eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
16.5هزار ویدیو
68 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️لیستی که ستاد کشوری مردمی دکتر پزشکیان برای کابینه دولت چهاردهم معرفی کرد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✍اگر کسی می‌خواهد با امام زمانش ارتباط روحی برقرار کند، آقا او را دوست داشته باشد و سراغ او بیاید، باید دنبال کسب صفات نیک و حمیده باشد. ⚡️صفات نیک را در خودتان بگیرید. با خودتان قول و قرار بگذارید. اگر شما برای هر صفت نیک چهل روز تمرین کنید، آن صفت جذب روح شما و خلق‌وخوی شما می‌شود، در نفس شما ضبط می‌شود و بدی هم همین‌طور است. -حاج‌آقا 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️وزیر اطلاعات: متلاشی شدن شبکه موساد پر افتخارترین اقدام وزارت اطلاعات در دولت سیزدهم بود. خداحافظ، وزیر انقلابی..❤️ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی
هرگاه‌ دنیا برایت‌ تنگ‌ شد؛ زیارت‌ِ عاشورا را بخوان‌ که، سلام‌ بر حُسین'ع' حیات‌ است...(:🌿♥️ صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله ‌
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
♨️لیستی که ستاد کشوری مردمی دکتر پزشکیان برای کابینه دولت چهاردهم معرفی کرد https://eitaa.com/joinc
💢در حالی که زیاد خبرهای خوبی از روند انتخاب وزرای بعدی به گوش نمیرسد، برای شهرداری تهران نیز گزینه پیشنهاد میدهند؛ هرچند این پیشنهاد بیشتر سالوسانه به نظر میرسد اما کاش اگر واقعا سابقه، تخصص و توان مدیریتی خانم سلیمانی را مناسب میدانند، لااقل از او در کابینه جناب پزشکیان استفاده کنند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
💢سریال شهید رئیسی ساخته می‌شود؟ ▪️واکنش جبلی به اظهارات ایرج طهماسب رئیس‌ صداوسیما: 🔶درباره ساخت سریال درباره شهید رئیسی و شهدای خدمت سرگذشت واقعی این شهدا را مطالعه کنند درام خوبی از آن استخراج شود و تیم تولیدی شکل بگیرد، در دستور کار قرار دارد. 🔷در دو سه سال اخیر در تلویزیون هیچ وقت دری بسته نبوده و نیست. درب صداوسیما به روی همه هنرمندانی باز است که بخواهند کارهای فاخر، جذاب و خوبی که با توجه به خواست و نیاز مخاطبین باشد، انجام بدهند. 🔶ما از حضورشان استقبال می‌کنیم و آنها را یاری خواهیم کرد و در خدمتشان هستیم. کما اینکه کسانی از همین چهره‌ها در حال تولید هستند و در خدمت‌شان خواهیم بود. 🔷تمام بازی‌های المپیک را با توجه به اینکه حق پخش را خریداری کرده‌ایم تقدیم مخاطبان خواهیم کرد. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۱۴۸ مهیا آرام چشمانش را باز کرد.... سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آ
💠رمـــــان 💠 ۱۴۹ ــ یعنی چی مهیا؟! مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند. ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم! مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند. مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت: ــ سلام دادش خوبی؟! ــ... ــ ممنون.اونم خوبه! ــ... ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه... ــ.... ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست. ــ... ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم. ــ... ــ باشه چشم! مریم گوشی را طرف مهیا گرفت. ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته! مهیا دست مریم را کنار زد. ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن... ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد. مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت. ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟! هق هق کرد. ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو... مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت. ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست... ــ... ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته! ــ... ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست! ــ... ــ خبرت میکنم. ـــ... ــ بسلامت! یاعلی_ع! مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت. ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا! _😭 ــ مهیا جان جوابمو بده... _😭 اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود. مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند. دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد.پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید. ــ مشکلش چیه؟! ــ مریضه! نباید عصبی بشه! ــ مگه چی شده حالا؟! ــ شوهرش رفته سوریه! ــ خوش گذرونی؟! ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟! ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!! ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول! مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید... که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال...نرفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید... رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید...رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن‌ تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کن ... نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!...
💠رمـــــان 💠 ۱۵۰ مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود. یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان میگذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب... در این مدت، شهاب دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛... اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد. دوباره نگاهش را به مناره دوخت.... هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند. چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید! نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلاس فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت. بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت.... از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ای مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت. **** صبح با عجله بیدار شد.... کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. ــ صبح بخیر! مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند. ــ مادر بیا صبحونه بخور... ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام... اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد.مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد. ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور... ــ دیرم شده مامان! بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پایین آمد.در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد. سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد.... وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان 💠 ۱۵۱ با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد... با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم ــ جانم چیزی شده ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم . کلاس داری؟؟ ــ آره ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت مهیا با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید... باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد... و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد در را زد و وارد کلاس شد... استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد ــ بشینید خانم رضایی مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی میکشید... با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت... با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد ــ بله استاد ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه... ــ چطور؟؟ ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خو‌د فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند به سمت در رفت و آرام در را بازکرد ــ سلام دخت.. اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند شرمنده سرش را پایین انداخت ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت ـــ خانم مهدوی.. مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد..
💠رمـــــان 💠 ۱۵۲ مهیا با تعجب گفت: ــ آقا آرش! همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد. ــ خوب هستید خانم مهدوی؟ ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید... آرش اجازه نداد که حرفش را کامل کند. ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم. مهیا سری تکان داد. ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم. ــ خیلی لطف میکنید. مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.ذهنش خیلی درگیر بود.تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند.در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود. سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.و فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند. اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت: ــ بفرمایید! با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.مهیا به احترام او سر پا ایستاد. ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟! مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او را داد. ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟! ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید. مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست. و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود. ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم. مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد. ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟! ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه! ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟! ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد. آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد. ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید. مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند. ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید. از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا میخواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد. ــ چرا با شما نیومد؟! ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد. مکثی کرد و ادامه داد: ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه... آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ بعد از ظهور امام «رحمت واسعه» همه به یک میزان از این منبع رحمت بهره‌مند نمی‌شوند! سهم بعضی‌ها فوق‌العاده است! منبع : جلسه ۱۸ از مبحث شرح زیارت ال یاسین | نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۹۰ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا میشه ما هم مثل حضرت موسی علیه‌السلام، صدای خدا رو بشنویم و «کلیم‌الله» بشیم ؟ | نــام : مـــهدے(عج) ســن :۱۱۹۰ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بسم الله الرحمن الرحیم اله الا الله الملک الحق المبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* یک روزی خدا دری رو به روت باز میکنه که جبران همه ی درهای بسته زندگیت بشه... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا