eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 هرچیزبه جای خویش نیکوست🦋 وقتےپلیس به شما میگہ 🚔 گواھینامہ شما‌ اگه پاسپورٺ، شناسنامه و ڪارت‌ملے رو هم نشوݩ بدے بازم میگہ‌ گواھینامـہ🔖 اون دنیا هم وقتـے گفتن تو ھر چے دم از معرفٺ و انسانیٺ و ... بزنے ، بهٺ می‌گݩ همہ ے اینا خوبہ‌✨ اما شما‌ اصل ڪارےرو نشوݩ بده😎 ━═━━⊰❀🏴❀⊱━━═━
ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ🧑🏻 ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🤝 ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟👸🏻 ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ، ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.👸🏻🤝 ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ. 😎❤️ ❁❤️
مـٰاجویٰـآۍ‌ِسَعـٰادَتِـیم‌بـٰاخٰامِنِہ‌اِۍ پِـیروخَـط‌ِوِلآیَتِـیم‌بـٰاخٰـامِنِہ‌اِۍ..!ジ
شاخه ای گل و کمی آب به زینب بدهید که بپاشم سر این قبر، نگارم اینجاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️شر‌ط‌اصلی(عج) استاد ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ سࢪبازان حضࢪت مــهدے(عج) اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
💌 حقیقتا "کربلا" به رفتن نیست به شـــدن است ...! که اگر به رفـــتن بود! شمـــر هم "کربلایی" است! 💚💚💚 🌱
به وقت رمان بهشت چادر💜😋 پارت ۴۷ و ۴۸👇👇👇👇👇👇👇❤️💞 امروز به دلایلی مجبوریم ۲ پارت داخل کانال بزاریم
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 47 رمان ⛄️ از اون فاطمه صدام کرد . فاطمه: هوی مام که این جا چغندریم. رفتم سمتش و بغلش کرم. فاطمه و زهرا باهم: تولدت مبارک رفیق. لبخندی زدم و سری تکون دادم. بعد از تشکر از همه رفتم تا لباسامو عوض کنم. یه شلوار لی کرمی با یه مانتو اسپرت سفید که تا زانو هام بود پوشیدم با یه ردپایی خونگی سفید پشمی. شال کرمی هم سرم کردم و چادر کرمی هم پوشیدم و اومدم بیرون. کیک و آورده بودن. رفتم و پشت میز نشستم. همه دست زدن و تولد مبارک گفتن . تو دلم هزار تا ارزو کردم و بعد شمع هارو فوت کردم همه دست زدن. تا مامان اینا کیکو ببرن من و دخترای فامیل و دوستان رفتیم پشت سالن که تو دید نبود . چادرمو در اوردم و باهم حسابی رقصیدیم. درسته ما مذهبی هستم اما فقط یه جاهای مخصوص و کم پیش میاومد که برقصیم یا اهنگ بزاریم اما خوب بلاخره یخورده میرقصیدیم. بلاخره قر قر های مامان تموم شد و رفتیم و کیک و خوردیم. رسیدیم به کادو ها. اول از همه کادو مامان و بابا رو باز کردم که یه دستبند طلا برام خریده بودن. بعد کادو فاطمه که یه تیشرت جذب و خوشگل بود و کادو فاطمه هم یه جعبه بود. درشو باز کردم که یه سوسک پلاستیکی توش بود جیغ زدم و انداختم زمین. زهرا زد زیره خنده. _کوفت درد رو آب بخندی دختره روانی. زهرا : هه هه هه از سرتم زیاده _حالا چند روز دیگه تو تولد خودت میفهمی. زهرا: غلط کردی باید برام کادوی خوب بیاری. _بمیر بابا تو چی اوردی که من برات بیارم؟؟ زهرا: سوسک! با این حرف همه زدن زیر خنده.چشم قره ای به زهرا رفتم و بقیه کادو هار باز کردم. همه کادو هارو باز کردم و از همه تشکر کردم. کادو اخر کادو علی بود. باز کردم یه موبایل آیفون ۱۲ بود. جیغ خفیفی زدم و گفتم: _وایییی مرسی. علی: خواهش میکنم جبران دفعه قبل بود. با این حرف دید صورت بابا اخم شدیدی به خودش گرفت و جوری نگام کرد که یعنی بعدا باهم حرف میزنیم و حسابتو میرسم. یخورده ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و کادویی که دیگه نبود تا باز کنم پس مشغول حرف زدن با زهرا شدم. زهرا : حالا دور از شوخی بعدا بهت به عنوان کادو یه بستنی میدم بهت ناراحت نشی. _پرو خاک تو سرت. زهرا: اونم پولشو از جیبت کش میرم. _غلط میکنی نخواستیم بابا زهرا : ایششش گدا. فاطمه اومد و کنارمون نشست و گفت: چه خبر چه قدر باهم کل کل میکنید. این داستان ادامه دارد...