eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍎 «مسافرین گرامی پرواز شماره ی 395 به مقصد جده، هرچه سریع تر به هواپیما سوار شوند. هواپیما آمده حرکت می باشد.» 🍒 برای آخرین بار هم اعلام کرد، اما مگه می تونست سوار بشه؟ ساعت حرکت هواپیما با اذان ظهر مطابق شده بود. عمره مهم تر بود یا نماز اول وقت؟! 🍑 بالاخره تصمیم گرفت. بی خیال بلیط و تمام زحمت هایی که کشیده بود شد. رفت نمازخونه و نمازش رو خوند. بعد از نماز، به سالن فرودگاه اومد تا به شهرش برگرده. 🍇 بلندگو اعلام کرد: «با عرض پوزش از تأخیر در پرواز شماره 395، نقص فنی پیش آمده برطرف شده است. مسافرین هرچه سریع تر به هواپیما سوار شوند.» لبخندزنان خدا رو شکر کرد و سوار هواپیما شد. 🍏 چند سال بعد توی محراب عبادتش، شهیدش کردن. دومین شهید محراب رو می گم؛ شهید رحمة الله علیه 📚 دو رکعت قصه ؛ ص 51
به وقت رمان 🌈❤️ پارت ۵۸ و ۵۹ و ۶۰👇👇👇👇👇☺️
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 58 رمان 🙃 با گشنگی از خواب پریدم. ساعت ۳ شب بود.وای خدا چه قدر خوابیدم. چادرمو سر کردم و رفتم بیرون. همه جا تاریک بود. داخل اشپزخونه شدم. یخچالو بعد از هزار بار به در و دیوار خوردن پیدا کردم و بازش کردم. ساندویچ فلافلی دست نخورده برداشتم.فوقش برای هرکی بود ازش عذرخواهی میکردم دیگه. شروع کردم به خوردن. وقتی تموم شد ابی خوردم و رفتم بالا. تا اومدم برم رو پله خورم به چیز محکی و پرت شدم صدای وحشتناکی داد . باخ بلند شدم و فهمیدم خوردم به دیوار. چادرمو صاف کردم که یکی از پشت گفت : اینجا چیکار میکنی؟ برگشتم و تو تاریکی هم چشم های سبز علی رو تشخیص دادم. سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم: ببخشید اومدم یه چیزی بخورم گشنه ام بود. علی :مشکلی نداره چیزیتون نشد؟ _نه¿ چرا بیدارید؟ علی:خوابم نبرد. _اهان باشه پس...شب بخیر. علی:شب بخیر. رفتم تو اتاقم.چون خوابم نمیومد لباس هامو در اوردم و بعد از برداشتن حوله ام رفتم تو حموم. بعد از یه شست و شو حسابی که حالم و جا اوردم اومدم بیرون. یه تیشرت صورتی و یه شلوارک صورتی پوشیدم. موهامو خشک کردم و بعد هم شونه کردم. نگاهی توی آینه به خودم انداختم و برای بار هزارم صورتمو آنالیز کرم. چشم های عسلی و دماغ کشیده و لب های صورتی داشتم . پوست سفیدی داشتم و موهای سرم هم بور بود و بلند اما مشکی! رفتم روی تخت نشستم و لب تابم و در اوردم. مامان آنلاین بود. بعداز کلی حرف زدن از پیوی مامان خارج شدم. صدای دنگ دنگ گوشیم بلند شد. یه شماره ناشناس پیام داده بود. لب تاب رو کتار گزاشتم و گوشیم رو برداشتم. یعنی کی این موقع شب پیام داده؟؟ نوشته بود:سلام حانیه خانم خوبین؟ نوشتم:سلام شما؟ همون موقع پیام داد:فرهادم! نوشتم:فرهاد کیه؟ نوشت:فرهاد محمدی! تازه یادم افتاد فرهاد کیه یادتونه همونی که تو دانشگاه ازم خواستگاری کرد... نوشتم:کارتون چیه؟ نوشت:هیچی میخواستم حالتون رو بپرسم. نوشتم:ممنون شب بخیر. نوشت:شب خوش. خدایا این شماره منو از کجا اورده؟شاید از اساتید دانشگاه گرفته! کاش ازش میپرسیدم¿ وجدان:خاک تو سرت ولش کن بابا چی چیو ول کن فردا ازش میپرسم برای شماره من و گرفته؟؟ وجدان:باشه. گوشیمو کنار گزاشتم و دوباره مشغول لب تاب بازی شدم. موقع نماز نمازمو شکسته خوندم و و خوابیدم. این داستان ادامه خواهد داشت....