_زمان
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 این کلیپ تلنگری برای تو خواهد بود...
🖌 برای امام زمان کاری بکن...
« او خواهد آمد☀️
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
سوخته ام از فـراقـی کـه امـانـم را بـریـده
--------------------------------------------------------
🔹 خیلی از ما مهدی فاطمه رو می بینیم ولی چون از قبل او را ندیدیم نمی شناسیم،
مثل برادران حضرت یوسف (ع)، که در کنار یوسفشون بودند، یوسف همه را می شناخت ولی آنها یوسف (ع) را نشناختند
🔹 تا حالا فکر کردید چند سال عمر کردی؟
چند ساعتشو، منتظر آمدن آقا یوسف زهرا بوده اید.؟
تا حالا برا امام زمان (عج) چکار کرده اید؟
آیا مهدی (ارواحنافداه) جای در قلبتون دارد.؟
نمی دانم کارمان به کجا کشیده
که این روزها هرچه امام زمانمان فریاد می زند صدایش را نمی شنویم.
فریادش چه بیصداست در گوشهایمان
گویی کر شده ایم و نمی شنویمش.
و من اکنون شده ام چونان
سپندی بی قرار و بی تاب،
سوخته ام از فراقی که امانم را بریده...
🔹 انسان منتظر همانند کسی است که در پی شب طولانی، خسته از ظلمت و تيرگی، چشم به افق دوخته و دميدن خورشيد را آرزو می کند. و زمزمه دارد که :
صبح نزديک است و روشن می شود این آسمان
ای دل، ای دل صبر کن
آفتابی که به زير ابر بودستی نهان
عاقبت گردد عيان
می شود شاداب اين پژمرده باغ و بوستان
ای دل ای دل صبر کن
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
👆خواسته طرفداران «زن، زندگی، آزادی» از یک حکومت نرمال!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا قراره تو این مسیر فحش بخوریم!
چه باک؟
استاد رائفی پور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
6604817.mp3
5.45M
_⚡️_ زمزمه الوداع یا حسین
😭😭😭
🎙 بانوای: حاج
#میثم_مطیعی
▫️ اجرا شده در : مکه مکرمه، هتل دارالبیضاء - ۹۱/۰۷/۳۰
به مناسبت خروج امام حسین (علیهالسلام) از مکه به سمت کربلا در روز هشتم ذی الحجه (روز ترویه)
خوشنودی آقا #امام_زمان_عجل_الله صلوات
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✍یادداشت شهید مدافع حرم #فاطمیون "سید ابراهیم سادات" برای همسرش🌿
همسر مهربانم، دسته گلهایم (فرزندانم) را به تو و تو را به خداوند منان میسپارم. دعا کن شهید شوم.
وقتی با پیکرم روبرو شدی، لبخندی بزن و به من تبریک بگو. شهادت بزرگترین آرزوی قلبی من است.
شهید مدافع حرم🕊🌹
#سیدابراهیم_سادات🌳
🔴 برای مومن،هیچ اتفاقی بیحکمت نیست وهیچ رنج و مشکلی، مخالف کمال او نیست
🔵 دقیقا مثل آیتالله سیدعلی خامنهای که در روز ۶ تیر، ترور شد و یک دست را در راه خدا داد، تا فردا در روز ۷تیر کنار شهید بهشتی و ۷۲تن از رفقایش به شهادت نرسد! و ذخیره ای شود تا بعد از امام خمینی به عنوان نائب عام امام زمان مورد توجه مردمان به ویژه منتظران آن حضرت باشد.
🔹 و اگر این مجروحیت نبود، تمام امت اسلامی از برکات وجود او محروم میشدند!
برکاتی که در ۶ تیر ۶۰، کمتر کسی میدانست این سید و ولیخدا چه نفس با عظمت و چه علم سرشاری دارد!
#امام_زمان
#رهبر_انقلاب
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 امام زمان ارواحنافداه لحظه ای از حال ما غافل نیست...💞
❣هرچی فراغ تو دلگیره...خیال وصل تو شیرینه...
📌حضرت آیت الله #ناصری
#امام_زمان
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2