eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان بهشت چادر💞❤️ پارت ۶۱ و ۶۲👇👇👇👇👇👇👇👇😌💞
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 61 رمان 👀 پسرا که داشتم جوجه رو کباب میکردن. ما هم بازی میکردیم . گلی میخندیدیم البته با صدای آروم. در حال بازی کردن بودیم که فرهادو دیدم.فرهادو یادتون میاد؟فرهاد محمدی؟ همونی که تو دانشگاه ازم خواستگاری کرد. دیدم که با دوتا پسر کمی اون طرف تر از ما نشستن و حواسشون به ما نیست! بیخیال گفتم حتما اومدن تفریح! دیگه خسته شدیم و بازی نکردیم و نشستیم مثل خاله زنکا به صحبت¿ دور هم جمع شدیم و دایره تشکیل دادیم. من:خب ارزو حالا وقتشه که بگی چجوری فهمیدی ما اومدیم مشهد! استرس و تو چشماش خوندم. با هول گفت: +چیز .... یعنی خب چه جوری بگم فک کنم علی فهمیده بود! من:اهان اون وقت چه جوری؟ ارزو:نمیدونم از خودش بپرس. من:اه بگو دیگه من خجالت میکشم بپرسم. ارزو:والا من خبر ندارم! مریم:شاید... همه نگاش کردیم. من:شاید چی؟ مریم:نمیدونم. من:اه دیوانه¡ زهرا:ول کن حالا حوصله داری؟ فاطمه:اره بابا بیاید یه چی کوفت کنیم. مریم با حالت شوخی گفت: اوا خواهر این چه طرز حرف زدنه؟ زدیم زیر خنده. فاطمه بی توجه به ما پاکت خورکی ها رو اورد و چند تا لواشک ترش مشهدی در اورد. منم که عاشق لواشک نیورده از دستش کشیدم. فاطمه:هوی ندید پدید اون ماله من بود. برای اینکه حرفشو در بیارم یه گاز از لواشک زدم و گفتم: الان ماله منه! فاطمه:ایییییش مریم و زهرا:پیییییش ارزو سری به نشونه تاسف تکون داد و یه پاستیل برداشت و باز کرد . زهرا با لحن بچگونه گفت:اگر منم پفک میخام! یه پفک پرت کردم بهش که خورد تو صورتش. زهرا:ای ملاجم! مریم:ای بابا همشو که خوردین پس من چی؟ من:هعی دیر رسیدی ما شکمو ها تموم کردیم. مریم:بده من پلاستیکو بچه- من:های حرفتو پس بیگیر میدونی رو عمم حواسما. مریم دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:بله بله اخرین باری که کتک مفصل ازت خوردمو یادمه. ارزو:نه بابا دست بزن داشتی ما نمیدونستیم؟ من:بله اگه بخوای نشونت میدم! ارزو:نه من غلط بکنم. زهرا: به من بزن ببینم. یکی اروز به مسخره بازی زدم تو گوشش که گفت: اخ چه دست سنگینی هم داره! فاطمه:نه باو من:توهم میخوای نکنه؟ فاطمه:اقا این جا کجاس؟ همه با این حرفش خندیدیم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 62 رمان 🏜 نگاهم افتاد به فرهاد که داشت نگام میکرد تا دید نگاش میکنم نگاشو دزدید. وا اینم کم داره ها! میلاد:خانم ها چی چی میگید میخندید ؟ علی:چکار داری بابا جلسه دارن! مریم:اقا اینا بمن خولاکی نمیدن¡ میلاد:کی نمیده بیا خودم برات میخرم بابایی. همه خندیدن. هرکی یه جا رو از خنده گاز میزد. مریم:اه بی انصافا. اینو که گفت کفششو پوشیدم ازمون دور شد. من:کجا میری حالا....قهرنکن...مریم! میلاد برو ببین کجا رفت. میلاد:نه بابا میره خسته میشه برمیگرده! من:حرف نباشه میگم برو دنبالش اههه! میلاد :اوه اوه باشه باشه . میلاد که رفت علی رفت سراغ جوجه ها. زهرا:خب حانیه دستم به دامنت دیگه کار خودته برو ازش بپرس. من:ها؟...چی بپرسم از کی بپرسم؟؟ فاطمه:ای خاک تو ملاجت برو از علی بپرس چجوری فهمیدن. من:اوه اوه دور منو خط بکش عمرا. ارزو:چرا ؟ شیطون نگام کرد و ادامه داد؟ _میترسی ازش یا ... من:یاچی؟ ارزو:یاعاشقشی؟ چشمام از حدقه زد بیرون. من:چیچی بلغور میکنی استپ استپ!وایسا باهم سوار شیم بابا. ارزو:هیچی فقط میخواست یادآوری کنم خواهر شوهرتم. من:ارزووووو. علی داد زد:های خواهر منو گیر اوردینا . همین حرفش باعث شد زهرا و فاطمه بلندم کنن با اردنگی بفرستنم سمت علی. با لب و لوچه اویزون رفتم پیشش. علی:چشده؟ من:هیچی فقط بچه ها میگن بیام بپرسم از کجا فهمیدین ما اومدیم مشهد¿¿ علی جا خورد و هول کرد: +نه نه _ها. +منظورم اینکه نه بابا ما اومده بودیم منم که فضولی کرده بودم و فهمیدم بودم میایید. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【‌👌】 • حال خوش معنوی می‌خواهی⁉️ • نشاط در زندگی می‌خواهی⁉️ 🎙استاد علیرضا پناهیان ┄━━━•●❥-💞❀💞‌-❥●•━━━┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا