43.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خادم ملت یعنی همه بگن یه خواب راحت کن
بسه یه ذرّه استراحت کن
تو دفترت بشین و خدمت کن
چقدر خوب بود این شعر و روضه محمدرضا بذری😭
#شهیدجمهور
#سیدمحرومان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠نتیجه خرج کردن برای اهل بیت😍
🌱الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ🌱
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💢تجلیل کشورهای آمریکای لاتین از رئیس جمهور ایران در سازمان ملل
🔹نماینده هائیتی در سازمان ملل به نمایندگی از گروه کشورهای آمریکای لاتین و کارائیب از آیت الله سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور شهید ایران تجلیل کرد.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
31.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب گریه برای امام حسین علیه السلام 😭😭😭
#شب جمعه
#شب زیارتی امام حسین (ع)
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🔴 برآورده شدن حاجت در شب و روز جمعه
🏷 در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت شده:
🔹گاهی از اوقات شخص مؤمن برای حاجتی دعا میکند و حقتعالی برآوردن حاجتش را به وقت دیگر میاندازد تا در روز جمعه حاجتش را برآورده سازد و به خاطر فضیلت جمعه درخواستش دوچندان برآورده شود.
🌹و فرمود: آنگاه که برادران یوسف از حضرت یعقوب درخواست کردند تا برای آمرزش گناهانشان از خداوند درخواست بخشش کند، گفت: «سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی؛ از پروردگارم برای شما درخواست آمرزش خواهم کرد» و این به وقت دیگر انداختن به آن سبب بود که این درخواست در سحر شب جمعه انجام گیرد تا دعایش مستجاب شود.
📚 مفاتیح الجنان
#امام_زمان
#شب_جمعه
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 48 مهراب منو گذاشت رو دوشش و اون مرد مارو راهنمایی کرد سمت پادگان. کنجکاو بو
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 49
--خب به درک که جاشو خیس کرده.
اینو گفت و دوباره خوابید.
راست میگفت آمین بچه ی منه نباید از مهراب انتظاری داشته باشم.
به قدری از حرفش ناراحت شده بودم که بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و اشکام شروع به باریدن کرد.
بلند شدم و با وجود درد پام رفتم بیرون و با دیدن اِجلال رفتم سمتش.
--سلام.
--سلام دخترم تو اینجا؟
سرمو انداختم پایین.
--شرمنده میخواستم ازتون پارچه بگیرم.
اخم کرد
--پس شوهرت کجاس؟
با حرفش تعجب کردم و تازه یادم اومد مهراب بهش گفت ما زن و شوهریم.
مصنوعی لبخند زدم
--پیش بچمه.
جدی گفت
--اینجا پر از مرد نامحرمه نباید بیای بیرون.
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم
--چشم.
--برو واست میارم.
رفتم دم در خواستم برم تو که پام به لبه ی در گیر کرد و با صورت اومدم رو زمین.
از درد پام جیغ خفیفی کشیدم و اِجلال اومدم بالاسرم نگران گفت
--چیشد؟
همون موقع مهراب اومد بیرون و با دیدن من نگران گفت
--حالت خوبه؟
اِجلال یه سیلی زد تو صورتش و یقشو گرفت عصبانی گفت
--غیرتت کجا رفته مـــرد؟
چجوری زنتو با این وضع فرستادی بیرون؟
مهراب متعجب اومد حرفی بزنه که اِجلال غرید
--به جای حرف زدن زنتو بلند کن.
از اینکه مهراب قراره بهم دست بزنه استرس گرفتم و سریع خواستم بلند شم که مهراب دستمو گرفت کمکم کرد.
اِجلال پارچه رو پرت کرد تو صورت مهراب و رفت.
مهراب پوزخند زد
--تازه یه چیزم بدهکار شدیم.
برگشت سمت من و برزخی گفت
--کی به تو اجازه داده با این وضع بری بیرون؟
جوابشو ندادم و نشستم رو تخت.
متأسف سر تکون داد
--چرا بیدارم نکردی خبر مرگم خودم برم؟
بازم جوابشو ندادم.
عصبانی فریاد زد
--مگه کــری؟
با جیغ گفتم
--به شما ربطی نداره من چیکار میکنم!
اصلاً چکاره ی منی که بهم بگی چیکار بکن چیکار نکن؟ نه پدرمی نه برادرمی نه....
میخواستم بگم شوهرم ولی حرفمو خوردم.
نشست لب تخت و نیمچه لبخند زد
--خیلی خب من غلط کردم خوبه؟
جوابشو ندادم و پارچه ی دور بچمو باز کردم.
--من واسه خاطر خودت میگم.
خوش ندارم کسی تورو با این وضع ببینه.
رُک گفتم
--وضعم چشه؟
اخم کرد
--لباستو وجب کنی نیم وجبم نیست.
پوزخند زدم و به کارم ادامه دادم.
--از این به بعد هرکاری داشتی به خودم میگی.
--صبح از خواب بیدارت کردم واسه هفت پشتم بسه اداشو درآوردم
--به درک که جاشو خیس کرده.
بغض کردم و ادامه دادم
--بله دیگه بچه ای که یتیم باشه هرکی هرچی بخواد میگه.
گریه امونم نداد و بچمو گرفتم تو بغلم و بیصدا گریه کردم.
با بهت گفت
--این چرت و پرتا چیه اول صبحی سرهم میکنی؟
بچمو گذاشتم رو تخت و بعد از تمیز کردنش دوباره قنداقش کردم.
صدام زد ولی جوابشو ندادم.
--چیکار کنم منو ببخشی؟
پوزخند زدم
--شما همین که کاری نکنی خودش بسه.
رفتم سمت حموم و دست و صورتمو شستم.
وقتی برگشتم دیدم بچم نیست.
دویدم بیرون و با دیدن مهراب صداش زدم.
بچه بغل اومد پیشم
--چیشده؟
نفس صداداری کشیدم و نگران گفتم
--بچمو کجا میبری؟
به بچه نگاه کرد و لبخند زد
--میخوام ببرمش واکسن بزنه.
متعجب گفتم
--کجا؟
--همین الان یه دکتر اومده اینجا.
توام باید بری پاتو معاینه کنه زخم بازوت خراشیدگیه ولی پات حتماً باید معاینه بشه........
باهم رفتیم بهداری و یه دکتر مسن اونجا بود.
مهراب به عربی یه چیزایی گفت و دکتر بچه رو گرفت.
یه سرنگ آماده کرد و آروم به بازوی آمین تزریق کرد.
بچم شروع کرد گریه کردن و مهراب بغلش کرد.
پامو معاینه کرد و روبه مهراب یه چیزی گفت که من نفهمیدم....
برگشتیم تو پادگان و روبه مهراب گفتم
--دکتر چی گفت؟
--هیچی چیز مهمی نیست.
--مطمئنی؟
--آره.
آمینو خوابوندم و مهراب رفت صبححونه آورد.
خیلی گشنم بود و غذامو خوردم....
بعد از ظهر بود و نشسته بودم لب تخت داشتم به میثم فکر میکردم.
مهراب نشست کنارم
--خوبی؟
--بله.
--بریم بیرون؟
--انگار اینجا تهرانه یه چی میگیا!
--تهران نیست ولی میشه سرگرم بود.
با لبخند گفت
--اینو نگا.
برگشتم سمت آمین و دیدم بیدار شده زُل زده بود به من.
خندیدم بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن.
مهراب تلخند زد
--خوشبحالت بازم این جوجه رو داری
ولی من بعد از خونوادم میلاد و میثمو داشتم ولی الان....
بغض کرد و حرفشو خورد.
نمیدونستم باید چی بگم و به آمین خیره شدم.
واسه اینکه از فکر دربیاد شروع کردم با آمین حرف زدن.
--آمین جان مامان عمو مهراب ناراحته بهش بگو ناراحت نباش...
خندید و آمینو ازم گرفت.
--نمردیم و یکی بهمون گفت عمو......
با هر سختی بود سوار نفر بر شدم و چون هوا خیلی سرد بود بچمو پیچیده بودم زیر پتو و محکم بغلش کردم.
راه همش خاکی بود تا رسیدیم شهر.
مارو رسوندن بیمارستان و رفتیم پیش دکتر.
طبق معمول مهراب حرف زد و دکتر بعد از معاینه ی پام متأسف سر تکون داد و یه چیزی گفت.
مهراب نگران شد و احساس کردم بغض کرده.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 50
آروم گفتم
--چیشده؟
--هیچی پاشو بریم.
از دکتر تشکر کرد و از اتاق رفتیم بیرون.
رفتیم تو محوطه ی بیمارستان و نشستیم رو صندلی.
مهراب برگشت سمت من خندید
--اول باید بریم واسه خودمون لباس درست و حسابی بخریم اینجوری همه فکر میکنن از جنگ برگشته ایم.
--دکتر چی گفت؟
خندش جمع شد و بیخیال گفت
--هیچی بابا زیاد مهم نیست.
--یعنی چی که مهم نیست؟
--یعنی اینکه شما الان با آمین اینجا میمونی تا من برگردم.
متعجب دنبالش راه افتادم و اونجا لباس بیمارستان بهم دادن و منو بستری کردن.
پرستار با احتیاط بچمو بغل کرد و گذاشت رو یه تخت مخصوص و واسش مای بیبی آورد و لباسشو عوض کرد.
با لبخند یه چیزی به عربی گفت و رفت.
یعنی به قدری از مهراب عصبانی بودم که دلم میخواست خفش کنم.
از اینکه نمیدونستم چم شده و واسه چی باید اونجا باشم.
یه ضربه به در خورد و مهراب اومد تو.
لباساشو با یه پیرهن و شلوار مشکی عوض کرده بود و موهاشم مدل داده بود.
من موندم این از کجا پول میاره تو این اوضاع.
عینکشو برداشت
--سلام.
--ببخشیدا میشه بگی من چه مرگم شده تکلیف خودمو بدونم؟
--جوش نزن بهت میگم.
رفت سمت آمین و بغلش کرد
--حالا شدی یه پسر خوشگل.
روبه من گفت
--تو حالت خوبه؟
--من از اولشم حالم خوب بود.
--عــه پس حتماً عمه ی من تا لب مرز عراق تورو برد؟
جوابشو ندادم و بچه رو برگردوند سرجاش.
نشست رو صندلی.
--ببین تو الان یه مادری علاوه بر بچت باید به خودتم اهمیت بدی تا بتونی سالم بمونی.
به خودم اشاره کردم
--اینجوری؟ با این وضع؟
--یکم دندون رو جیگر بزار تا حرفم تموم بشه.
دکترا میگن ظاهراً اون ماری که نیشت زده زهرش سمیه، کشنده نیست اما واسه بدن خطرناکه.
--خب که چی؟
--ببین اصلاً نگران نباش قراره یه جراحی کوچولو رو پات انجام بشه.
--جراحی واسه چی؟
--بخاطر مار زدگی دیگه.
از ترس بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
مهراب ناراحت گفت
--بابا من که گفتم چیزی نیست.
با صدای گریه ی بچه بلند شد بغلش کرد
--بفرما اینم بیدار شد.
--بچمو بده گشنشه.
--لازم نکرده تو استراحت کن.
از تو کمد شیشه شیری که پرستار درست کرده بود رو داد بهش تا خوابید.
--من مردم؟
--چی؟
--میگم من مردم که بچم شیر خشک بخوره؟
--نخیر شما بدنت ضعیفه.
همون موقع پرستار اومد تو اتاق و با دیدن مهراب خجالت زده یه چیزی گفت و رفت.
مهراب خندید
--بدبخت فکر کرده ما زن و شوهریم.
ای خدا چقدر این مهراب پرروعه.
جوابشو ندادم و بچه رو خوابوند رو تختش اومد نشست رو صندلی.
--امروز ساعت ۳ میری اتاق عمل.
به ساعت نگاه کردم ۲ونیم بود.
با بهت برگشتم سمتش
--یعنی نیم ساعت دیگه؟
--آره.
با بغض گفتم
--اگه من مردم بچم....
حرفمو قطع کرد
--نترس بابا هیچیت نمیشه.
--نکنه نفرین اون داعشیا منو گرفته؟
خندید
--فکر و خیال زیاد نکن واست خوب نیست.
پرستار اومد تو اتاق تا منو آماده کنه واسه عمل و مهراب رفت بیرون.
لباسمو عوض کرد و همین که خواستن منو ببرن بیرون بغضم شکست و از پرستار خواستم بچمو بیاره پیشم.
هرچی میگفتم پرستار نمیفهمید و آخر رفت مهرابو صدا زد اومد تو اتاق.
اون لحظه اصلاً به اینکه چشماش اشکیه اهمیتی ندادم و با گریه ازش خواستم بچمو بده بهم.
بچه رو بغل کرد و داد دستم.
محکم بغلش کردم و دستشو بوسیدم.
همون موقع پرستار یه چیزی گفت و مهراب اومد سمتم بچه رو ازم بگیره.
ملتمس گفتم
--جون میثم مراقب بچم باش.
--باشه نگران نباش.
منو بردن تو اتاق عمل و بعد از اینکه بیهوش شدم دیگه چیزی نفهمیدم...... ح
با احساس خستگی زیاد چشمامو باز کردم و چون نور لامپ اذیتم میکرد چشمامو بستم.
با صدای مهراب دوباره چشمامو باز کردم
با صدای خشداری صدام زد
--مائده!
اولین چیزی که گفتم
--بچم کجاس؟
--نگران نباش خوابیده.
--میخوام ببینمش.
--باشه بعداً میبینیش.
دکتر اومد بالاسرم و پامو معاینه کرد.
چشمم خورد به پام و دیدم زانومو پانسمان کردن.
تازه فهمیدم قسمتی از پام نیست.
دکترا رفتن و با بهت برگشتن سمت مهراب
--پام کو؟
با بغض لبخند زد
--موشه برد.
با گریه جیغ زدم
--میفهمی چی داری میگی میگم پام کو؟
قطره اشکی که از چشمش پایین اومدو سریع پاک کرد.
--ببخشید همش تقصیر منه...
جیغ زدم
--چرا نمیگی چی شده؟
--آروم باش الان میگم.
ببین این قسمت از پاتو جدا کردن چون بخاطر نیش مار عفونت کرده بوده و نمیشد کاریش کرد
دستامو گذاشتم رو صورتم و شروع کردم
هق هق گریه کردن.
با صدای گریه ی بچم از مهراب گرفتمش و بغلش کردم.
به قدری گریه کرده بودم که چشمام درد گرفته بود......
مهراب در زد و اومد تو اتاق.
نشست رو صندلی و ظرف غذاهارو گذاشت رو میز.
--خوبی؟
جوابشو ندادم......
"حلما"
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 51
ظرف غذارو باز کرد گرفت جلوم.
از لجم دستمو زدم زیر ظرف و خورشتا ریخت رو لباسش.
عصبانی داد
--چته وحشی؟ نمیخوای که نخور چرا همچین میکنی؟
گریم گرفت و سرمو گرفتم بین دستام
نشست رو صندلی و با صدای آرومتری صدام زد
--مائده!
جوابشو ندادم.
--بابا آخه چرا با من لج میکنی؟
اگه اجازه نمیدادم عملت کنن که خدایی نکرده جونتو از دست میدادی.
سرمو بلند کردم
--چرا نزاشتی بمیرم راحت شم از این زندگی؟
همینجور که اشکام میریخت ادامه دادم
--یه زن تنها با یه بچه تو یه شهر غریب
میفهمی یعنی چی؟
تلخند زد
--فکر نکن تو تنهایی، تنهایی من خودم هیچکسو تو این دنیا ندارم.
بعد از مرگ خونوادم فهمیدم هیچکس واسه آدم نمیمونه، همه دیر یا زود میرن و این تویی که باید مراقب خودت باشی.
با حرفاش یکم آروم تر شدم.
رفت سمت بچم و خندید
--عه شما که بیداری کوچولو.
بغلش کرد داد دست من.
با لبخند به صورتش زل زدم و دستاشو نوازش کردم.
--ببین خدا چقدر دوست داشته که تو این وضعیت یه فرشته ی کوچولو بهت داده تا عین کوه پشتت باشه.
به این ریز بودنش نگاه نکن فردا مردی میشه واسه خودش.
تو بغلم خوابش برد و مهراب برد گذاشتش رو تختش.
ظرف غذارو باز کرد و گرفت سمت من
--بخور ضعف نکنی.
--تو نخوردی؟
خندید
--نه دیگه دوتا بود که یکیشو زدی نفله کردی.
خجالت زده سرمو انداختم پایین
--پس از این بخور.
خندید
--بدت نیاد؟
با اینکه چندشم میشد ولی چاره ای نداشتم.
قاشقشو شست و اومد نشست رو صندلی.
تازه یادم اومد اونشب تو پادگان باهم تو یه ظرف غذا خوردیم.
دلو زدم به دریا و غذامو خوردم.
خیلی زود خوابم برد و با صدای مائده گفتنای میلاد از خواب بیدار شدم و دیدم با میثم بالاسرم وایسادن
با بهت گفتم
--شـ...شـ.. شماها؟
میلاد لبخند زد و اومد سمتم دستمو گرفت
با گریه گفتم
--تو اینجا چیکار میکنی؟
بچمو بغل کرد و خندید
--حلال زاده به داییش رفته.
گریه امونم نمیداد حرف بزنم.
میثم نشست کنارم و پیشونیمو بوسید
--قربونت برم.
با بغض گفتم
--میثم چجوری اومدی؟
خندید
--کاری نداشت.
میلاد برگشت سمتم
--مائده؟
--جانم؟
--تو گوش این بچه اذان نگفتی؟
--نه.
بچمو بغل کرد و بعد از اینکه تو گوشش اذان گفت گذاشتش تو بغلم.
همین که از در اتاق رفتن بیرون از خواب پریدم و در کمال تعجب دیدم بچم تو بغلمه.
با صدای گریم مهراب از خواب پرید
با بهت گفت
--چیشده؟
از شدت گریه نمیتونستم حرف بزنم.
بلند شد یه لیوان آب داد دستم و با دیدن آمین تو بغل من کنجکاو گفت
--ببینم این اینجا چیکار میکنه؟
شروع کردم خوابمو تعریف کردن و مهراب هر لحظه چشماش شفاف تر میشد.
آخر سر دووم نیاورد و آمینو بغل کرد شروع کرد گریه کردن.
میون گریه هاش با بغض گفت
--بیمعرفتا چرا منو تنها گذاشتید؟
فکر کردید من دل ندارم؟
بابا منم آدمم! منم عاشقم ولی چرا منو فراموش کردید؟
آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
بغلش کردم تا دوباره خوابید
مهراب بلند شد رفت لب پنجره و یه سیگار روشن کرد.
یه پک خیلی عمیق به سیگار زد و باعث شد سرفش بگیره.
از ترس لیوان آبی که خودم خورده بودم و گرفتم سمتش و یه نفس خورد تا حالش بهتر شد.
سیگارشو از پنجره پرت کرد بیرون و کلافه وسط اتاق راه میرفت.
اومد نشست رو صندلی و چشماشو بست.
تو همون حالت گفت
--من دیگه چقدر احمقم که فکر میکنم سیگار آدمو آروم میکنه.
--پس چرا میکشی؟
--خیلی وقت بود نکشیده بودم.
میدونی حس میکنم کار من از سیگار گذشته.
دلم که تنگ میشه هیچی جلودارش نیست.
--دلتنگ چی؟
با بغض گفت
--دلتنگ پرواز.
در جوابش چیزی نگفتم و نفهمیدم کی خوابم برد......
ساعت ۹صبح بود و دکتر بعد از معاینم از اتاق رفت بیرون.
مهراب اومد تو اتاق و با دیدن لباسای توی دستش کنجکاو گفتم
--اینا چیه؟
--لباس.
--واسه کی؟
نایلونو گذاشت رو میز و لباسارو از توش درآورد.
با دیدن لباسای نوزادی ذوق زده گفتم
--وااای اینارو!
خندید
--خیلی نازن.
آستیناشو بالا زد و لباسارو تو روشویی شست و به دسته ی کمد آویزون کرد.
--ممنون زحمت کشیدی.
--نبابا چه زحمتی؟
رفت از تو یخچال واسم کمپوت باز کرد و داد دستم.
--کی میریم ایران؟
خندید
--پات تا خوب بشه وقت میبره.
اومدم حرف بزنم و آب کمپود پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن
آمینو بغل کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.....
بعد از ظهر بود و مهراب رفته بود بیرون.
حوصلم سر رفته بود و آمینم تو بغلم خواب بود.
مهراب در زد اومد تو.
با دیدن جعبه ی کادویی توی دستش کنجکاو شدم.
نشست رو صندلی و جعبه رو گرفت سمت من
--قابل شمارو نداره.......
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت52
کنجکاو در جعبه رو باز کردم و با دیدن ساعت طلا نقره ای لبخند زدم
--چقدر این قشنگه.
خجالت زده سرشو انداخت پایین
--امروز بر طبق تقویم رسمی ایران روز مادر و روز زنه منم که طبق هرسال هیچ زنی تو زندگیم نداشتم گفتم اینو واست بگیرم.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و ساعتو گرفتم سمتش
--ممنون ولی من نمیتونم قبول کنم
--چرا؟
--چون اینکار درست نیست، من و شما هیچ ربطی به هم نداریم.
خندید
--مگه آدما واسه کادو دادن به همدیگه باید به هم ربط داشته باشن؟
جوابشو ندادم و خودمو مشغول به ناخنام نشون دادم.
دلم نمیخواست کلمه ای باهاش حرف بزنم.
ساعتو گذاشت تو دستم و بلند شد از اتاق رفت بیرون.
کنجکاو ساعتو بستم به دستم و تازه فهمیدم چقدر به دستم میاد.
ولی حیف که نمیتونستم قبولش کنم.
مهراب همون موقع برگشت و به ساعت توی دستم زُل زد.
دستم رفت سمت ساعت که از دستم بازش کنم ولی مهراب سریع گفت
--قشنگه که.
خدایا عجب غلطی کردما.
نشست رو صندلی و واسه خودش سیب پوست گرفت.
یه لحظه باخودم فکر کردم مهراب هیچ مسئولیتی در قبال من نداره و خیلی راحت میتونه منو ول کنه و بره پی زندگی خودش.
--آقا مهراب.
متعجب به من زُل زد.
--چیزه راستش میخواستم بگم تا اینجاشم خیلی زحمت کشیدین.
خواهش میکنم برگردید ایران و به زندگیتون ادامه بدید.
همون موقع آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
خندید و بلند شد آمینو بغل کرد
--اونوقت کی میخواد از این فسقلی مراقبت کنه؟
خجالت زده گفتم
--نمیدونم یکاریش میکنم دیگه.
اصلاً واسش پرستار میگیرم.
--با کدوم پول؟
دلخور بهش نگاه کردم و لبخند زد
--تو مرام ما نیست ناموس رفیقمونو وسط یه شهر غریب تنها ول کنیم بریم.
--پس آینده ی خودت چی میشه؟
به آمین نگاه کرد
--آینده ی من اینجاست کجا ول کنم برم؟
نمیدونستم منظورش چیه.
پرستار واسه تعویض پانسمان پام اومد تو اتاق و مهراب آمینو بغل کرد رفت بیرون.
پرستار با لهجه ی عربیش گفت
--خیلی دوست داره ها!
متعحب گفتم
--شما فارسی بلدین؟
خندید
--مادرم ایرانیه.
--آهان.
خندیدم
--منظورتون چیه؟
به در اشاره کرد
--میگم شوهرت خیلی خاطرتو میخواد.
تازه فهمیدم مهرابو میگه.
مصنوعی خندیدم
--ولی یه چیزی بهت بگما!
خداروشکر کن که همچین شوهری بهت داده.
اینحا از بین ده تا مرد شاید یکیشون این مدلی باشه.
اینجا اصلاً کسی زنارو حساب نمیکنه که تازه بخواد ازشون مراقبت کنه.
گفت و رفت.
مهراب برگشت تو اتاق و آمینو خوابوند سرجاش.
وضو گرفت و نمازشو خوند.
بعد نماز نشست رو صندلی
--امروز ۲۵ امه.
--خب که چی؟
--طبق تقویم رسمی ایران ۵روز دیگه عیده.
تلخند زدم
--عیدی عیده که آدم کنار عزیزاش باشه.
وگرنه آدم تنها که عید نداره.
متفکر به یه نقطه زل زد و سکوت کرد
واسمون غذا آوردن و همین که خواستم ظرف غذامو بردارم از دستم ول شد و تموم برنجا ریخت کف زمین.
مهراب مشمئز به من خیره شد.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
ظرف غذاشو گذاشت کنارم و قاشمو شست گذاشت تو ظرف.
--بخور.
--ولی آخه....
--آخه نداره چاره ای نیست باهم میخوریم.
خدایا چرا من انقدر دست پا چلفتیم که همش باید با این مهراب غذامونو شریک بشیم؟
غذامونو خوردیم و مهراب موبایلشو برداشت و اومد سمت من.
چندتا عکس ست مبل بهم نشون داد
--به نظرت کدومش قشنگ تره؟
--واسه چی؟
--همینجوری میخوام نظرتو بدونم.
از بین مبلا یه دست مبل طوسی انتخاب کردم.
عکس پرده ی ستشم بهم نشون داد
--این چی؟ خوبه به نظرت؟
--آره بد نیست چطور؟
خندید
--هیچی بابا زن یکی از دوستام رفته مسافرت این دوست مام جوگیر شده میخواد دکوراسیون خونشو عوض کنه حالا از من میخواد واسش انتخاب کنم.
از اونجاییم که من در انتخاب وسایل خونه سلیقم صفره گفتم از تو کمک بگیرم.
یدفعه از دهنم پرید گفتم
--خوشبحال زنش.
معنی دار نگاهم کرد و رفت لباس آمینو عوض کرد........
سه هفته از عمل پام میگذشت.
مهراب میرفت تو شرکت یکی از آشناهاش تو عراق کار میکرد.
ماشاﷲ همه جام آشنا داره.
تخت آمینو گذاشته بود کنار تخت خودم تا راحت تر بتونم کاراشو انجام بدم.
بعد از ظهر بود و مهراب هنوز نیومده بود.
به قدری حوصلم سر رفته بود که نمیدونستم باید چیکار کنم.
آمینو از خواب بیدار کردم تا یکم باهاش حرف بزنم ولی تا از خواب بیدار شد شروع کرد گریه کردن.
نمیدونستم باید چیکارش کنم.
خودمم گریم گرفته بود و دلم میخواست سرمو بزنم به دیوار.
همون موقع مهراب اومد تو اتاق و دستاشو شست آمینو ازم گرفت.
همین که مهراب بغلش کرد آروم شد و خوابش برد.
گذاشتش رو تخت و اومد نشست رو صندلی کنار من.
--خوبی؟
--نخیر از ساعت ۴ که از خواب بیدارش کردم داره گریه میکنه.
خندید
--بچس دیگه.
بلند شد از تو نایلون یه روسری درآورد گرفت سمت من.
--چطوره؟
"حلما"
...نیمی از جهان به عزای شما نشست.
حسین اما...تنها به کربلا میرود.
تا دیر نشد و دور نشدند، دلهامان را ببریم نزدیک کربلا.
بشوند خاک قدمهای شهیدان کربلا.
و...
یادمان نرود که در مکتب حسین علیه السلام باید به مهدی اش متصل شوی ای عبدالله.
و امشب بهترین فرصت است برای عاشقی.
عشقِ به امام زمان...همان عشق به حسین است بخدا...
#درانتظارشهادت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
صبح جمعه رسیده از راه و
در فراق تو بر لبم آه است
ندبه ی چشم های بارانی
ذکر «أین بقیة الله» است
بی تو دل های ما چه سرگردان
بی تو احوالمان پریشان است
«العجل یابن فاطمه» دیگر
جان به لب های ندبه خوانان است
#سـلام_امـــام_زمــانـم....♥️
#صبحت بخیر و خوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2