قسمتی از رمان پر ماجرا و مذهبی #بهشت_چادر 🦋
رفتم و توی یه کوچه خلوت پارک کردم و پیاده شدم. چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم فروشگاه . موارد مورد نظر و خریدم و برون اومدم و رفتم سمت ماشینم که صدای قدم هایی را پشت سرم حس کردم و قدم هامو تند کردم.که یهو چادر از سرم کشیده شد و روی زمین افتاد . انقدر ترسیده بودم که برنگشتم تا نگاه کنم.
دستی روی شونم نشست کشیده شدم سمت مردی و فرو رفتم تو بغل کسی اما بازم برنگشتم و داشتم از ترس میمردم.هرچی تقلا کردم تا از بغلش بیام بیرون اما نذاشت و گفت:
+ریموت ماشینو بده.
آروم ریموت گزاشتم تو دستشو خواستم دوباره از توبغلش در بیام که محکم تر بغلم کرد و گفت :
+حالا بزار یه خوشی هم به من بگذره قول میدم اگه خوب باشی قول میدم به توهم خوش بگذره.
یهو به خودم اومدم و با پام محکم کوبیدم رو پاش که یهو داد خفیفی زد و منو محکم پرت کرد رو زمین با سر خوردم زمین و چشمام سیاهی رفت اما فقط فهمیدم مردی دیگه اومد و و اون دزد زد و رموت پس گرفت و منو بغل کرد...
اگه دوست داری از اول و تا اخر این رمان رو بخونی بیا تو کانال زیر روزی دو تا پارت این رمان جذاب و مذهبی رو میزاره🐣
@zozozos
به جمع دختران مذهبی بپیوندید...
هر روز با کلی پست و رمان جذاب😘
@zozozos
۱۹ شهریور ۱۴۰۰
۱۹ شهریور ۱۴۰۰
هدایت شده از حدیث💚
#کدشماره109
⚫️#مسابقهجاماندگانقافلهاربعین
چالش جاماندگان قافله اربعین با ۳ جایزه نقدی
نفراول700 هزار تومان🏴🏴🏴🏴
نفردوم500 هزار تومان🏴🏴🏴
نفرسوم300هزار تومان🏴🏴
کانال جاماندگان قافله اربعین 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3549036638C527104af53
خواستم این اربعین کربلا باشم، نشد
از نجف پای پیاده...کربلا باشم، نشد
زائران بین نمازی در حرم یادم کنید
هر نمازی خواستم در کربلا باشم، نشد
۱۹ شهریور ۱۴۰۰
ازش پرسیـدم: مسلمونے؟
گفت: نـه.
گفتم: پس چرا عکس امام رو لباستـه!؟
گفت: این تصویـر رهبرے هست که جلـوۍظلـم و ظالـم وایسـاده¡✨
#توبهماجرئتطوفاندادی✌️🏻👊🏻
۱۹ شهریور ۱۴۰۰
• ° ✨🌻° • • •
•
•
#چادرانہ
میگفتاگرمیگوییدالگویتان
حضرتِزهراستبآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضےباشندوحجآبِ
شمافآطمےباشد(:🌿
#شھیدابرآهیمهآدۍ✨
•
• •
• °✨🌻° • •
۱۹ شهریور ۱۴۰۰
۲۰ شهریور ۱۴۰۰
۲۰ شهریور ۱۴۰۰
۲۰ شهریور ۱۴۰۰
۲۰ شهریور ۱۴۰۰
۲۰ شهریور ۱۴۰۰
۲۰ شهریور ۱۴۰۰