eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
16.6هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت الاسلام قرائتی 💢راه باز شدن گره‌های زندگی؟! 🔸کوتاه و شنیدنی👌 ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🦋فردا برای عاقبت‌‌ به‌ خیری دیر است ❣️به محسن گفتم: «خدا آخر و عاقبت ما رو هم به‌خیر کنه.» 🌹🍃گفت: «چرا می‌ گی آخر و عاقبت؟ چرا نمی‌گی الان؟ فردا برای عاقبت به خیری دیره، همین الان از خدا بخواه که شهید بشی.» 🌸🍃به نقل از همکار ، برگرفته از کتاب سربلند ❤️ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✅ هر حاجتی که داشته باشید برآورده میشود 🌺 از حضرت صادق علیه السلام روایت شده است که: در روز بیست و چهارم ذی الحجّه (فردا) به جهت شکر خداوند از نعمتی که به علیه السلام ارزانی داشته و به او اختصاص داده است، نیم ساعت قبل از ظهر،دو رکعت نماز بخواند؛ 🔻در هر رکعت یک مرتبه سوره حمد، ۱۰ مرتبه سوره توحید، ۱۰ مرتبه آیۀ الکرسی تا «هُمْ فِيها خالِدُونَ»، و ۱۰ مرتبه سوره قدر ؛ عمل او نزد خداوند معادل صد هزار حجّ و صد هزار عمره می باشد. 👈🏻چنین فردی حاجتی از حوائج دنیا و آخرت را از خداوند درخواست نمی کند، هر حاجتی که باشد، مگر آن که خداوند، اگر بخواهد، آن را برآورده می سازد. 📚وسائل ‏الشيعة، ج8، ص171-172 ✨این نماز را به نیت فرج مولا و صاحبمان حضرت بقیة الله الاعظم عليه السلام بخوانيم✨ .
🔴 تمام انبیاء در مشکلات و گرفتاری ها متوسل به پنج تن آل عبا می شدند 🔵 در روز مباهله وجود نورانی پنج تن آل عبا به میدان آمدند.. 🔹 روز مباهله از معدود روزها و بهترین زمان های دعا برای ظهور امام زمان ارواحنافداه و طلب تمام خیر دنیا و آخرت و دوری از تمام شرها و فتنه های در عالم هستی که همه ی این دعاها در دعای ذکر شده ی در مفاتیح در اعمال این روز جمع شده اند. 🔹 امام باقر علیه سلام در مورد این دعا می فرماید: اگر بگویم اسم اعظم خداوند در این دعاست، راست گفته ام و اگر مردم می دانستند این دعا چه اثری در اجابت دعا دارد با تمام توان برای آموختن آن تلاش می کردند. و این همان دعای مباهله است... 🌷 الهی به پنج تن آل عبا عجل لولیک الفرج ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 پیام بانو مجتهده امین به بانوان کشف حجاب کرده بعد از فرمان کشف حجاب رضا شاه 🟢 ای بانویی که با ادعای مسلمانی کشف حجاب نموده‌ای و با این وضعیت شرم‌آور علنی در معابر و خیابان‌ها، خودآرایی می‌نمایی! آیا فکر نمی‌کنی که با این عمل، که نباید آن را عمل کوچکی بپنداری، چه لطمه بزرگی به شریعت می‌زنی؟ ای بانوی اروپایی منش! این گناه را کوچک مشمار و اگر واقعاً مسلمانی، این طریق مسلمانی نیست. اگر عقیده به تعلیمات اسلامی نداری، بی‌دینی خود را اعلام کن که عمل قبیح تو باعث جرئت دیگران نشود و اگر علاقه‌مند به شریعت نیستی، دشمنی چرا؟ پیامبر (ص) با صنف زن بد نکرده‌است. در زمانی که زن‌ها در جامعه هیچ ارزشی نداشتند، برای زن حقوق قائل شده و زن را در تمام شئون اجتماعی، در ردیف مردها قرار داده‌است. 🔵 و چقدر این پیام مناسب امروز برخی بانوان است... 🟡 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#قسمت_صدو_هشتادو_دو اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپا
محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم. آروم تر گفت: من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم. سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن. حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم. حلما رفت تو اتاق و نقاشیش رو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاد و براش تعریف کرد. اون شب محمد دیگه طهورا و بغل نکرد. خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارش و با بچه ی خودمون تصور میکردم و دلم براش غنج میرفت . محمد خیلی بابای خوبی میشد. از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد،حسودی میکردم. کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون وجلد کرد و مرتب تو کیفش گذاشت. این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود.جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم. ____ اوایل مهر بودیم که محمد بالاخره گفت عیدیش چی بود. با بلیط سفر کربلا خیلی غافلگیر شده بودم. خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست. قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیم‌و بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت. اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود. محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادم و اسم کربلا رو میشنیدم لبخند از ته قلبم روی لبام مینشست. هیچ وقت اونقدر حالم‌خوب نبود. هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم. حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم.خودم و خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم. ___ ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم. محمد کنارم‌نبود. خیلی گرمم شده بود. کلافه از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد. تشنه ام شده بود. با تعجب راهم و از آشپزخونه به اتاق چرخوندم. تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود . نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد. انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد. برگشتم و نخواستم که خلوتش بهم بریزه. دلم گرفت. یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم وروی تخت دراز کشیدم. هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد. نفهمیدم چقدر به محمد فکر کردم و چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد. صدای قدم‌هاش و که شنیدم چشم هام و بستم تا نفهمه بیدارم. صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم. یخورده چشم هام و باز کردم که دیدم تیشرتش و با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده. به کف دست ها و محاسنش عطر زد و موهاش و با شونه مرتب کرد. مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود. یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست. روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادم و چشم هام و باز کردم. اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود. نگام کرد و باخنده گفت: سلام مثل خودش جوابش و دادم و از جام بلند شدم. رفتم توآشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم. وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده ام و دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود . ایستاده بود و دستش و کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازش و ببنده. سریع چادر نماز آستین دار گل گلی که دوخته بودم و سرم کردم و بهش اقتدا کردم.نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت. تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا کردم و کنارش نشستم.سرم و خم کردم و به صورتش زل زدم.داشت ذکر میگفت و سرش و پایین گرفته بود. نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق و روشن کرده بود. _آقا محمد،چرا نگام نمیکنی؟ سرش و که بالا گرفت تازه متوجه چشم های قرمزش شدم. نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرش و پایین گرفت. با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم. از جام بلند شدم و چادرم و تا کردم و از اتاق رفتم . با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم. محمد هنوز تو اتاق بود. بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار. امروز برای ورزش نرفته بود. از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم :صبحت بخیر همسرجان اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام _نمیری پیاده روی؟ +نه کار دارم دیگه چیزی نپرسیدم. کارم که تموم شد روی مبل نشستم و به ماهی های توی تنگ زل زدم محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد. از جام بلند شدم و رفتم تا پیراهن و از دستش بگیرم‌. پیراهن و بهم نداد ودوشاخه اتورو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست. پیراهنش و روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه. دیگه کلافه شده بودم. لباس هاش و خودش با دست میشست. پیراهنش و خودش اتو میزد. کفش هاش و خودش واکس میزد. .
نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا چیکارم که همه ی کارات و خودت انجام میدی؟ +خب مگه من با توازدواج کردم که کارام و انجام بدی؟شما خانوم خونه ی منی،اومدی که همسفرم باشی،نه کارگرم _آقا محمدم حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارها اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه. اینا وظیفه ی منه +وظیفه ی تو این نیست. همینکه کنارمی،میبینمت، حالم خوب میشه و انرژی میگیرم خودش خیلیه و بابتش بهت مدیونم. _محمد من اینجوری ناراحت میشم. میدونی چقدر آرزو کردم روزی برسه که خودم لباسات و بشورم و اتو بزنم. خودم کفشت و واکس بزنم. خودم لباسات و انتخاب کنم. خودم برات غذا درست کنم. خودم... نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم. الان پیراهنت و بده من،هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم. +آخه... _محمد خواهش کردم. باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم. هر بار میزارم کنار با دست بشورم که تو میای میگیریش +باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته شی حرفی نیست. ولی من اینجوری ناراحت میشم . همیشه این وقت صبح از خوابت میزنی و به خاطر من بیدار میشی،من واقعا شرمنده ام. _نفسم من اینطوری حالم خوب میشه .چراشرمنده؟ وقتی پیراهنش و ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم. درست به همون اندازه خوشحال بودم.پیراهنش که اتو شد رو مبل پهنش کردم که چروک نشه. این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم. +چجوری جبران کنم خوبی هات و؟ یخورده فکر کردم و بعد با شیطنت ادامه دادم :خب،هر روز بوسم کن.بغلم کن. بیست دقیقه بشین جلوم‌ فقط نگات کنم. هر ساعت بهم بگو دوستم داری، همه لباسات و بده خودم بشورم و اتو بزنم اونوقت شایدفقط یخورده جبران شد بلند بلند خندید و گفت:اینا که کار هر روزه است با این حال چشمممم با کمال میل.اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم _نه گاهی وقتا یادت میره گفتم که یادت بمونه بقیه اشم بزار فکر کنم بعد بهت میگم دوباره خندید .هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت. از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن.یاد حرف مامانم افتادم. میگفت: فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون و قشنگ میکنه چند سال پیش میرفتم و ازش برای تو خاستگاری میکردم! تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت.موهاش و خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم :عافیت باشه عزیزم +قربونت برم دوتا لیوان شیر گرم ریختم و با خرما روی میز گذاشتم. مثل همیشه تا وقتی که صبحانه اش و کامل بخوره زل زدم بهش. انقدر بهش نگاه کرده بودم که دیگه عادت کرده بود و چیزی نمی گفت.خودش میدونست که هرکاری کنه، تا وقتی صبحانه اش و بخوره من ازش چشم بر نمیدارم،آخرشم دلم طاقت نیاورد و رفتم کنارش و روی ریشش و بوسیدم. بعضی وقت ها شدت علاقه ام به محمد خودم و میترسوند،هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد از جاش بلند شد و گفت: دستت درد نکنه دلبرکم _نوش جان. به ساعت نگاه کرد و رفت تو اتاق خواب. یک ربع بعد ،لباس فرمش و پوشیده بودو آماده اومد بیرون. ساعتش و دور مچش بست و به طرف در رفت. کفشش و قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم.چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب .سرش و تکون داد و گفت :هر چی بگم توآخرش کار خودت و میکنی _بله دیگه رفتم جلوش وپشت یقه اش و مرتب کردم. بهش نگاه کردم و گفتم : خدایا مراقب عشقم باش، اگه محمدم چیزیش بشه من میمیرم. گونه ام و بوسید وگفت :تو هم خیلی مراقب خودت باش.خدانگهدارت عزیزدلم رفت بیرون و کفش هاش و پوشید. منتظر آسانسور بود.از ترس اینکه چیزی بگه در و یخورده باز و کردم و سرم و خم کردم که ببینمش. یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت: جون دلم؟ _میگما محمد،تو واقعا مطمئنی ریشت و با عطر نمیشوری؟شاید تو حموم به جای آب روش عطر میریزی و یادت نیست؟ همیشه تا دوساعت بعد از اینکه میبوسمت صورتم بوی عطرت و میده و دهنم از عطرت تلخه! داشت خودش و کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه. همونطور که میخندید ساختگی اخم کرد و گفت: بدو بدو برو تو! براش بوس فرستادم و رفتم تو خونه و در وبستم. با اینکه یک دقیقه هم نشده بود که از خونه رفت دلم براش تنگ شده بود. امروز کلاس نداشتم،ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم،با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و همه جا رو برق انداختم. تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم. البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم. چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدم و سراغ قابلمه های صورتیم رفتم.
صدوهشتادو_پنج از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم. برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم. کارم که تموم شد رفتم‌و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم. یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدم و کلی عطر به خودم زدم. ساده و ملیح آرایش کردم و بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم. موهام و شونه کردم و پشت سرم بافتمش و با کِش موی صورتی بستمش. رفتم سراغ جزوه ها و کتابام‌که تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم. نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت. با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته. یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده. انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود. پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه. همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود. محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتم‌اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن . محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد +سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرم‌و اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت : +میرم لباسم وعوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت : +به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و... فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت: +وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارم وگفت : _چیشده؟ چرا فاطمم قنبرک زده؟ اصولا وقت هایی که اینجوری باهام‌حرف و میزد و میخواست نازم و بکشه لوس میشدم و اشکم در میومد. با زار گفتم: _محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟ _آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت: +راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که.... ایستادم و با ترس گفتم : _مجبوری که؟ خیلی جدی گفت : +مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت: +چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم +خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ .... خندش گرفت و گفت: +عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدم و گفتم: _چشمم روشن،همین و کم داشتم رفتم و دوباره برنج گذاشتم. خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت. میز و چید وگفت: +دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوری ها. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟ _آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم. خندیدو گفت : +اشکالی نداره مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌. بعدشم فاطمه خانوم من دلم‌نمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم. محمد مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شم‌و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد. با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه. در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم : _ای جونم یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدم‌که به دستگیره ی در آویزون شده بود.
صدوهشتادو_شش کارای فاطمه برام عجیب بود. با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم: _نگفته بودی دلت بچه میخواد! لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. _فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم. میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود. فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر عزیزِ جانم. حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم. چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد. پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس میکردم استرس دارم. حس عجیبی هم داشتم‌که نمیدونستم اسمش چیه. دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم‌بود غنج میرفت. دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب. .........‌.. فاطمه انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه. از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. موهام رو باز ریخته بودم و یه تل صورتی به سرم زدم . یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیدم و با یه لبخند روبه رویمحمد ایستادم. دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه. در و بست و یخورده اومد جلو تر. تقریبا ده قدم فاصله داشتیم.به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق صدام و بچگونه کردم و گفتم : _داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوام‌با قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهم‌نگاه کرد وبا لحنی که دلم و لرزوند گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرم‌حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چون‌من دارم سکته میکنم. برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره! +وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. +خدایا شکرت! یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم . شونه هام و گرفت و گفت : +تو‌خوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی! وای ما مسافرت رفتیم،ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم، چرا نگفتی؟ _من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم +از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی. فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیافتی. کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم ،خب؟ یهو به ساعت نگاه کرد و گفت: +ای وای باید میرفت سر کار. میترسید اگه الان بره دیر برسه. زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت. میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت. الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم. رفت تو اتاق. پشت سرش رفتم. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم‌مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم. زل زد بهم.چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد یهو گفت : +به نظرت دختره یا پسر؟ _دختر دوست داری یا پسر؟ +اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد. هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد. به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. __ هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از این‌کارای پنهونیش میترسیدم. میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند. توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم. هر روز یه جوری بودم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم اله الا الله لملک المبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
※ خدا : بیا ببینم! چی کار کردی با خودت؟ • من: بخیل شدم، بی‌عاطفه و خشن شدم، حسود شدم، و.... خیــــلی کوچیک موندم خدا! ※ خدا : من فقط خدای باتقواها نیستم که! دستتو بده به من ، همه چی رو بی‌خیال.... بازی از اول !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 دعای عهد 🌕 تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند 💠 امام صادق علیه‌السلام : هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم‏ ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو رجعت‌کنندگان در خدمت آن حضرت قرار می‌دهد. اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃شهید محسن حججی: ✅ سعی کن ، یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه... 🌱 اگه خدا عاشقت بشه... 💐 خوب تو رو خریداری میکنه... ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨این پنج تن حقیقت عشق‌اند والسلام 🌸عید بر وجود نازنین ارواحنا فداه و عاشقان اهل بیت علیهم السلام مبارک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
✨این پنج تن حقیقت عشق‌اند والسلام 🌸عید #مباهله بر وجود نازنین#امام_زمان ارواحنا فداه و عاشقان اهل ب
روز ۲۴ ذی الحجه - روز مباهله بعد از فتح مکّه معظّمه، تقریباً تمامی مناطق جزیرة العرب، حکومت توحیدی و اسلامی پیامبر اکرم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را پذیرفته بودند. امّا در این منطقه‌ی بزرگ عربی اقوام، قبایل و طوایفی بودند که هنوز در برابر اسلام تسلیم نشده و یا حتّی دشمنی و فتنه‌انگیزی می‌کردند. منطقه‌ی نجران که در حدّ فاصل حجاز و یمن قرار داشت و اهالی آن مسیحی بودند. پیامبر اکرم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) برای بزرگان این منطقه نامه‌هایی را ارسال کردند و آنان را به قبول کردن دین اسلام و یا پرداخت جزیه (مالیات ویژه‌ی اهل کتاب) دعوت فرمودند. سران مسیحی نجران درباره نامه پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) با یکدیگر به مشورت پرداختند، امّا هیچ یک از پیشنهادهای رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را نپذیرفتند. آن‌ها تصمیم گرفتند که به خودشان به مدینه و با پیامبر گفت و گو کنند. وقتی وارد مدینه شدند به مسجد النبی رفته و خدمت پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) رسیدند، امّا پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) به آن‌ها توجّهی نکردند. آن‌ها علّت این رفتار پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) با آن ها را نمی‌دانستند. به خاطر همین نزد عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف رفتند، تا علّت را متوجّه شوند، امّا آن‌ها هم نمی‌دانستند. بنابراین تصمیم گرفتند: خدمت حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) بروند و علّت را از ایشان بپرسند. امام علی (علیه السّلام) فرمودند: از آن‌جایی که شما با لباس‌های فاخر و تزئین کرده و صلیب به گردن آویخته شده، وارد مسجد شدید، این رفتار شما برای پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) ناخوشایند بود. بنابراین این بار، لباس‌های ساده بدون هیچ زر و زیوری به تن کنید و به استقبال حضرت بروید. آن‌ها به فرموده‌ی امام علی (علیه السّلام) عمل کردند و موفق شدند که با پیامبر گفتگو کنند. پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) با آنان درباره‌ی توحید و شرک، نحوه‌ی آفرینش حضرت عیسی (علیه السّلام) و باطل بودن عقاید مسیحیان گفتگو کردند، امّا سران نجران گفتار آن حضرت را نپذیرفته و بر عقاید باطل خودشان اصرار کردند. آنان برای فرار از پذیرفتن حق، پیشنهاد مباهله دادند. مباهله یعنی در وقت معین در جایی به عبادت و راز و نیاز به درگاه خداوند متعال پرداخته و به طرف مقابل نفرین کنند تا خداوند متعال بر دروغگو عذابی نازل کرده و او را نابود سازد. ۱ در همین زمان آیه‌ی ۶۱، سوره‌ی آل عمران، بر پیامبر نازل شد و از این پیشنهاد آنان، استقبال کرد. بنابراین هر دو طرف به مباهله رضایت دادند و زمان مشخّص شد. سران نجران قبل از رسیدن به مکان مباهله به یکدیگر گفتند: اگر رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) با فرماندهان و یاران خود به مباهله آمد، معلوم است که مقاصد دنیوی دارد و از رسالت و نبوت او خبری نیست و ما باید با وی مباهله کنیم. امّا اگر با فرزندان و اهل بیتش برای این کار اقدام کرد، معلوم می‌شود که او مقاصد دنیوی ندارد و قصدش هدایت و راهنمایی انسان‌ها از جهالت و کفر و شرک است. در آن صورت مباهله کردن با او خطرناک است و باید به او ایمان آورد و یا حداقل با وی مصالحه کرد. روز ۲۴ ذی الحجه‌ی سال دهم هجری، فرارسید و پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) به همراه دخترش حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) و دامادش حضرت امام علی (علیه‌السّلام) و دو سبطش حضرت امام حسن (علیه‌السّلام) و حضرت ابا عبداللّه الحسین (علیه‌السّلام) از مدینه حرکت کرد و به جایگاه مقرر رفتند. مسلمانان مدینه نیز آنان را با ذکر صلوات، سلام و تکبیر همراهی نمودند. مسیحیان نجران، زودتر از پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) در مکان مقرر اجتماع کردند، آن‌ها با دیدن اهل بیت رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) احساس خطر کرده و از مبارزه و مباهله با آن حضرت منصرف شدند و در برابر عظمت و حقانیّت دین مبین اسلام تسلیم شدند. واقعه‌ی مباهله علاوه بر این‌که یکی از معجزات بزرگ پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) است، دلیل روشنی بر معصوم بودن حضرت علی، حضرت فاطمه، امام حسن و امام حسین (صلوات اللّه علیهم اجمعین می‌باشد. آیه ۶۱ سوره آل‌عمران به آیه مباهله مشهور هست، که در این آیه «...فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکُمْ وَنِسَاءَنَا... وَأَنْفُسَنَا ...» منظور از: أَبْنَاءَنَا: امام حسن و امام حسین (علیهما‌السّلام) نِسَاءَنَا: حضرت زهرا(سلام اللّه علیها) أَنْفُسَنَا: امام علی (علیه‌السّلام)، هستند.