فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️یه ترفند ساده برای جلد گوشی❤️
#داستان_نماز
🍎 «مسافرین گرامی پرواز شماره ی 395 به مقصد جده، هرچه سریع تر به هواپیما سوار شوند. هواپیما آمده حرکت می باشد.»
🍒 برای آخرین بار هم اعلام کرد، اما مگه می تونست سوار بشه؟ ساعت حرکت هواپیما با اذان ظهر مطابق شده بود. عمره مهم تر بود یا نماز اول وقت؟!
🍑 بالاخره تصمیم گرفت. بی خیال بلیط و تمام زحمت هایی که کشیده بود شد. رفت نمازخونه و نمازش رو خوند. بعد از نماز، به سالن فرودگاه اومد تا به شهرش برگرده.
🍇 بلندگو اعلام کرد: «با عرض پوزش از تأخیر در پرواز شماره 395، نقص فنی پیش آمده برطرف شده است. مسافرین هرچه سریع تر به هواپیما سوار شوند.»
لبخندزنان خدا رو شکر کرد و سوار هواپیما شد.
🍏 چند سال بعد توی محراب عبادتش، شهیدش کردن. دومین شهید محراب رو می گم؛ شهید #آیت_الله_دستغیب رحمة الله علیه
📚 دو رکعت قصه ؛ ص 51
#نماز_اول_وقت
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 58 رمان #بهشت_چادر 🙃
با گشنگی از خواب پریدم. ساعت ۳ شب بود.وای خدا چه قدر خوابیدم.
چادرمو سر کردم و رفتم بیرون. همه جا تاریک بود. داخل اشپزخونه شدم. یخچالو بعد از هزار بار به در و دیوار خوردن پیدا کردم و بازش کردم. ساندویچ فلافلی دست نخورده برداشتم.فوقش برای هرکی بود ازش عذرخواهی میکردم دیگه. شروع کردم به خوردن. وقتی تموم شد ابی خوردم و رفتم بالا. تا اومدم برم رو پله خورم به چیز محکی و پرت شدم صدای وحشتناکی داد . باخ بلند شدم و فهمیدم خوردم به دیوار. چادرمو صاف کردم که یکی از پشت گفت : اینجا چیکار میکنی؟
برگشتم و تو تاریکی هم چشم های سبز علی رو تشخیص دادم. سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم: ببخشید اومدم یه چیزی بخورم گشنه ام بود.
علی :مشکلی نداره چیزیتون نشد؟
_نه¿ چرا بیدارید؟
علی:خوابم نبرد.
_اهان باشه پس...شب بخیر.
علی:شب بخیر.
رفتم تو اتاقم.چون خوابم نمیومد لباس هامو در اوردم و بعد از برداشتن حوله ام رفتم تو حموم. بعد از یه شست و شو حسابی که حالم و جا اوردم اومدم بیرون. یه تیشرت صورتی و یه شلوارک صورتی پوشیدم. موهامو خشک کردم و بعد هم شونه کردم. نگاهی توی آینه به خودم انداختم و برای بار هزارم صورتمو آنالیز کرم. چشم های عسلی و دماغ کشیده و لب های صورتی داشتم . پوست سفیدی داشتم و موهای سرم هم بور بود و بلند اما مشکی!
رفتم روی تخت نشستم و لب تابم و در اوردم. مامان آنلاین بود. بعداز کلی حرف زدن از پیوی مامان خارج شدم. صدای دنگ دنگ گوشیم بلند شد. یه شماره ناشناس پیام داده بود. لب تاب رو کتار گزاشتم و گوشیم رو برداشتم. یعنی کی این موقع شب پیام داده؟؟
نوشته بود:سلام حانیه خانم خوبین؟
نوشتم:سلام شما؟
همون موقع پیام داد:فرهادم!
نوشتم:فرهاد کیه؟
نوشت:فرهاد محمدی!
تازه یادم افتاد فرهاد کیه یادتونه همونی که تو دانشگاه ازم خواستگاری کرد...
نوشتم:کارتون چیه؟
نوشت:هیچی میخواستم حالتون رو بپرسم.
نوشتم:ممنون شب بخیر.
نوشت:شب خوش.
خدایا این شماره منو از کجا اورده؟شاید از اساتید دانشگاه گرفته! کاش ازش میپرسیدم¿
وجدان:خاک تو سرت ولش کن بابا
چی چیو ول کن فردا ازش میپرسم برای شماره من و گرفته؟؟
وجدان:باشه.
گوشیمو کنار گزاشتم و دوباره مشغول لب تاب بازی شدم. موقع نماز نمازمو شکسته خوندم و و خوابیدم.
این داستان ادامه خواهد داشت....