فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد پناهیان
📝 از کجا میدونی میره جهنم! (قضاوت)
#خودسازی
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 29 رمان #بهشت_چادر ♥️
غذا که تموم شد وسایل هارو جمع کردم و رفتم جلوی تیوی. اخ جون سینمایی ترسناک گزاشته. نشستم و دیدم که میلادم اومد کنارم و گفت :
+بیا باهم ببینیم.
_باشه
نشستیم و دیدم که یهو یه صحنه ترسناک اومد و من جیغ زدم و سرمو پشت میلاد بردم که خندید و داشت فیلم و نگاه میکرد. آروم سرمو اوردم بیرون که دیدم دیگه ترسناک نیست رو به میلاد گفتم:
_تو نترسیدی؟
+نه!!
_وای چه شجاعی!!
دوباره نشستیم و فیلمو دیدیم و من کلی جیغ زدم و مامان کلی اعتراض کرد. بلاخره فیلم تموم شد و نفس راحتی کشیدم. ساعت ۴ بود .
از کنارش بلند شدم و رفتم توی اتاقم. نشستم و با گوشیم رمانی خوندم . تقریبا ساعت ۶ بود که خسته شدم و گوشیو کنار گزاشتم و پایین رفتم. دوباره شروع کردم به اشپزی و میخواستم برای عصرونه کیک بستی درست کنم.ساعت ۷ کارم تموم شد . کیک و تزئین کردم و یه تکه اشو برداشتم و بقیه اشو تو یخچال گزاشتم.
رفتم و تی وی رو روشن کردم و یه کارتون گزاشتمو و همون طور که کیک میخورم تی وی نگاه میکردم.
تا خواستم شروع کنم به خوردن کیک یهو یکی از پشت سرم محکم فرو کرد تو اون تیکه کیک. سرم و بالا اوردم.صورتم پر کیک بستنی بود. میلاد قهقه زد . جیغی زدم و صورتمو با دستمال پاک کردم و گفتم:
_بگیرمت میکشمت عوضی ...
میلاد فرار کرد و از در خارج شد. دویدم دنبالش و تو باغمون دنبال هم میکردیم. دیگه خسته شده بودم.رفتم و روی تاب نشستم.میلاد آروم اومد سمتم و گفت:
+چیشد خسته شدی
زبونم و تا حلقم براش در اوردم و گفتم:
_برو خدا رحم کرد نگرفتم وگرنه تا الان زنده نبودی دفعه بعد خودم همین بلارو سرت در میارم.
+وقتی خودت تنها میخوای چیزی بخوریم همین میشه.
_بروبابا بقیه اش تو یخچال شکمو
خنده ای کرد که آهی کشیدم و اون رفت تو.
روی تاب خودم رو تکون میدادم . سرم رو روی میله تاب گزاشتم و چشم هامو بستم. نمیدونم چجوری ولی خوابم برد و خوابی دیدم. خواب دیدم من و مهران باهم قدم میزدیم. دستی روی موهام کشیده شد و منم که خواب بودم و خواب میدیدم گفتم:
_نکن مهران...نکن خواهشا میکن
بابا : حانیه جان پاشو داری خواب میبینی من مهران نیستم که
چشم هامو باز کردم . ای وای اون که مهران نبود بابا بود. وای دوباره سوتی دادم . سریع از روی تاب پاشدم و گفتم:
_ام.....چیزه ببخشید اشتباه شد.
+اشکال نداره دخترم برو تو .
باشه ای گفتم و رفتم تو اتاقم و شروع کردم به درس خوندن ناسلامتی کنکور دارما.
ساعت شده بود ۱۲ شب البته بینش نمازمو خوندم اما تا ۱۲ شب داشتم درس میخونم.مامتن چند باری صدام زد که برم شام بخورم ولی نرفتم. کتابامو گزاشتم کنار و رفتم تو اشپزخونه. چراغا خاموش بود و چیزی نمیدیدم . رفتم تو اشپزخونه خونه که با جسمی برخورد کردم و فکر کردم یخچاله دستمو بالا بردم و لمس کردم ولی یخچال نبود سریع عقب رفتم که میلاد گفت:
+چیکار میکنی؟
+وای ترسیدم اومدم چیزی بخورم فکر کردم یخچالی تو اینجا چیکار میکنی؟
+هیچی اومدم اب بخورم.
آهای گفتم رفتم سمت یخچال و درشو باز کردم . کیک بستی که عصر درست کردم و با شیر بیرون اوردم و روی میز گزاشتم.
من: بیا توهم بخور.
+نه سیرم نوش جونت شب بخیر
_شب بخیر
از اشپزخونه بیرون رفت و منم بعد از خوردنم وسایلمو جمع کردم و رفتم تو اتاق و خوابیدم. بیدار شدم و نماز صبح خوندم و خوابیدم. صبح ساعت ۷ آلارم زنگید . بیدار شدم و سمت سرویس رفتم و بعد از شستن صورتم بیرون اومدم...
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 30 رمان #بهشت_چادر 🧚♀
لباسمو با شلوار لی ابی و مانتو بلند سرمه ای و مغنعه و چادرمو پوشیدم و کوله مو برداشتم و پایین رفتم.
مامان صبحونه رو آماده کرده بود.
_سلااااام
مامان:سلا بیا صبحونه
_باشه
رفتم و در حد یه لقمه یه ذره شیر خوردم و خداحافظی کردم و رفتم. ایندفعه سوار ماشین میلا(مرسدس بنز) شدم و رفتم دانشگاه . تو پارکینگ ماشینمو پارکیدم و رفتم تو. به سمت کلاس رفتم و تقه به در زدم که استاد گفت:
+بفرمایید
وارد شدم و سرمو پایین انداختم.
استاد:چرا دیر کردین؟
_شرمنده خوب ... چیزه حالم خوب نبود یه خورده خواب موندم...
با لحنی که انگار خودشو خورده گفت:
+بفرمایید سر جاتون.
رفتم و تنها جایی که خالی بود کنار علی بود.اه مجبورم کنارش بشینم. صندلی ازش فاصله دادمو نشستم.
علی:سلام بانو
بهش نگاه نکردم با لحن سرد گفتم:
_سلام
متعجب شد اما بعد ام کرد و به درس گوش داد.
همون جور که میلاد کفت نباید باهاش صمیمی بشم چون هم نامحرمه و هم برای انتقام اومده.
کلاس تموم شد وعلی به سرعت رفت بیرون. توجهی نکردم و با فاطمه و زهرا رفتم سلف.
فاطمه:تسلیت میگم عزیزم
زهرا:خدا رحمتش کنه
_ممنونم
فاطمه:اصا قصه نخور چیزی نشده که . چیزی که زیاده شوهره تو ام که پولدار همی چی تمومی خواستگار زیاد داری.
لبخندی زدم و یری تکون دادم. چیزی سفارش دادیمو بعد برامون اوردن.
_بچه ها خبر تازه ام دارم
فاطمه : چی چی بگو ؟
_خب دیروز میلادو با علی اشتباه گرفتم و اون گفت علی کیه؟ ومنم توضیح دادم یهو اون عصبانی شد و گفت علی پسر کسیه که بابام از تو شرکتش بیرون اومده و اونام میخوان انتقام بگیرن و گفت من به علی نزدیک نشم چون برام خطرناکه.
زهرا:اولالا
_درد
رفتیم کلاس بعدی اما هرچی گشتم علی پیدا نکردم.بیخیالش شدم و نشستم به درس خوندم. کلاس تموم شد و خدافظی کردیم. رفتم و سوار ماشین میلاد که گاز دادم اما هرچی گاز دادم ماشین حرکت نکرد . ماشینو خاموش کردمو پیاده شدم. واییییییی چهار تا چرخ ماشین پنچر شده بود. وای حالا به میلاد چی بگم . کی این کارو کرده؟؟؟
یهو یاد علی افتادم که زود از کلاس اول بیرون رفت و دیگه هم تو کلاس بعدی نیومد . حتما کار خودشه که این کارو کرده . سریع رفتم و یه تاکسی گرفتم و رفتم دم خونه علی اینا و هرچی زنگ زدم کسی خونه نبود.
_ اه خونه هم نیستن
نا امیدانه تاکسی گرفتم و رفتم خونه.
میلاد دم در بود .
_سلام داداش
سرمو انداختم پایین.
+سلام حانیه خوبی چیشده چرا با تاکسی اومدی؟
_اممم ... خب چیزه من ماشین تورو بردم اما برگشتنه دیدم چهارتا چرخش پنچره و فهمیدم کاره علیه چون اون از همه زودتر از کلاس بیرون رفت.
چهره قرمزه میلاد و دیدم
+رفتی دم خونه اشون؟
_اره ولی نبودن .
+اهههههه
اینو با داد گفت که دلم ریخت.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 31 رمان #بهشت_چادر 💞
_هی دادش آروم باش فردا تو دانشگاه حسابشو میرسم.
+باشه افرین ولی حواست جمع باشه.
_چشم
رفتیم تو خونه . مامان و بابا نبودن.
_مامان اینا کجان؟
+رفتن خرید
_اها
رفتم اتاقم و لباسمو با شلوار مشکی گشاد و بولیوی مشکی پوشدم و موهامو باز کردم. خودم و رو تخت پرت کردم و چون خسته بودم سریع خوابم برد. با صدایی از خواب پریدم.
+پاشو حانیه پاشو. چشمامو باز نکردم.
_اه برو بابا اصن تو کی هستی
+لولو ام میخوام بترسونمت
_بروبابا همه لولو ها از من میترسن.
صدای خنده میلاد اومد چشمامو باز کردم .
+چه عجب چشم باز کردی
_هر هر هر چرا بیدارم کردی؟
+پاشو بیا شام
_عه ساعت چنده مگه؟
+9
_وای خاک بر سرم.
میلاد سری به نشونه تاسف تکون داد و رفت بیرون. بعد از اینکه به قیافه جن زدم رسیدگی کردم . موهامو دم اسبی بستمو رفتم پایین.
_سلااااام به همگی
بابا:سلام گلم بیا بشین
مامان:سلام چقدر میخوابی؟
چیزی نگفتم و نشستم پشت میز. غذا پیتزا بود.
_به به
شروع کردم به خوردن . خیلی گشنه ام بود.
سیر که شدم یه لیوان ابم خوردمو با گفتن الهی شکر پاشدم.
_دستتون دردنکنه.
میلاد:سرت درد نکنه
رفتم و نمازمو خوندم و گوشیمو برداشتم. یاخدااا هیچی شارژ ندارم که.پوفی کشیدم و گوشمو زدم به شارژ. روبه گوشیم گفتم:
_خوشگله من چقدر تو نازی عزیزم
میلاد : باکی حرف میزنی
_ارواح!!
میلاد خندید و سری تکون داد رفت اتاقش.
تی رو زدم و یه فیلم کارتونی پلی کردم.
خیلی باحال بود.ساعت ۱۲ شده بود و گوشیم کامل شارژ شده بود. خوابم نمیومد گوشیو برداشتم و تا ساعت ۳ باهاش ور رفتم. چشمام درد گرفته بود ولی خوابم نمیومد. گوشیو کنار گزاشتم و کتابو اوردم و تا ساعت ۴ درس میخونیم. دیدم دیگه دیر شد رفتم نماز شب خوندم و بعدم نماز صبحم و راز ونیاز و توکل به خدا. خودمو رو تخت ولو کردم و خوابیدم. ساعت ۷ آلارم گوشیم زنگ زد. بلند شدم و سمت سرویس رفتم و بعد از اتمام کارم لباسامو عوض کردم و از اونجایی که حال ندارم پس نمیگم که چه لباسی پوشیدم.کوله و گوشیمو برداشتمو و چادر به سر پایین رفتم. چه عجیب کسی نبود همه تو اتاقاشون بودن. هعیییی . رفتم سوار ماشینم و رفتم دانشگاه.
این داستان ادامه دارد...