eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
16.5هزار ویدیو
68 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 شهیده راه ولایت 🔹 اگر در دعای عهد چنین می‌خوانیم که: «... وَالذَّابِّینَ عَنْهُ خدایا من را از کسانی قرار بده که از امام زمانم دفاع کنم» 🔹 حضرت زهرا سلام‌الله علیها یکی از بهترین الگوهایی است که از امام زمانش دفاع کرد. 🔹 آن حضرت در دفاع از ولایت سنگ تمام گذاشت و حتی جان خود را در این راه فدا کرد و شهیده راه ولایت شد. 🔺 إنَّ فَاطِمَةَ ع صِدِّیقَةٌ شَهِیدَةٌ 📚 الکافی،ج ۲ ص ۴۸۹ 🔸دردفاع ازولایت بی محابا شد شروع 🔸بین دیوار و در و آتش قیام فاطمه https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله🥀 بشکند پاے کسے کہ لگدش سنگین بود تـا ڪہ زد سلسلہ ي #آل_عبـا ریخٺ بهـم ثلـث
بر حرام زاده ناپاک نسبی که به مقام مادر سادات جسارت کرد تا روز حشر لعن ابدی باد. امیر مومنان یک تنه درب قلعه خیبر را از جا کندند اما داغ ام ابیها اینقدر سنگین بود که برای حمل جسد مبارک ایشان از فرزندان کمک خواستند. بر اولین ظالم در حق اهل بیت لعن مُلک و مَلک باد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت396 راه افتادم و آرام آرام خودم را به اتاقی که پرسنل آنجا استراحت می‌کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت397 –البته حالا دیگه می خوام تو کشور خودم درسم رو ادامه بدم. رشته‌‌ی من توی کشور خودم هست، چرا برم جای دیگه؟ سرش را کج کرد. –فکر کردم خیلی دوست داشتی بری؟ –اون موقع شاید، ولی حالا دیگه نه. با خنده ادامه دادم. –در حال حاضر تمام فکرم اینه که زودتر برگردم به همون زیرزمینی که یه روز مامانت گفت مرغ‌دونیه. دلم واسه مرغ‌دونی مون تنگ شده. نوچی کرد. –اون جا رو همچین که حالت خوب شد اسباب کشی می کنیم می ریم. چشم‌هایم گرد شد. –نمی شه که، مامانم... اخم مصنوعی کرد. –با اجازه‌ی جناب عالی تا اون موقع من همه چیز رو لو می دم. بهش می گم دیگه اونی که ازش می‌ترسید کبریت بی خطر شده. لبم را گاز گرفتم. –واقعا می گی؟! –نگم؟ نگاهم را به سقف دادم. –صبر کن، بذار خودم کم کم بهش می گم. سرش را تکان داد. پرسیدم: –یعنی من دوباره به خونه مون برمی‌گردم؟ سعی کرد لحن شادی داشته باشد. –این چه حرفیه؟ معلومه که برمی‌گردی؟ مگه کلی برنامه‌ی غذایی ننوشته بودی که برام درست کنی؟ مریضی رو بهونه نکنا من شکمم رو صابون زدم. نگاهم را پایین دادم. –تقصیر خودمه، اون قدر ناراحت بودم که آشپزخونه ندارم، خدا یه کاری کرد که حسرت همون اجاق گاز سر پله به دلم بمونه. با انگشت سبابه‌اش آرام روی بینی‌ام زد. –آی آی، این وصله‌ها به خدا نمی چسبه‌ها قربونت برم. خدا فقط می خواد تو قوی بشی نه این که حسرت بخوری خانم. –فعلا که چیزی نمونده بمیرم دیگه وقت قوی شدن ندارم. یک ابرویش را بالا داد. –دیگه نداشتیما، هر چیزی که آدما رو نکشه حتما قوی می کنه، شک نکن. الان وقت مُردنت نیست، وقت قوی شدنته. بعد چند قاشق غذا داخل پیش دستی‌‌ یک بار مصرف کشید تا به بیماران بدهد، ولی کسی نخورد، اکثرا یا خواب بودند یا حال بلند شدن و خوردن نداشتند. علی بشقاب را به طرفم گرفت. –حداقل تو چند قاشق بخور. به زحمت دوباره بلند شدم و نشستم دیدم نگاه علی روی در ورودی ثابت مانده. نگاهش را دنبال کردم، هلما با دیدن علی جلوی در خشکش زده بود. هلما نگاهش را به من داد و جدی گفت: –ایشون نباید وارد این جا بشن، درسته خودشونم کرونا دارن ولی بالاخره این جا بخش عفونیه و خطرناکه. بعد هم به طرف بیمارهای دیگر رفت. رو به علی گفتم: –راست می گه، زودتر برو، یه وقت حالت بدتر می شه. علی سرش را خم کرد و پچ پچ کرد: –مگه نگفتی این بعداز ظهر میاد؟ لب هایم را بیرون دادم. –دیروز که این جوری بود. نمی‌دونم چرا زود اومده. زمزمه کرد: –مار از پونه بدش میاد، البته حیفه پونه... حالا واسه من دلسوز شده. هیسی کردم. –می شنوه زشته. –من برم، حالا یه وقت دیگه که این نبود میام بهت سر می زنم. دستش را گرفتم –علی. روی صورتم خم شد و نجوا کرد: –جونم. –برام خیلی دعا کن. با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد. –این حرفت مثل اینه که بهم بگی نفس بکش، فکر و روحم پیش توئه عزیز دلم، می تونم دعات نکنم؟ همان لحظه نگاهم به هلما افتاد گاهی دزدکی نگاهمان می‌کرد. جوری که انگار با چشم‌هایش می‌جنگید ولی موفق نبود. من جنس این نگاه ها را می‌شناختم. این دلشوره‌ها، این پنهان کردن احساسات، چون خودم قبلا مبتلا بودم، زمانی که فکر می‌کردم علی زن دارد و برای تحقیق با ساره جلوی در خانه‌شان رفته بودیم. آن روز در یک لحظه مُردم، واقعا اگر آن موقع علی زن و زندگی داشت چه می‌کردم؟ دوباره هلما را نگاه کردم دست هایش می‌لرزیدند حتی صدایش، وقتی که داشت حال مریض را می‌پرسید. گویی تمام حس‌هایش شورش کرده بودند و او تنها نیروی ضد شورشش یعنی عقلش را، راهیه مبارزه کرده بود. ولی چندان قوی نبود. دلم برایش سوخت آن قدر که قلبم فشرده شد و دست علی را رها کردم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت398 هلما حتی نمی‌توانست به راحتی قرص را از جلدش جدا کند و به دست بیمار بدهد. رو به علی گفتم: –علی جان، زودتر برو، نگرانتم. پوفی کرد. –هر جا پاش رو می ذاره با خودش استرس میاره. ماسکم را برداشتم. –این جوری نگو. می‌خواست خم شود و دستم را ببوسد ولی من مانع شدم، از چشم‌های هلما خجالت می‌کشیدم. هنوز علی پایش را از اتاق بیرون نگذاشته بود که هلما به طرفم آمد و چشمکی زد. –شوهرت رو دیدی رنگ و روت باز شده‌ها، خجالت زده نگاهم را پایین دادم. خواستم بگویم. "و تو چقدر خوب نقش بازی می‌کنی." پرسید: –می خوای غذات رو بهت بدم بخوری؟ –ممنون. تو چرا امروز این قدر زود اومدی؟ قاشق را به دستم داد. –اومده بودم این طرفا خونه ببینم دیگه برنگشتم. گفتم حالا که تا این جا اومدم بیام بیمارستان. قاشقی از غذا داخل دهانم گذاشتم. –خونه برای چی؟ –برای اجاره، آخه می خوام خونه‌مو بدم به ساره‌اینا بشینن تا وقتی که بتونن یه جایی رو اجاره کنن. بنده خدا ساره خیلی اون جا اذیت می شه. چشم‌هایم گرد شد. –واقعا؟!! –آره، اون خونه برای من بزرگه، می خوام یه خونه ی چهل متری اجاره کنم. غذا در دهانم مانده بود و با تعجب نگاهش می‌کردم. بیشتر توضیح داد. –بالاخره من ساره رو تشویق کردم که وارد اون کلاسا بشه، فکر می‌کردم زندگیش بهتر می شه، ولی نشد. بهش مدیونم. –ساره قبول کرد؟ –خودش آره، ولی فعلا شوهرش قبول نکرده. من که اون جا رو تخلیه کنم، ساره راضیش می کنه و اونم کوتاه میاد. قاشق بعدی را خوردم. –آخه تو می‌تونی اجاره بدی؟! نفسش را آه مانند بیرون داد. –باید برم دنبال حقوق مامان، البته کار هم باید بکنم. نگاهی به اطراف انداختم. –چرا همین جا کار نمی‌کنی؟ تزریقات بلدی خودش خیلیه. سرش را تکان داد. –کار تو بیمارستان رو دوست ندارم ولی اگه کار دیگه ای گیرم نیاد مجبورم. ظرف غذا را کناری گذاشتم. –با این کارت زندگی ساره رو خیلی عوض می‌کنی، دیگه راحت می تونه بشینه بچه هاش رو بزرگ کنه، نیازی نیست بره سرکار. قاشق را از دستم گرفت و با بغض گفت: –نمی‌دونم با این کارام زندگی چند نفر مثل ساره رو خراب کردم. الان که دارم نگاه می‌کنم می‌بینم دیگران تو شرایط بدتر از من خیلی خوب دارن زندگی شون رو می کنن. من چرا نتونستم؟ آن لحظه دوست داشتم جلوی او از زندگی‌ام ناله کنم نمی‌خواستم از خوبی های علی بگویم برای همین گفتم: –خب شاید می‌خواستی به آرزوهات برسی، الان خود من رو ببین، ظاهر زندگیم شاید خوب باشه ولی راضی نیستم، چون از خیلی از آرزوهام گذشتم. انتظار همچین حرفی را نداشت، جلوتر آمد و گفت: لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت399 –علی آقا همه‌ی آرزوهای یه زنه، مطمئن باش به دلش که راه بری راضیت می کنه، احتمالا منظورت ادامه تحصیلته، مثل روز برام روشنه یه روزی خودش میاد بهت میگه بیا برو درست رو بخون. می دونی مردا یه جوری هستن که اون لحظه نباید باهاشون مخالفت کنی ولی بعد همه چی درست می شه. با حیرت نگاهش کردم. چقدر خوب علی را می‌شناخت. پرسیدم: –تو، قبلنم اینا رو می‌دونستی؟ با بغض گفت: –آره، هم اینا رو می‌دونستم هم خیلی چیزای دیگه رو، ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم بهشون عمل کنم. یعنی انجام دادن این کارا برام خیلی سخت بود، انگار یه مشکل خیلی بزرگ بود یه درد بی درمون، راست می گن وقتی از بین درد رشد نکنی درد رشد می کنه. من رد نشدم یعنی نتونستم رد بشم برای همین دردام اون قدر بزرگ شدن که از پا افتادم. توانم برای نشستن تمام شد و دراز کشیدم. دلسوزانه و آرام گفتم: –هلما جان، آخه اصلا دردی نبوده، فکر کنم خودت برای خودت درد درست کردی. خیره نگاهم کرد. مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد زمزمه کرد: –راست می گی من خودم برای خودم درد درست کردم، حالام مجازاتم تنها موندنمه. –این قدر خودت رو سرزنش نکن و به گذشته فکر نکن. تو که داری تلاش خودتو می‌کنی تا همه چی رو درست کنی پس ناراحتی نداره. بینی‌اش را بالا کشید. –تلاشام بی‌نتیجه س. مثلا حرفایی که قبلا به شاگردام گفتم و به اشتباه انداختم شون رو مدام دارم اصلاح می‌کنم و براشون توضیح می دم. دوباره تو مجازی یه صفحه ساختم و دارم به همه می گم که تو این کلاسا نرید ولی خیلیا قبول نمی کنن. دقیقا مثل خود من که اون موقع‌ها حرف کسی رو نمی‌خوندم جز استادم. واقعا با این جور آدما باید چی کار کرد تلما؟ نوچی کردم. –هیچی، به قول علی ما موظفیم بگیم و سکوت نکنیم دیگه با بقیه‌ش کاری نداشته باشیم. چشم‌هایش خندید. –پس منم دیگه همین کار رو می‌کنم. از آن روز به بعد علی دیگر داخل بخش نیامد و برای دیدن همدیگر، من به حیاط بیمارستان می‌رفتم. هلما بیشتر از قبل حواسش به من بود و دیگر با هم دوست شده بودیم. در مورد هر کاری که می‌خواست انجام بدهد اول نظر مرا می‌پرسید و بعد انجامش می‌داد. گاهی برایم غذا می‌آورد و اگر نمی‌خوردم ناراحت می شد. آن قدر توجهش به من زیاد بود که همه متوجه شده بودند و سربه سرش می‌گذاشتند و می‌گفتند تلما که مرخص بشه تو دیگه این جا نمی‌مونی چون به خاطر دوستت اومده بودی اینجا. حتی یک شب که حالم بد شده بود تمام شب را بالای سرم بیدار بود و مایعات و شربت عسل به خوردم می‌داد و بالای سرم ذکر و دعا می خواند. چند باری هم که مادر زنگ زده بود و من نتوانسته بودم جواب بدهم هلما گوشی مرا جواب داده بود. وقتی برای مادر از محبت های هلما گفتم دعایش کرد و خواست که در اولین فرصت با هم آشنا شوند. بعد از چند روز بیمارستان ماندن و دو هفته خانه‌نشینی، بالاخره توانستم بلند شوم و خودم به کارهای روزانه‌‌ی خانه برسم. در این مدت بیشتر از همه دوستانم به کمکم می‌آمدند و حتی روزهای اول کارهای شخصی مرا انجام می‌دادند. حتی چندبار هم هلما به همراه ساره آمد و به بهانه‌ی عیادت کلی از کارها را انجام داد. همراه ساره برایمان غذا درست کرد، جارو کرد و حسابی خانه را برق انداخت. در همان روزها مادر هم هلما را دید و حسابی از او تشکر کرد. اصلا باورش نمی شد من با مسئول دانشگاهم این قدر صمیمی شده بودم. ساره و خانواده‌اش به خانه‌ی هلما نقل مکان کرده بودند برای همین ساره کلی انگیزه برای زندگی پیدا کرده بود. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت400 سر میز صبحانه، داخل لیوان چایی‌اش کمی عسل ریختم و شروع به هم زدن کردم. آمد و بوسه‌ای از موهایم برداشت و روی صندلی‌اش نشست و زل زد به گردابی که من در لیوانش درست کرده بودم. –می رفتم مغازه یه چیزی می خوردم. قاشق را داخل سینی گذاشتم. –من که می دونم اون جا چیزی نمی‌خوری. این جوری میگی که من از خواب بلند نشم. عاشقانه نگاهم کرد. –وقتی خانم خونه م از خوابش بگذره و این جوری قاشق قاشق عشق بریزه تو لیوان چای و به خوردم بده مگه جای دیگه صبحونه از گلوم پایین می ره. دستم را زیر چانه‌ام زدم و به لقمه گرفتنش نگاه کردم. . –تو بیمارستان که بودم هر لحظه دعا می‌کردم که بتونم این روزا رو تجربه کنم. برات غذا درست کنم و دوتایی بشینیم و زل بزنیم به همدیگه و از عشق حرف بزنیم. گاهی فکر می‌کردم نکنه دیگه هیچ وقت به خونه برنگردم، اون روزا و شبا از استرس خــوابم نمی‌برد. فـقط می خوابیدم تا بیدار نباشم. قبل از مریضیم خیلی سختم بود صبحای زود از خواب بیدار شم هر روز یه جنگی بین من و خواب در‌می‌گرفت که همیشه من پیروز می شدم. ولی تو بیمارستان یه روز صبح دیگه نتونستم باهاش بجنگم و خودم رو به دستش سپردم احساس کردم اون برای همیشه پیروز شد. نفسی تازه کردم و ادامه دادم: –هیچ وقت یادم نمی ره اون روزا شاید حال تو از من بدتر بود ولی باز هر روز میومدی ملاقاتم و برام از امید می‌گفتی از آینده‌، جوری حرف می زدی که یادم می رفت تو بیمارستانم. اون امیدی که تو به من دادی اومد کمکم و از اون روز به بعد خواب مغلوب من شد. اون تجربه باعث شد از صبحِ زود بیدار شدن خوشحال باشم. نگران نگاهم کرد. –الهی بمیرم، چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ یعنی حالت این قدر بد شد؟ نگاهم را پایین دادم و دنباله‌ی حرفم را گرفتم. –می‌دونستم اون موقع‌ها بعضی روزا اصلا به خونه برنمی‌گشتی و توی حیاط بیمارستان مدام قدم می زدی. تو چرا بهم نمی گفتی؟ جوری که قانع شده باشد نگاهم کرد. –مامور مخفی داشتی؟ پس واسه همین هی زنگ می زدی آمار می‌گرفتی؟ سرم را تکان دادم. –نمی‌تونستم نگرانت نباشم. لقمه را به طرفم گرفت. –من کاری نکردم جز این که عشقی که لافش رو می زدم رو بهت ثابت کنم. ولی تو...نفسش را بیرون داد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –تو این زمونه‌ای که اکثر زن و شوهرا فقط سقف مشترک دارن ، نه زندگی مشترک، شنیدن این حرفای تو آدم رو به فکر می بره، حرفایی که در مورد آشپزی و خونه داری زدی. اونم تویی که شاگرد اول دانشگاهی. انگار از یه سرزمین دور و ناشناخته اومدی، دونه دونه کلماتت بوی زندگی می ده، بوی فدا شدن. بوی شیدایی. بعد جرعه‌ای از چایی‌اش را خورد و همان طور که نگاه از چشم‌هایم برنمی‌داشت نجوا کرد. –یادته؟ "بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست" حرفش لبخند بر لبم آورد. –چه خل بازیایی داشتم اون موقع‌ها. او هم کمی عسل در چایی‌ام ریخت و شروع به هم زدن کرد. –من خُل بودم که این همه عشق رو، که از حرفات و کارات می‌ریخت رو می دیدم و بازم تردید می‌کردم. میز صبحانه را جمع کردم و رو به علی گفتم: –برای امشب شام چی درست کنم؟ با لبخند نگاهم کرد. –الهی من قربون تو برم که هنوز صبحونه نخورده به فکر شامی. عزیزم تو الان باید به فکر ثبت نام دانشگاهت باشی. شروع به دستمال کشیدن میز کردم. _هر چیزی جای خودش. اونو دیگه باید با مامان برم، بدون بادیگار که نمی تونم. بعدشم چون معدلم بالاست پارتی دارم شاید تلفنی هم بشه. پیراهنش را از روی چوب لباسی برداشت. –تو تازه چند روزه حالت خوب شده این قدر این پله‌ها رو بالا و پایین نکن خودم واسه شب یه چیزی می خرم میارم. صورتم را مچاله کردم. –وای نگو! دیگه میلی به غذای بیرون ندارم. بعدشم من به جز بالا و پایین رفتن کجا دارم که برم، شدم زندونی این خونه. چشمکی زد. –چه زندانی خوشگل و نازی! لابد منم زندانبانتم؟ لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت401 خب عزیز دلم برو مامانت رو قانع کن. بچه که نیستی با مامانت بری دانشگاه. اصلا بهش گفتی؟ من هی بهت می گم بذار همه چیز رو بهش بگم خودت قبول نمی‌کنی. نوچی کردم. –آخه همین جوری که نمی شه، اصلا مامان باور نمی کنه، باید بشینم یه نقشه‌ای بکشم. خندید. –می‌بینم که با دوستای ناباب گشتن تاثیر خودش رو گذاشته و واسه ننه ت می خوای نقشه بکشی. پشت چشمی برایش نازک کردم. –ناباب بووودن. الان که دیگه نیستن داری تهمت می زنیا. دستش را دور گردنم انداخت. –شوخی کردم خانمم. حالا چه نقشه‌ای؟ دستمال را روی میز رها کردم و دست هایم را دور کمرش حلقه کردم. –باید یه روز هلما رو دعوت کنم به مامان‌اینا هم بگم بیان پایین. رستا رو هم می گم بیاد. قبلشم همه‌ی محبت های هلما رو براشون تعریف می‌کنم. بعد وقتی همدیگه رو دیدن از هلما رونمایی می‌کنم و معرفیش می‌کنم. کمی از من فاصله گرفت. —حالا نمی شه یه نقشه‌ی دیگه بکشی پا نشه بیاد این جا. لب هایم را بیرون دادم. –نمی شه، بیرون از اینجا که نمی‌تونم برم. مکثی کرد. –خب حداقل برید بالا. این جا نه. لب هایم را روی هم فشار دادم. –چه فرقی داره؟ ولی باشه می ریم بالا. خندید. –خیلی دلم می خواد صحنه‌ای که مامانت می فهمه اون هلماست رو ببینم. امیدوارم به کتک کاری نکشه. با دهان باز نگاهش کردم. –کتک کاری؟! –آره دیگه، مامانت نمی خواد سر به تنش باشه حالا بیاد باهاش ناهار بخوره؟ این همه به خاطر روزی که تو رو برده بود توی اون خونه اعصابش خرد شد و حرف شنید. پای آبروش وسط بود، ممکن بود دور از جونش سکته کنه اون وقت به این راحتی ببخشه؟ روی صندلی نشستم. –اِ...؟ یعنی ممکنه؟ پس باید ساره رو هم در جریان بذارم که اگه لازم شد کمک کنه. علی پوزخندی زد. –چه شود؟ امیدوارم تو اجرای نقشه‌هات موفق باشی عزیزم. پوفی کردم. –خب حالا، یه نفر یه اشتباهی کرده الانم پشیمونه. خدا بخشیده اون وقت ماها نمی‌بخشیم. روی صورتم خم شد. –تو اون قدر مهربون و بی غل و غشی که فکر می‌کنی همه مثل خودتن. به مادرت حق بده. یه وقتایی از این همه خوب بودنت می‌ترسم نکنه دیگران ازت سوء استفاده کنن. دوباره به طرفش رفتم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. –نترس، من که دیگه هیچ وقت بدون مشورت با تو کاری نمی‌کنم. صورتم را با دست هایش قاب کرد. –خود زندگی کم‌کم همه چی رو بهت یاد می ده. خداحافظ من دیگه برم. راستی خانم خانما، امشب زودتر میام شام رو خودم درست می کنم تو کاری نکن. دست هایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –پس آشپزی‌ام بلدی، رو نکرده بودی کلک؟ از پله‌ها بالا رفت. –اصلا این کرونای لعنتی گذاشت که من هنرام رو بهت نشون بدم؟ –ببینم جارو و تمیز‌کاری هم بلدی؟ بوسه‌ای برایم فرستاد. –واسه شما همه کار بلدم، اگرم بلد نباشم یاد می‌گیرم. بعد از رفتن علی نفسم را بیرون دادم و به خاطرش خدا را شکر کردم. استکان چای را برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم. –راستی مامان می‌دونی کدوم دوستم روز عروسی آرایشم کرد؟ مادر جرعه‌ای از چایش را خورد. –لعیا خانم دیگه؟ –نه، اون موهام رو درست کرد. اون روز اون خانمه از دانشگاه امده بود جلو در خونه. –خب. –اون بود. لیلافتحی‌پور
🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت402 مادر استکانش را روی میز گذاشت. –وا! مگه اون دوستت بود؟ اون اصرار داشت تو ازدواج نکنی اون وقت خودش پاشده اومده... –خب دیگه با هم دوست شدیم. بعدش بهش گفتم درسمم می خونم، خیلی خوشحال شد. مادر با تعجب نگاهم کرد. –یهو چطوری این قدر با هم دوست شدین که... –یهو نبود. قبلنم از دانشگاه با هم دوست بودیم. مادر ناباورانه نگاهم کرد. نادیا تبلتش را کناری گذاشت و پرسید: –پس چرا نموند واسه جشن عروسیت؟ –چون خبر فوت مادرش رو دادن مجبور شد بره. هر دو هینی کشیدند و من فرصت پیدا کردم اتفاق هایی که افتاده و همه‌ی محبت های هلما را با پیاز داغ فراوان برایشان تعریف کنم. حتی گردنبندی که آورده بود را نشان شان دادم و گفتم: –بیچاره تو اون وضعیت کادوش رو هم داد و رفت. مادر و نادیا با حیرت به من نگاه می‌کردند. نادیا با تردید پرسید: –این کدوم دوستته؟! چرا من تا حالا ندیدمش؟ تا حالا در موردش حرف هم نزده بودی. –واسه همین گفتم تو هفته‌ی دیگه دعوتش کنم تا هم باهاش آشنا بشید هم به خاطر همه‌ی کارایی که برام انجام داده ازش تشکر کنم. اگه بدونید تو بیمارستان چقدر به من می رسید. مادر مات زده نگاهم کرد. –چطوری ا‌ومده بود اون جا؟! علی آقا که می گفت داخل بیمارستان راه نمی دن. سرم را تکان دادم. –آره، ولی اون به عنوان نیروی داوطلب تو بیمارستان کار می‌کرد. مادر لبش را گاز گرفت. –وا! بالاخره اون چند جا مشغوله؟ نمی‌ترسه کرونا بگیره؟ –خب حتما پیه همه‌ی اینا رو به تنش مالیده دیگه. مادر گفت: –البته یه بار از رستا شنیدم که می گفت خیلی از روحانیون داوطلبانه برای کمک رفتن بیمارستانا، ولی تا حالا نشنیده بودم خانما هم این کار رو کردن. نکنه این همونه که چند بار تو بیمارستان گوشی تو رو جواب داد؟ سرم را تکان دادم. –آره خودشه، همه کار برام انجام می‌داد. مادر به نادیا نگاه کرد. –می‌بینی مادر؟ هنوزم همچین آدمایی تو این دوره زمونه پیدا می شن. حالا تو هر روز می گی این دوستم شیطان پرست شده، اون دوستم رفته تو گروه نمی‌دونم چی چی پرستا. خندیدم. –می‌بینم که من نبودم، توی قرنطینه حسابی با نادیا درد و دل کردید و جیک و پوک دوستاش رو درآوردین. مادر با نگرانی گفت: –آره دیگه، چیکار می کردیم؟ تو اتاق حوصله مون سر می رفت، با تبلت نادیا سرگرم می شدیم. توی اون دو هفته این قدر این نادیا خبرای عجیب و غریب از دوستاش می داد که فکر کردم همه چی تموم شده و شیطون همه رو تسخیر کرده. بچه‌ها‌ی این دوره چرا این جوری شدن؟ چه کارای دور از عقلی می کنن. انگار اصلا پدر و مادر بالا سرشون نیست. چایی‌ام را سر کشیدم. –بیشترش به خاطر فضای مجازیه. الانم که کروناست یه جورایی همه مجبور شدن واسه بچه‌هاشون گوشی و تبلت بخرن دیگه همه سرشون اون توئه. مادر نوچ نوچی کرد. –خدا رحم کنه! بعد از کرونا فقط خدا عالِمه چی می‌خواد بشه. لیلافتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نــــــــام یکـــــــــــــــــــــــــــتا خالق هــــــــــستی" کسی که به این باور برسد که خدایی که میپرستد بر همه چیز احاطه دارد و حکیم و بیناست و جز خیر برای مخلوقاتش نمی‌خواهد، و در راه ایمانش به خداوند، استقامت داشته باشد، فرشتگان قلب او را در سختی ها ارام میکنند. 💚
💌خدایا شکرت امروز همه چیز را به تو می‌سپارم، و دلم را به روی نیکی‌ها می‌گشایم. 💚شکرت که هر روز اعتمادم به تو بیشتر می‌شود. 💚شکرت که سلامتی و وفور نعمت در زندگیم موج می‌زند. 💚شکرت حال زندگیم خوب است و رنگ و رویش الهی ست. 💚شکرت به من آموختی با تغییر رفتارم زندگیم متحول می‌شود. 💚شکرت به من آموختی سرچشمه عشق و نور درونم است. 💚شکرت حرف و عملم یکیست. 💚شکرت قصد کردم بی یاد تو حتی لحظه‌ای قدم هم برندارم. 💚شکرت در لحظه حال زندگی می‌کنم و به انرژی ناب الهی متصلم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم بخیر و خوشی قسم به ساحل چشمان ابری‌ات عمریست به لطف بارش چشم شماست گریانیم و گرنه مثل بیابان خشک دل‌هامان فقیر روزی این سفره های بی‌نانیم از این که بار غم مادر تو را دنیا به دوش برد، ولی خم نگشت حیرانیم به انتقام غم صورت کبود بیا که ما کنار شما پیرو شهیدانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
سلام علیکم دوستان سردارشهید دفاع مقدس، سید احمد پلارک هستم معروف هستم به شهید عطری شهید ۲۲ ساله بود
نماز شبم از وقتی که ابتدایی بودم ترک نشد، هرروز صبح، بعداز نماز زیارت عاشورا رو قرائت می کردم، همراه با صدلعن، و غسل جمعه و قرائت ادعیه رو فراموش نمی کردم با شروع جنگ ،دائماً به منطقه می‌رفتم. فرمانده آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بودم و در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار می‌کردم در جبهه هم مشغول بودم و همه کاری می کردم در یک حمله هوایی بودم که موشکی به آنجا برخورد می‌کنه، و من در زیر آوار مدفون می‌شم بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکرم روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود.البته اون موقع شهید نشده بودم و زخمی بودم https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2