فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من سفر زیاد رفتم کربلا یه چیز دیگست:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #Story ‹🖊☁️›
.. .. .. ..
براۍ خوشنودی مھدیفاطمہ ‹عج› ، حداقل یك گناهمان را ترک میکنیم .
#امام_زمان
↻ #دلتنگحـرم‹.💔🚶🏿♂.›
-دلتنگیدردعجیبیست..
گویاخواهیمرد،امانمیمیری...
#ڪـࢪبلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت امام زمان(عج)در مرگ و زندگی ما🌱
#امام_زمان
‹💣✌️🏿 ›
-
مـایهمشـتسَربـآزیـمجـونبَـرکـف
فـَرقیـمنَدآرهحلـَـببآشهیآشلمچهباشه
یـآکوچهپَسکوچههآیتِهرونシ✊🏽!'
#چریکی⤦
⤦
🔴 به مردم داره میگه نه مسئولا.
🔹 هر کی وظیفهی خودش؛
🔸 یه عده دعا،
🔸 یه عده مدیریت بازار،
🔸 یه عده مدیریت گونی،
🔸 یه عده هم رفتنِ تو گونی.
#امپراطوری_دروغ
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🔴 دست حق از آستین کفر که میگن همینه هاااا😂
🔹 یه جوری میگه مشمئزکننده انگار دیروز تو جمع والدین مدارس بوده !
آخه به تو چه چغندر...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🔴 هم اکنون صدای من را از زیر شکنجه میشنوید اومدم این پیام رو بدم بهتون و برگردم زیر شکنجه😕🙂
🔹خدا دشمنان اسلام را از احمق ها قرار داده است...
متوجه این که پیشد؟...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
هعی تعداد لف دهندگان زیاد شده...😔😢
درخواست ها هم برای رمان زیاد بوده بنابر این رمان رو از ادامه داخل کانال قرار میدم ...✔️
حمایتشان کنید تا انرژی بگیریم💪
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 126 رمان #بهشت_چادر 🍔
لباس هامو عوض کردم و چادر سفیدمو سر کردم.
خدایا هرچی کرمته ...
از پله ها پایین رفتم که مامان گفت: بیا بشین عزیزم.
و من رفتم و کنار مامان روی مبل دو نفره نشستم.
بابا شروع به صحبت کرد: خب دخترم این اقا امیر که میبینی مهندس عمران هست و ۲۸ سالشه تحصیل کرده و بچه با مرامیه از آشناهای خودم تو شرکت رفیقمه و الحمدلله دستش به دهنش میرسه. مادرش مثل اینکه تورو توی بیمارستان دیده و ازت خوشش اومده و این شده که الان اینجان برای امر خیر!
نگاهی به پسره میندازم. با نگاهم نگاهشو از روم برمیداره و سرشو زیر میندازه.
یه پسر با موهای لخت گندمی و چشم های طوسی و ته ریش کم که خوشتیپ به نظر میومد. اما...
به پای علی نمیرسید...
دست از بررسی کردنش برداشتم و از خودم قول گرفتم که با علی مقایسه اش نکنم ...
مادر پسره که اسمشم امیره گفت: بله همون جور که اقا مهدی فرمودند من شما رو تو بیمارستان دیدم و از حیا و نجابتت خوشم اومد الحمدالله که دختر خوب و نجیبی هستی .
لبخندی میزنم و سرمو زیر میندازم.
کاشکی میلادم بود... حیف که داداشیم الان سره کاره.
جو سنگینی بود و حس میکردم دارم خفه میشم. همه داشتن به من نگاه میکردن و من واقعا خجالت میکشیدم.
بابای پسره به دادم رسید و گفت: خب اقا مهدی انشالله فکرهاتونو بکنید که اگه خواستید ما جلسه بعدی خدمت برسیم تا این دوتا جوون حرف هاشونو باهم بزنن ، ما فعلا از خدمتتون مرخص میشیم با اجازه.
واییی خدا از دهنت بشنوه ، خدا خیرت بده داشتم جون میدادم.
همه بلند شدن و خداحافظی کردن و اونام رفتن.
بعد رفتنشون رفتیم سر میز شام. غذا فسنجون بود. با این که عاشق فسنجونم اما اشتهامو از دست داده بودم . نمیدونم این چند روز چه مرگم شده حتما دیگه خیلی دلم براش تنگ شده و طاقت ندارم.
با غذام بازی میکردم که مامان گفت: خب حانیه نظرت چیه؟
من: درمورد چی؟
مامان:همین پسره دیگه به نظرم پسره خوبی می اومد ولی باز باید تحقیق کنیم راجبش اما خب بلاخره ...نظر تو چیه؟
من:نمیدونم باید فکر کنم.
مامان سری تکون داد و مشغول خوردن ادامه غذاش شد . بابا زیر چشمی بهم نگاهی انداخت و گفت:چیزی شده دخترم ؟ چرا غذا نمیخوری؟
من: نه چیزی نشده فقط سیر شدم دستت درد نکنه مامان.
و بعد از جام پاشدم و محلت حرف زدن به کسیو ندادم.
وارد اتاقم شدم و خودمو انداختم رو تخت تا بلکم یه ذره فکر کنم . اعصاب خرد شده از بس این روزا فکر و خیال میکنم.هعی خدا!
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 127 رمان #بهشت_چادر 🎡
الان ۴ ساعته که دارم فکر میکنم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم...
دیگه دارم دیوونه میشم خدا.
برای اینکه اعصابم کمی راحت بشه لباس هامو عوض کردم تا برم بیرون یکم هوا بخورم.
سوییچ و گوشیمو برداشتم و رفتم پایین. به بابا گفتم که میرم بیرون هوا بخورم و اون مانعم نشد.
از خونه بیرون زدم و سوار ماشینم شدم.
یه دفعه ای دلم خواست برم اونجا. جایی که همیشه با علی حرف میزنم و خاطره اون روز تلخو به یاد میارم.
روندم به سمت اونجا و بعد از چند دیقه رسیدم.
از ماشین پیاده شدم. هوا تاریک بود ساختمون به خوبی مشخص نبود اما خوب همینقدرم برام کافیه .
به ماشین تکیه دادم و شروع کردم به حرف زدن با علی. باهاش درد و دل کردم ...
با باد سردی که وزید به خودم اومدم و دیدم که ای دل غافل... دارم گریه میکنم!
اشک هامو پاک کردم . چیکار کنم علی؟ چیکارکنم خدا؟ مامانم نگرانمه ، عذاب وجدان گرفتم...خدایا حالم خوب نیست ...میبینی منو ؟ دارم داغون میشم...خسته شدم...دلم براش تنگ شده و نمیتونم ببینمش ...ناراحتم چون مامان و بابام نگرانمن...باید ازدواج کنم ولی نمیخوام ... خدایا چرا دارم خودمو عذاب میدم؟ نمیدونم...هیچی نمدونم ...خدایا هرچی که کرمته...هعی.
یکم که آروم شدم تصمیم گرفتم که برگردم خونه.
سوار ماشین شدم که به گوشیم پیام اومد.
اینترنت گوشیم روشن بود و پیام از شبکه های اینترنتی بود. بازش کردم که یه ویدیو خبری بود. روی پخش زدم و فیلم و باز کردم. هر لحظه که میگذشت شوکه تر میشدم.
نفس هام به شمار افتاده بود و از شوک زیاد پلک نمیزدم.
هواسم فقط پی حرف هایی بود که داشت زده میشد و شک ندارم که همه جا و از جمله توی تلوزیون هم این فیلم پخش شده و کاملا معتبره و این بیشتر باعث میشد تا تعجبم بیشتر بشه.
خدایا چه خبره؟ صدای منو شنیدی خدا؟یعنی این واقعیته؟...
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃
دلبسپاربــــہخـدایےکہوقتے،
همہرهـایتڪردند،اوڪنارتبود؛)☁️'
#خدا_گونه🌿
#امام_زمان
ایڪاشڪسیمیآمـدوغـمهارا،
ازقلـباهـالیزمیـنبرمیداشـت💔:)!"
#پروفایل🌿
#امام_زمان
میلاد تو بستیم علیجان عهدی
باشیم علیِّ اکبران مهدی(عج)
لبیک یا #امام_زمان
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_فرمانده
قول میدم؛
مثل حاج قاسم یه جان فدا بشم!
قول میدم؛
مثل سربازای گمنام توی دل تو جا بشم!
مثل حاج همت منم محبوب خدا بشم✨❤️:))
12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #کلیپ
°•
ای مهربونتر از مادر و بابام
کاری کن که بازم به چشمت بیام
تو لشکر سید علی سرباز شمام
°• #امام_زمان
#سلام_فرمانده
تولد پدرمان است،ولی ما هنوز حاضر نشدیم که بخاطر جلو افتادن ظهور حضرت دیگر گناه نکنیم...
این است «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْسانا»؟!
#امام_زمان
مااهلِتوئیم،
هرکهتورادوستنداردبهجهنم🙂♥️!"
#رهبرانه🌿
#امام_زمان