#چادرانه
میدونی چرا چادر مشکیه؟...❤️
چون سایه حضرت مادر بالا سرته🍃
•|♥|•
سرگرمم
به عفتی که ازحجابم دارم💚
به معرفتے کـہ
از خون شهدا❤
نصیبم شد وشاید خدا
به حرمت همین چندتارمو
کـہ از نامحرم پوشاندم💆.
مرا بنگرد...
#چادرانهـ🌱
‹♥️🖇›
¦🌻⃟🎗¦↬ #چادرانه
شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
چادر من،بالپروازمَناسٺ.🌱
#سلاماربابدلم💛🙃
یڪجایینوشتہبود:
"تڪلیفدوستداشتنهایتراروشنڪن"
باخودمگفتم:
لاعشق ... الاحسین ...♥️✋🏻
"السلامعلیڪیاحسینبنعلۍ"
#حسینجآنم
《-کربلاخواستنمازهوسمنیست،ولی
خاکتانطعمعسلداشت،نمک گیرمکرد
#قدیمیترینرفیقمحسین🌧
#سردار❤️
رفتید اگر چه، زود برمیگردید🦋:)
زیرا که ذخیره ی ظهورید شما🌻🍃
'🌑🔗'
-
-
چہزیبامیگفٺشہیدابراهیمهادۍ:
بہفکرمثلشہدامُـردننبـٰاش!
بہفکرمثلشہدازندگۍکردنباش!シ
-
#شہیدانہ♥✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 6 رمان #بهشت_چادر 💎
از زبان حانیه:
این نیم ساعتی هست که رسیدم خونه .
+حانیه
_بله مامان
_بیا این کامران اومده باهات کار داره
+باشه اومدم
کامران یکی از بادیگارد هامه
چادرمو پوشیدمو بیرون رفتم کامران ۲۳ سالشه و از رفتارش پیداس که دوستم داره ولی من اونو دوست ندارم.
_سلام اقای راد
+سلام خانم اسماعیلی
چیزی نگفت و فقط نگاهم میکرد
_کاری داشتین؟
+ها...اها...یعنی بله اگه شما اجازه بدین دوربین های مداربسته داخل پارکینگ بزاریم چون همه جا دوربین داره به غیر از پارکینگ
_باشه اگه لازمه مشکلی نداره
+پس شما اجازه میدین تا برم دنبال کاراش؟
_بله
+ممنون
با گفتم خداحافظی رفتم داخل حوصلم واقعا سر رفت.
زنگ زدم به فاطمه با اولین بوق برداشت
+الو
_الو سلام فاطی خوبی
+مرسی
_خوصلم به فنا رفت
+خو چه کنم
_شب میای بریم شهربازی
+اوووه اره
_پس به زهرا هم بگو
+خودت بگو
_حال ندارم اگه میخوام پول بازی رو من حساب کنم به زهرا بگو
+باشه بابا تو ام که همچیو با پول میخری
_نه خیر انقدر قضاوت نکن
+باشه خدافظ
قبل از اینکه حرفی بزنم قطع کردم.
_دختره ی پرو
وضو گرفتمو نماز خوندم . نشستم به قرآن خوندن. بعد از نیم ساعت بلند شدم. ساعت تقریبا ۷ شب بود که لباس پوشیدم و آرایش خیلی خیلی ریزی کردم خودمو تو آینه نگاه کردم. شلوار لی ابی و مانتو بلند سفید و شال سبز ابی چادر و کاملا باحجاب بودم . بعصی وقت ها با خودم میگم اگه چادر نبود و موهامو بیرون میزاشتم زیبا تر میشدم.اما چون میدون خدا دوست نداره و حیا بهتره چادر میپوشم و مذهبی خالصم. پدر و مادرم عین خودم مذهبی اند.حتی فاطمه و زهرا هم مثل خودمن اما پولدار نیستن.
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم جواب دادم.
قبل از اینکه حرفی بزنم فاطمه داد زد که گوشیو از گوشم عقب کشیدم.
+حانییییه کجایی
_خب دارم میام دیگه
+داری میای.دوساعته دم در منتظرم.
_اومدم انقد قر قر نکن
قبل از اینکه حرفی بزنه قطع کردم از اتاق بیرون رفتم .
_خداحافظ مامان
+خدافظ دخترم مراقب باشید
_چشم
از خونه بیرون رفتم سوار مازراتی شدم دنبال فاطمه رفتم.
_سلام فاطی
+سلام و زهرمار بی....
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_عه عه یه روزو زهرمار مون نکن دیگه.
این داستان ادامه دارد...