eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان پارت ۴ و ۵ 💞❤️👇👇👇👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 4 رمان 🌈 نگاهمون به کتاب دوختم اما هنوز سنگینی نگاه علی رو روی خودم حس میکردم ولی کاری نکردم. تو کلاس همه اش فکرم علی بود که یهو استاد گفت: علی فرهانی، محمد سعادت ، حانیه اسماعیلی و لیلا قادری بیان پایه تخته برای حل مسئله. رفتم پای تخته که کنار علی وایساد و آروم گفت: چه قدر خوبه که لیدی مثل شما محو زیبای من شده. سریع بهش نگاه کوچیکی انداختم و مشغول حل مسئله شدم. همه مسئله هارا حل کرده بودند و استاد داشت تصحیح میکرد گفت همه درست پاسخ دادید ولی آقای فرهانی شما راه حل را درست رفتید اما جواب اشتباهه پوزخندی صدا داری زدم و سر جام نشستم . پشت سرمم علی نشست. کلاس که تموم شد و با فاطمه و زهرا رفتیم تو محوطه . زهرا: خب بگو ببینم چیشد با علی پسر خاله شدین؟ فاطمه: بله بله خیلی هم به هم میایین . _خفه بابا فاطمه : خو خو ارام ارام سرم پایین بود وتو فکر بودم که با چیزی برخورد کردم سرمو بالا اوردم با دیدن علی عقب کشیدم و به زمین زل زدم. +خب خانوم خانوما چه خبر فیلسوف شدی _ تو درس بلد نیستی همه مثل تو نیستن که زهرا : او او لیلی و مجنون اومدن شیرین و فرهاد اومدن بدو بیا عروس و داماد اومد... _ زهرااااااا زهرا : چیه خوب کبوتر های عاشق کنار هم... _ببند بابا این هرکول جو می‌گیردش +نه بابا منو جو بگیره یا تورو دهنمو کج کردم که خندید بطری توی کیفمو در اوردم و درشو باز کردم تا مثلا بخورم که یهو ابشو پاچیدم تو صورت علی که تکون خفیفی خورد. من و زهرا و فاطمه بلند خندیدم و همه بچه های داشنگاه نگاهمون میکردن. علی چند تا پلک زد و بعد دوید سمتم که منم دویدم و تا پشت دانشگاه رفتم ناگهان دیدم جای خلوتی هستم و علی هم دنبال میدوه یهو پام گیر کرد به جایی و چادر از سرم افتاد و خوردم زمین. سریع چادرو برداشتم و رو خودم کشیدم . علی: هه چیشد خسته شدی؟ اومدم حرفی بزنم که دوباره گفت: رو من آب میریزی؟ _خندمو خوردم و گفتم : اره خیس شدی؟ +یادته گفتم بعدا تلافی میکنم؟الان همون موقع اس. با این حرفش یه قدم فاصله رو پر کرد و نزدیکم شد. داشتم واقعا میترسیدم که به خود اومدم و با پا زدم تو سنش که افتاد رو زمین و منم بلند شدم و چادرمو سر کردم و گفتم: ببخشیدا ولی من مثل تو بی حیا نیستم من حیا دارم من دختر مذهبی ام. +اوه اره _دیگه به من نمی‌چسبیا +اول اگه بچسبم میخوای چه کار کنی؟ دوما من انقدر دختر های خوشگل تر از تو دورم جمعن که لازم نیس به تو نگاه کنم. با این حرفش دلمو سوزوند وبا خشم قریدم: اولا میدیم دست بادیگاردام تا درستت کنن و دوما من مثل تو بچه پولدار هستم و حتی خوشگل تر از هرکی اما فقط حیا دارم و با اینکه میتونم خودمو نشون همه بدم اما چادر میپوشم حیا میکنم و نمی خوام مثل تو بی حیا باشم در ضمن منم اونقدر پول دارمو خوشگلم که مثل تو هزار تا پسر برام میمیرن اما خودمم که حیا میکنم . بعد از اونجا دور شدم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 5 رمان 💞 از زبان علی: وقتی از اونجا رفت با خودم فکر میکردم. اون دختر واقعا با حیا هست . هردختری دوست داره من فاصله مو باهاش کم کنم اما این... باخودم گفتم: از این به بعد میخوام این دخترو اذیت کنم تا بیشتر بشناسمش ولی مطمئنم که ازش متنفرم چون پدرش بعد از یک حادثه ای از شرکت پردم رفت و این باعث شد که بابام ورشکسته بشه و با بابای دوستم شریک بشه. از اون جا دور شدم رفتم تو دانشگاه که دیدم ارسلان رفیقمم اونجاس. رفتم پیشش که گفت : داداش تو از الان داری به دختره دل میبندی هواست باشه فقط برای انتقام اومدی... _اره میدونم حرف نزن تا برسیم کلاس حرفی نزد . داخل کلاس شدیم سر صدا بود پس خبری از معلم نیس. فقط دو تا صندلی خالی بود یکی کنار حانیه و اون یکی پشت حانیه. رفتم و بغل حانیه نشستم و نگاه سنگینش رو خودم حس میکردم اما به روی خودم نیوردم فقط تو افکارم بودم که صدای صندلی آمد معلوم بود صندلیشو از صندلی من دور کرده . آروم گفتم: _نترس کوچولو کاری ندارم بهت. اونم آروم گفت : کوچولو عمته محلی ندادم که حرصی شد و گفت : _بهت بر نخورد؟ +نه! _معلومه تو که غرور نداری +نه چون حرفت برام مهم نیست حتی خودتم خشم و حرصی شدنشو حس کردم که با تقه ای به در استاد احمدی وارد کلاس شد و بی مقدمه شروع به درس دادن کرد. زیرچشمی نگاه های کوچیکی به حانیه می انداختم و میدیدم اون چند باری بهم نگاه کردم و زبون در آورده. احمدی روش به تخته بود داشت چیزی مینوشت. سمت حانیه شدم تا چیزی بهش بگم که نگاهم کردم و من شروع به تحلیل صورتش کردم(چشم های عسلی و دماغ مانند عملی و لپ های گلی و لب های صورتی داشت)اما مثل بقیه موهاش بیرون نبود و چادر سر کرده بود نهایت حجاب رو داشت. با صدای آروم گفت : چیه الان اساد بیرونمون میکنه ها سریع به خودم اومدم رو برگردوندم که دیدم احمدی داره بهمون نگاه میکنه. با نگاهش فهمیدم که دیگه سمت حانیه نچرخم. کلاس تموم شد و حانیه با دوستاش از کلاس رفت بیرون و منم با ارسلان بیرون رفتم . ارسلان: من رفتم داداش خدافظ _باش رفتم و سوار ماشین بوگاتیم شدم و ظبط رو روشن کردم و دفتر خونه. رسیدم خونه و از پله ها بالا رفتم . باز هم مثل همیشه لیلا خانم (اشپز و خدمتکار خونه مون) بوی غذاش تو خونه پیچیده . انقدر خسته بودم که سلام بهش نکردم و یه راس رفتم تو اتاقم. _حتما مامان تو اتاقش مشغول گوشیه و بابام سر کاره لباس هامو در اوردم و رفتم حمام دوش گرفتمو بیرون اومدم. لباس های خونگیمو پوشیدم خودمو رو تخت پرت کردم. انقدر خسته بودم که سریع چشمام گرم شد و خوابم برد... این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻 بسیار زیبا😻😻 روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
🌻✨ یادت باشهـ جاییـ که تو دستتـ نمیرسهـ؛ شاخهـ رو میارهـ پایینـ! منــ این صحنهـ رو زیاد دیدمـ...🦋✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گفت را چگونه یاد گرفته ای؟! گفتم: از آن شهید گمنامی که معشوق را حتی به قیمتِ از دست دادن هویتش، خریدار بود (:✌️🏽
میدونی چرا چادر مشکیه؟...❤️ چون سایه حضرت مادر بالا سرته🍃
میگن اقا وقتی لبخند میزنه بسیجی ها عاشق تر میشن😍🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|♥|• سرگرمم به عفتی که ازحجابم دارم💚 به معرفتے کـہ از خون شهدا❤ نصیبم شد وشاید خدا به حرمت همین چندتارمو کـہ از نامحرم پوشاندم💆. مرا بنگرد... 🌱
‹♥️🖇› ¦🌻⃟🎗¦↬ شھید‌آوینی‌میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میٺواند مرابہ‌آسمانھاببرد من‌ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌شك‌با'ݘادرم'می‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)🕊 چادر من،بال‌پروا‌زمَن‌اسٺ.🌱
💛🙃 یڪ‌جایی‌نوشتہ‌بود: "تڪلیف‌دوست‌داشتن‌هایت‌راروشن‌ڪن" باخودم‌گفتم: لاعشق ... الاحسین ...♥️✋🏻 "السلام‌علیڪ‌یا‌حسین‌بن‌علۍ" 《-کربلا‌خواستنم‌از‌هوسم‌نیست‌،‌ولی خاکتان‌طعم‌عسل‌داشت‌،نمک گیرم‌کرد 🌧