❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 130 رمان #بهشت_چادر 🕋
سرم زیر بود نگاهم به انگشتای دستم.علی که انگار کلافه شده بود اروم گفت: نمیخای سرتو بگیری بالا؟
من:نه!
علی:چرا؟
من:چون ازت ناراحتم،چون دلم برات تنگ شده بود،چون داغون شده بودم،چون توی بی معرفت تنهام گذاشتی ، چون بعد از رفتنت همه به چشم زن مطلقه نگام میکردن،چون ...
علی حرفمو قطع کرد و گفت:ببخشید...اشتباه کردم...خودمم دلم برات تنگ شده بود...میدونم کارم درست نبود ولی چاره ای نداشتم ... هر دفعه که دلم برات تنگ میشد میخواستم بزنم زیر همه چیو بیام پیشت ولی نمیشد به خاطر محافظت از خودتم که شده نباید میومدم و باید این پرونده ۷ ساله رو تموم میکردم...معذرت میخام ... نگام کن حانیه جان...منو میبخشی؟
سرمو گرفتم بالا و به چشمای غمگین و پر استرسش نگاه کردم ، کاری نمیتونم بکنم ، چاره ای جز بخشیدنش ندارم .
اروم سرمو تکون دادم و گفتم: میبخشم ولی قول بده دیگه این اتفاق نیوفته.
علی لبخندی زد و گفت: قول میدم.
من: حالا واسم تعریف کن که واقعا چه اتفاقی افتاد؟
علی نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
اون روز بعد از این که تو رو از توی اون ساختمون بیرون اوردم متوجه این شدم که فرهاد و اشکان فرار کردن و بچه های عملیات خبر دادن که یه بمب توی ساختمون کار گزاشتن که تا ۵ دیقه دیگه منفجر میشه...امکان خنثی کردن بمب وجود نداشت برای همین سرهنگ یه دستوری داد که هممونو متعجب کرد...اون دستور داد صحنه سازی کنیم و نشون بدیم که من و چند نفر دیگه توی اون انفجار شهید شدن و با این کار خیال فرهاد و اشکانو راحت کنیم و مخفیانه دنبالشون باشیم و کارشونو تموم کنیم بنابر این ماهم همین کارو کردیم ...سخت بود ولی شد وقتی همه جا خبرا پر شد که ما مردیم کارمون از اون روز شروع شد ... ما نمیتونستیم ذره ای خودمونو نشون بدیم پس نمیتونستم بیام دیدنت ... شروع کردیم به دنبال کردن باندشون و مجبور به نفوذ به داخلشان شدیم تا از کاراشون سر دربیاریم و نزاریم که به اهدافشون برسن به همین منوال ۴ سال گذشت و وقتی موقعیت مناسبی پیش اومد رفتیم سراغشون و دستگیرشون کردیم ... خیلی سخت بود و خیلی بهمون سخت گذشت ولی تونستیم بعد از ۷ سال باند عقرب سیاه و نابود کنیم و بعد هم ازمون تقدیر شد و قراره تا چند روزه آینده ارتقاع درجه پیدا کنم و بشم سرهنگ...اینجوری بهمون تو این ۴ سال گذشت.
من: حالت خوبه؟...برات اتفاقی نیوفتاده؟ صدمه ندیدی؟
علی:خوبم و صدمه هم ندیدم تو خوبی؟
من:اره خوبم ، خوشحالم ... خوشحالم که برگشتی...نمیدونستم باید چیکار کنم.
علی لبخندی زد و گفت:منم خوشحالم.
صب کن ببینم علی چهار ساله که نبوده و الان اومده و از کجا میدونه که من ازدواج نکردم یا هنوز بهش محرمم؟ حتما نمیدونه پس بزار یه ذره اذیتش کنم.
من: اما من ... راستش ...داشتم ازدواج میکردم.
علی خنده بلندی سر داد و گفت: ای کلک میخای منو اذیت کنی اره؟
من: وا چرا میخندی از کجا فهمیدی؟
علی لپمو کشید و گفت: خانوم هواس پرت من یک ساعت قبل از اینکه تو بیای اومدم خونه تون و میلاد همه چیو برام تعریف کرد...از اینکه عقدمونو باطل نکردی تا اینکه برات خواستگار اومده و همه همه رو از اول واسم تعریف کردن حتی اینکه چقدر تو این چند سال عذاب کشیدی.
من:میلاد همرو گفت بت؟ای دهن لق.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 131 رمان #بهشت_چادر 🍃
چند دیقه ای بینمون به سکوت گذشت تا اینکه علی صدام زد. نگاهش کردم.دلم براش تنگ شده بود. خدایا شکرت که بهم برگردوندیش .
علی:دلم برات تنگ شده بود.
_منم همین طور.
علی:خیلی بهت سخت گذشت نه؟
_اره سخت بود ولی گذشت... چهل روز اولی که تو نبودی از شوکی که بهم وارد شده بود حرف نمیزدم حتی یک کلمه، مامان و بابام انقدر نگران شده بودن که حد نداشت، مادرت وقتی فهمید سکته کرد و چند روز تو ای سیو بود ولی خب الان حالش بهتره ، بعد از اون روز دیگه نمیخندیدم حتی لبخندهایی که میزدم به وضوح تلخ بود و میدونستم مامان و بابام اینو میفهمن، راستش چند ماهی بود که مامان اصرار میکرد دیگه باید ازدواج کنم برای همین واسم خواستگار اومد اگه یه زره دیگه دیر میومدی معلوم نبود چیمیشد...!
علی: خوشحالم که به موقع اومدم و متاسفم به خاطر همه سختی هایی که به تنهایی کشیدی!
سری تکون میدم و میگم:همین که برگشتی واسم خیلیه ، عذر خواهی لازم نیست فقط ازت ممنونم که برگشتی.
علی لبخندی میزنه و میگه:منم ازت ممنونم که بهم ایمان داشتی و منتظرم موندی!
_همنوز باورم نمیشه که زنده ای!
میخنده و میگه:واقعا زندم باور کن خودمم.
_باید یه خورده به خودت برسی زشت شدی!
علی میخنده و میگه: ای به چشم حالا بیا بریم پایین .
_باشه.
از روی تخت بلند میشیم که چشم علی به قاب بزرگ روی دیوار(عکس خودم و خودش تو عقدمون)میوفته و میگه:این چیه؟
_عکسی که تو جشن عقدمون گرفتیمه ، این تنها چیزی بود که تو این چند سال ارومم کرده بود و تنهایی هامو پر کرده بود.
سری تکون میده و از اتاق بیرون میریم.
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃
هدایت شده از ❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
رفقا یه چند نفر به عشق مولا صاحب الزمان میان این طرف؟!؟🙂💔✨
°•<🌹@mazhabijdn🌹>•°
#فووور
هدایت شده از اِنقــلابـے ها...)ღ
¹⁹⁰ تایی نشیم؟؟؟
همسنگری های عزیز...
چند نفر میفرستید اینور؟
#فوررررررررر
نگوامامحسیندوستمنداره
نگوامامحسینمنونمیبینہ
نگومنبہدردامامحسیننمیخورم ..
امامحسینبیشترازچیزیڪہفڪرشوبڪنیم هوامونوداشتہوداره:)
پسانصافنیست
اینجوریبگیم🙂♥!'
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
🌱|دلتنگ او ...!(
عکس های امام حسینی میخوای🌚🧡؟
اینجا بیا همچی داره🌼
https://eitaa.com/joinchat/301531416Caf8c11839e
کانال مذهبی و امام حسینیِ🌸✨
اینجا منبعی از عکس های کربلاس🙃💚
#مهدوی
#شهیدانه
#امام_حسینی
#رهبرانه
#بیو_مذهبی
و کلی فعالیت های دیگه داره🙂🌱
https://eitaa.com/joinchat/301531416Caf8c11839e
دعوت امام حسین(ع) و شهدا رو رد نکن🙃🌿
بیا اینجا پیشمون نمیشی🕊🌗
هدایت شده از ♡عشق من حجاب ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جانم تولدت مبارکککککککککککککک❤️❤️❤️❤️❤️
دل پر از ترانه بهشت.mp3
12.15M
زمینمنتظرِحضوره
کسیکهصاحبالزمانه😍:)!
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
هر کی دنیایی داره من فقط تو رو دارم .mp3
12.28M
هرکیمولاییداره
منفقطتورودارم😍💚🥳
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
توی آسمون ها آیینه بندونه.mp3
16.56M
شکرِخدامامنتظرشهستیم
عِطرِگلِنرگستوزندگیمونه😍💚:)!
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیمه شعبان
🌸مسجد مقدس جمکران
🌸😍میلاد امام زمان
❤️💐عید همگی مبارک
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده سلام به سبک امام خامنه ای روحی و ارواح الجمیع الطنزمدیایی ها لتراب مقدمه الفدا😍
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
☽︎|ڪاش این تولد روز ظهورت باشد |☾︎♥️
|استوࢪے|➪
#یامھدے(:✨
.
˼العجلایماھِزهرا🌙..
+ عیدمونمبارڪ........🎂
ـ ـ ـ ـــــــــ‹❁›ــــــــ ـ ـ ـ