eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
17.2هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| ✘ الآن رفتن به غزه و جنگیدن، وظیفه اصلی ما نیست! مراقب باخت فکری در این جنگ باشین! رسانه رسمی استاد محمد شجاعی !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انسان کیه که خدا عالم رو به عشقش آفریده ؟! منبع: جلسه ۱۶۸ شرح جامعه کبیره !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من تورو با خوب و بدت میخوامت دیگه چجوری به تو ثابت کنم؟:)! !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
⭕️ فرم ثبت نام اعزام به غزه 🔻 فراخوان ثبت‌نام امدادگران و کادر درمان برای اعزام و امدادرسانی به مردم غزه 👇 🔻 https://rcs.ir/portal/customforms/2109
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت198 بعد از ظهر روز پنج شنبه قرار بود مادر امیرزاده به خانمان بیاید. ام
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت۱۹۹ داخل ماشین که شدم دوباره رستا زنگ زد. عصبی بود. سعی کردم با قربان صدقه رفتنش و آرام حرف زدن کمی آرامش کنم و مطمئنش کردم که تا نیم ساعت دیگر به خانه میرسم. امیرزاده با لبخند از آینه نگاهم می‌کرد، بعد از تمام شدن تلفنم گفت: –پس از این حرفها هم بلدید بزنید. خوش به حال خواهرتون. لبخند به لبم آمد. –آخه چون بارداره نمیخوام استرس بگیره. ابروهایش بالا رفت. –عه؟ پس به زودی شیرینی خاله شدنتونم می‌خوریم. –قبلا دوبار خاله شدم این سومیه. خندید. –وای من عاشق خونه‌های پر بچه‌ام. شما چی؟ بچه دوست دارید؟ نگاهی به بیرون انداختم. –مامانم همیشه میگن بچه برکت خونس و سرمایه‌ی زندگی هر کسی بچشه، میگن اگه بچه‌ها درست تربیت بشن حتی تا هفتاد جد آینده و گذشته‌ی آدم از این سرمایه سود می‌برن. گاهی که خواهر کوچیکم غر میزنه و میگه اگه دوتا بچه بودیم زندگیمون راحت تر بود مادرم ناراحت میشه و میگه من حتی اگر یدونه بچه هم داشتم و پولدارترین آدم بودم بازم نمیزاشتم بچم تو راحتی زندگی کنه چون تربیتش خراب میشه و سرمایه‌ی اصلی زندگیم از بین میره. حالا خودم هیچی جواب اجدادم رو چی بدم. امیرزاده با چشم‌های گرد نگاهم کرد. – ایوالله به مادرتون. با این طرز فکر عجیبه که فقط چهارتا بچه دارن. از آینه نگاهش کردم. –مادرم یه بیماری داشت که دکتر بهش گفته بود هر بار که باردار بشه بدنش ضعیف‌تر میشه، بعد از به دنیا امدن خواهر کوچیگم یه مدت حالش خیلی بد بوده ولی خدا رو شکر کم‌کم بهتر شد. نفسش را بیرون داد. –خداروشکر. پس یعنی شما موافق تربیت و افکار مادرتون هستید؟ نگاهم را به دستهایم دادم.. –کدوم آدم عاقل از سرمایه‌ی زیاد بدش میاد؟ امیرزاده با خنده گفت: –همینطور سود رسوندن به این همه آدمهایی که یه روزگاری تو این دنیا زندگی می‌کردن و آودمهایی که بعد از این میخوان تو این دنیا زندگی کنن کلید را انداختم و وارد حیاط شدم. رستا پنجره‌ی اتاق من و نادیا را که رو به حیاط بود را باز کرد و پچ پچ کنان گفت: –تلما از اینجا بیا تو. به سختی از پنجره وارد اتاق شدم. رستا یک دست لباس برایم آماده کرده بود. –سریع اینارو بپوش. بعد از پوشیدن لباسهایم همانطور که صورتم را آرایش می‌کردم، رستا در عرض چند دقیقه موهایم را برایم بافت یک طرفه زد. استاد این کار بود. موهایم کوتاه و به هم ریخته بود ولی با بافتی که رستا برایم زد خیلی عوض شدم و حسابی مرتب شدم. کارش که تمام شد با عجله گفت: –زودباش بیا بیرون، معطل نکن که خیلی دیر شده. مادر امیرزاده با دیدنم لبخند زد و اصلا به رویم نیاورد که مرا قبلا دیده. بعد از خوش و بش و خوش‌آمد گویی کنار رستا نشستم و نگاهم را به دستهایم دادم. مادر رو به مادر امیرزاده گفت: –اگه اجازه بدید حالا من در مورد پسر شما بپرسم. بعد هم شروع به سوال پرسیدن کرد. تمام سوالات مادر حول محور اخلاقیات امیرزاده و ایمانش بود. حتی یک مورد هم در مورد وضع مالی‌اش یا کار و دارای‌اش نپرسید. رو به رستا پرسیدم: –اونم در مورد من همین سوالات رو کرد؟ رستا سرش را زیر گوشم آورد. –آره منتها سوالاتش خیلی ریزبینانه‌تر بود. –مثلا چی پرسید؟ –این که اگه نماز صبح خواب بمونه چیکار میکنه؟ با چشمهای گشاد شده به رستا نگاه کردم. بعد از این که سوالات مادر تمام شد، مادر امیرزاده با من هم کمی صحبت کرد و در آخر هم گفت: –دخترم اگه اشکالی نداره شماره تلفن یکی دوتا از دوستانت رو بده که من در مورد شما ازشون سوالاتی بپرسم. با تعجب به رستا نگاه کردم، ولی او خیلی عادی گفت: لیلافتحی‌پور ‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت 200 اجازه بدید از اتاق قلم و کاغذ بیارم. من به دنبال رستا به اتاق رفتم و گفتم: –رستا حالا چی‌کار کنم؟ چرا آخه شماره دوستام رو می‌خواد؟ رستا با لبخند خودکار را به دستم داد: –معلومه مادر خیلی به فکر و زرنگی داره، شایدم به خاطر عروس قبلیشه که اینقدر محتاط شده، هر چی هست خیلی خوبه. توام باید روزی که امدن برای خواستگاری همین کار رو بکنی، البته من خودم یه تحقیقاتی کردم ولی خیلی کمه، یه سوالاتی رو هم در نظر گرفتم که میدم حفظ کنی و ازش بپرسی. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –انگار فقط من این وسط از هیچی خبر ندارم. به خودکار اشاره کرد. –بدو بنویس. شماره‌ی دوستت زهرا رو بنویس. اسم زهرا که آمد یاد ماجرای کافی شاپ افتادم و ترسیدم حرفی بزند و آبرویم برود. –نه، اون نمیشه. شماره ساره رو می‌نویسم. با یکی از همکلاسی‌هام. از سال اول دانشگاه تا حالا با هم دوستیم. –کاش به جای ساره شماره یکی دیگه رو می‌نوشتی. با ساره کمی شکرآب بودیم ولی چاره ایی نداشتم. شماره را نوشتم. برگه را به دست رستا دادم. برگه را گرفت. –خودت بهش بدی بهتره‌ها. –راستش یه کم بهم برخورده، تو بهش بده. –اگه به تو بربخوره ما هم فردا پس فردا می‌خواهیم رُس امیرزاده رو بکشیم به اونم برمی‌خوره‌ها. برگه را از دستش گرفتم. –باشه خودم بهش میدم. بعد از رفتن مادر امیرزاده مادر گفت: –واسه سه شنبه قرار خواستگاری گذاشت. نگاهی به رستا انداختم. –این که هنوز تحقیق نکرده چه زود قرار گذاشت. رستا لبخند زد. –حالا هم زمان میخواد هر دو کار رو انجام بده، احتمالا میخواد خانوادشم بیان ببینن نظر بدن، نمیخواد فقط نظر خودش باشه. رستا گفت که تا روز خواستگاری به سرکار نروم که در مورد سوالهایی که می‌خواهم از امیرزاده بپرسم با هم صحبت کنیم و بیشتر فکر کنم. با کنجکاوی پرسیدم. –حالا مگه چه سوالهایی باید بپرسم؟ رستا از نادیا دفتری گرفت و شروع به نوشتن کرد. –ببین یه سری سوال می‌نویسم همه رو حفظ می‌کنی، روز خواستگاری هم وقتی داره به این سوالها جواب میده ازش اجازه می‌گیری و صداش رو ضبط میکنی. نادیا خندید. –وای زشته بابا، بی‌خیال مگه جلسه باز جوییه؟ رستا اخم کرد. –اتفاقا توام باید اینا رو یاد بگیری که نوبت تو شد من دوباره تکرار نکنم. همه خندیدیم. رستا تقریبا دو صفحه سوال نوشت. نادیا یکی یکی سوالات را زمزمه‌می‌کرد. در آخر هم گفت: –حداقل یه سوالم در مورد چه غذا یا چه رنگی رو دوست داره، یا حقوقش چقدره و این چیزا هم می‌نوشتی. من هم سوالات را یکی یکی خواندم و گفتم: –من می‌دونم اون به این سوالا چه جوابی میده، یعنی جواب اکثرشون رو می‌دونم. رستا دستش را روی یکی از سوالات گذاشت. –بگو ببینم به این سوال چه جوابی میده. –این که آرزوش چیه؟ –اهوم. فکری کردم و گفتم: –با شناختی که من ازش دارم احتمالا میگه یه کاری کنه که خیرش به همه برسه، نگاهی به بالای صفحه انداختم. –حالا این معیارهای درجه یک و دو چیه این بالا نوشتی؟ لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت201 –معیارهای درجه اول اونایی هستن که خیلی مهم هستن و اگر اونا نباشن کلا بهشون جواب منفی میدیم، مثل: اعتقادات، اخلاق، معیارهای درجه دوم اونایی هستن که نبودشون رو میشه چشم پوشی کرد. مثل، اختلاف سن، تحصیلات، مادیات و این چیزا... نادیا گفت: –ولی پولم بنویس تو معیار درجه یک، اگه نباشه که زندگی به درد نمی‌خوره. رستا نگاه چپی به نادیا انداخت. –الان بابا و مامان پولدار نیستن زندگیشون به درد نمی‌خوره؟ نادیا نگاهی به مادر انداخت. –بابا و مامان که بی‌پول نیستن. فقط کم پولن. خندیدم و گفتم: –منظور رستا هم این نیست که طرف گدا باشه، یعنی در حدی که بتونه یه زندگی رو با حداقل امکانات بچرخونه. نادیا گفت: –خب آخه شاید اولویت تلما با مال تو فرق داشته باشه، شاید اون شوهر پولدار دلش بخواد. رستا نگاهی به من انداخت. –تو طبقه‌بندی اولویتها رو می‌دونی مگه نه؟ لبهایم را بیرون دادم. –یه بار بهم گفتی ولی دقیق یادم نیست. رو به نادیا کرد. –ببین اولویت بندی هر کاری چندتا شاخص اساسی داره که اگه اونارو بلد باشی هیچ وقت سر دوراهی نمیمونی که کدوم کار رو اول انجام بدی بهتره. نادیا هیجان زده گفت: –من کلا یکی از مشکلاتم همینه، رستا خودکارش را روی زمین گذاشت. ببین ما همیشه در شرایط انتخاب هستیم. اولین اولویت بندی اینه که کار رو در زمان خاص خودش انجامش بدیم چون بعضی کارها اگه وقتش بگذره ضایع میشه. مثلا اگر ما بین ازدواج و کار یا درس خوندن گیر کردیم اولویت اول ازدواجه، میشه زمان درس خوندن رو به وقت دیگه‌ایی موکول کرد ولی ازدواج زمان خاصی داره، چون بچه دار شدن و سلامتی بدن و اعصاب سالم داشتن تا یه سنی هستش. شاخص دوم اینه که کاری اولویت داره که خیر بیشتری توش هست مثل یه کاری که منفعت شخصی داره ولی کار دیگری منفعت اجتماعی داره یا خانوادگی داره خلاصه منفعتش بیشتره پس ما اون کاری که خیر وسیعی داره رو انتخاب میکنیم نه اونی که فقط سود شخصی داره. شاخص بعد اینه که مخاطبت ضعیف تر رو انتخاب می‌کنیم، یعنی وقتی بین قوی و ضعیف گیر میکنی. اون ضعیف‌‌تر رو حمایت می‌کنی. نادیا گنگ نگاه کرد. رستا کمی جابه‌جا شد. –الان با مثال میگم برات جا بیفته. مثلا تلما یه کاری ازت میخواد که سر ساعت معین انجام بدی همون موقع مریم و مهدی هم یه کاری ازت میخوان، مثلا گرسنه هستن و از تو غذا میخوان یا یه مشکلی براشون پیش امده کمک میخوان تو اول باید کدوم کار رو انجام بدی؟ نادیا فوری جواب داد. –خب کار بچه‌ها... خندیدم و به نادیا اشاره کردم. –این همینجوری هم از زیر کار در میره چه برسه اولویت هم تو کار باشه. رستا جدی ادامه داد. درسته، چون بچه‌ها ضعیف‌تر هستن و احتیاج به کمک دارن، ولی رستا خودش هم میتونه بره آب بیاره یا صبر کنه تا تو کارت تموم بشه. شاخص بعدی اینه که وقتی بین دو کار آسون و سخت گیر کردیم کار سخت رو باید انتخاب کنیم. چون گزینه‌ایی مهمه که ما با انتخابش روحمون تقویت بشه. نادیا نگاهی به مادر انداخت. –این آخریه همون حرفهای مامانه که...یعنی باید بدبختی بکشیم؟ رستا لبخند زد. –البته نه به این غلیظی که تو گفتی، به قول تو بدبختی کشیدن لازمه‌ی روحه، در حقیقت غذاشه، یا میشه گفت ورزشه روحه، مثل یه آدمی که هیچ تحرکی نکنه فقط بخوره چه بلایی سرش میاد؟ نادیا زانوهایش را درآغوش گرفت و متفکر گفت: –یعنی روح در رفاه باشه چاق و تنبل میشه؟ لبخند زدم. –البته رستا جان این چیزا تو خانواده ما نیست. نگران نباش. نادیا خندید. –آره بابا، روح من یکی که المپیکیه، مربیمم مامان جونمه. رستا با تحسین به مادر نگاه کرد. –واقعا هم مامان کارش درسته، یه وقتایی یه کارایی میکنه که من فکر میکنم چیزایی که ما تو کتابها فقط میخونیم اون بهش عمل میکنه. همه‌ی کارهاش تجربیه، برای هممون استاده. نادیا به طرف مادر رفت و به عادت همیشه سرش را به سینه‌ی مادر چسباند. –البته استاد دانشگاه نرفته. مادر سر دختر ته تغاری‌اش را بوسید و نوازش کرد. لیلافتحی‌پور ‌