🔴 بی بی سی از مخاطباش کلیپ بیحجاب میخواد برای تبلیغ
🌐اصن منطق میباره....
#لبیک_یا_خامنه_ای
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 انقلاب ما با عنقلابشون
🔹 تفاوتی چشمگیر 😁 چه خبرا؟💪🏻
پیشنهاد دانلود...🌈
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🔴 هنجار شکنی گسترده و آزادانه در پل طبیعت تهران !!
🔹 عدم برخورد جز بدتر شدن وحشتناک اوضاع و غیر قابل کنترل شدن در آینده نتیجهای دیگر نخواهد داشت.
🔹 الان قاطعانه برخورد کنید.
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔴 حرام لقمگی برانداز به روایت تصویر!
🔹 دو روز پیش یک کاربر توییت طنزی با عکس آبمیوه و شیرینی زده بود که اینها رو نخریدم و از سر خاک اموات جمع کردم. حالا امروز یک اکانت ضدانقلاب همان تصویر را با متنی توییت کرده است تا القا کند که در راهپیمایی آبمیوه و میوه و شیرینی دادهاند.
🇮🇷#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑از مشکلات زندگی در آلمان، قابل توجه بعضیا که فکر می کنند خارج بهشته :)
پیراندلو
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ایران_قوی
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
پارت 112 رمان #بهشت_چادر ❣
**حدود ۲۵ روز از روز جشن عقد میگذره و تو این ۲۵ روز بغیر از گردش های من و علی و دانشگاه رفتن و مهمونی و اینا اتفاق خاصی نیوفتاد.
دو روز دیگه ۳۰ آبان یا همون روز عروسیمه وایییی خدا خیلی خوشحالم اصن باورم نمیشه دارم عروس میشم . حالا اینا رو بیخیال حدود ۵،۶ روزه علی نه باهام تماس گرفته و ن به تماسام جواب میده و ن اومده دیدنم و نه دانشگاه میاد و خلاصه ازش خبری نیست .
از یه طرف نگرانش شدم و از یه طرف دیگه غرورم اجازه نمیده از خانوادش بپرسم چون خیلی ضایع بود . خانوادمم از این موضوع خبر داشتن اما خوب به تصمیم احترام گزاشتن و دخالتی نکردن.
غروب بود و هوا دلگیر.
دلم خیلی شور میزد نمیدونم چم شده بود همش حس میکردم یه اتفاقی قراره بیوفته
نمیدونم از اون حالت های بود که خیلی ازش میترسم. هوففففف . نه مثل اینکه نمیشه دیگه نمیتونم بیشتر از این دووم بیارم . گوشیمو برداشتمو یه بار دیگه به علی زنگ زدم که خاموش بود . این دفه دیگه دلو به دریا زدم و زنگ زدم به ارزو حداقل اون بهتر میتونست منو درک کنه و کمتر ابروم میرفت.
با سومین بوق گوشیو برداشت و بلافاصله گفتم:سلام خوبی چه خبر همه چی خوبه؟
ارزو: علیک سلام اگه اجازه بدین بگم که خوبیم همه از شما چه خبر حال و احوال خانم گرام چطوره؟
من:بد نیستم میگم چیزه ارزو علی ...خوبه؟
ارزو:اره چطور مگه؟
من:ها؟...هیچی ...چیز ینی منظورم اینکه اخه چند روزه ازش خبر ندارم واسه همون .
ارزو :اهان اره گفته بود سرش شلوغ شده حتی دیگه این روزا فقط برای خوابیدن میاد خونه و از ۲۴ ساعت ۱۸ ساعت میره محل کارش.
من:اهان پس حتما بخاطر اون بوده باشه خیالم راحت شد ...فقط ارزو؟
ارزو:جانم؟
من: این موضوع بین خودمون میمونه دیگه نه؟
ارزو:حالا همچین میگی ادم فک میکنه چی بهم گفتیم این که چیز بدی نیست ولی باشه عزیزم راز میمونه.
من:هوففف مرسی .
ارزو:خب چکار میکنی الان داری؟
من:هیچی اتفاقا حوصلمم سر رفته.
ارزو : خب چرا نمیای اینجا؟بیا اینجا اتفاقا منم پوکیدم تو این خونه از تنهایی.
من: آخه چیزه...خجالت میکشم.
ارزو:خجالت؟...بابا گرفتی مارو ؟ تو مثلا عروس خانواده مایی ها خجالت چیه اینجا مثل خونه خودته بیا مامانم اینا مشکلی ندارن.
من:آخه...
ارزو:اخه بی اخه تا نیم ساعت دیگه اینجا نباشی طلاقت از علی میگرم مفهومه؟
و بدون اینکه مهلت حرف زدن بهم بده قطع کرد.
ای بابا...حالا همچین بدم نشدا حوصلم سر رفته بود و از یه طرف میتونم خودم و سرگرم کنم و از شر این دلشوره لعنتی خلاص شم .
از بابا اجازه گرفتم و بعد از پوشیدن یه هودی زرد و شلوار کتون مشکی و شال مشکی و بوت مشکی با بندهای زردمو به همراه چادرم پوشیدم و گوشیمو برداشتم و با خداحافظی از همه از خونه زدم بیرون. راستش حس ماشین سواری نداشتم و دلم یکم پیاده روی میخاست . پس یه زره پیاده میرم و بقیه راهو با تاکسی میرم اینجوری بهتره.
وارد پیاده رو شدم و قدم زنون به سمت خیابون اصلی میرفتم....
عجیب بود که تو این ساعت کسی تو کوچه نبود...
هنوز به خیابون اصلی نرسیده بودم که ماشین ون مشکی کنارم ترمز کرد . قدم هامو تند کردم که یدفه بازوم کشیده شد و تا خواستم جیغ بزنم دستمالی روی دهنم قرار گرفت و دیگه هیچی نفهمیدم ...
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
❄️
پارت 113 رمان #بهشت_چادر 🐣
*از زبان علی*
دو روزه که حانیه گمشده. خیلی نگرانشم و شک ندارم که کار کیه و حتما میگرمش.تو این دوروز مادر و پدر حانیه خیلی اذیت شدن و مادرش خیلی بی تابی میکنه . میلاد سعی میکنه خونسرد باشه ولی اونم نگرانه خواهرشه.
خودمم حالم خوب نیست الان ۹ روزه که حانیه رو ندیدم دلم خیلی براش تنگ شدع.ای کاش با تموم کار هایی که داشتم میرفتم میدیدمش .
اشکی از گوشه چشمم ریخت . کی گفته مردا نمیتونن گریه کنن؟ اگه اتفاقی برای حانیه بیوفته چی؟ اگر اون عوضیا بلایی سرش بیارن چی؟ من چیکار میتونم بکنم؟لعنت بهت لعنت به همتون. نه نباید تسلیم شم.
چشمامو پاک میکنم . چند روزه درست غذا نخوردم ولی اصلا میل ندارم.طبق روال این دوروز پشت مانیتور قرار گرفتم تا ردی از حانیه یا اون گروه پیدا کنم. بچه ها همه به خط شدن تا برای این پرونده کمک کنن. حانیه گروگان گرفته شده فقط به خاطر من و من میدوم کار کیه فقط باید یه علامت کوچیک بدن تا ردشون بزنم.
همون لحظه گوشیم زنگ میخوره . شماره ناشناسه . حدس میزنم خودشونن. با بچه ها گوشیو به دستگاه وصل میکنم تا رد خطو بزنیم.
جواب میدم.
من:الو؟
_به به جناب سرگرد حال شما؟
من:خفه شو بگو با حانیه چیکار کردی عوضی؟
_اوه اوه چه خشن کاری نکردیم که فقط یه زره باهاش بازی کردیم .
من:حروم****ها پدرتون در میارم اگه یه تار مو از سرش کم بشه.
_نترس با اون کار نداریم ما فقط با تو کار داریم.
من:ولش کنید بره هر کاری بگید انجام میدم فقط با اون کاری نداشته باشید.
_هر کاری؟ باشه خیلی هم عالی فعلا الان چند تا عکس به دستت میرسه اونارو ببین تا بعد.
و سریع قطع کرد. لعنتی صداشو شناختم....فرهاد بود ....فرهاد محمدی اون کثافت بی همه چیز...
هوففف
من: چیشد ردشو گرفتید؟
محسن: قربان بچه ها نتونستن ردی پیدا کنن انگار که از یه باجه تماس گرفته شده بود.
ن:لعنتیییی.
[تق تق] _بفرمایید.
ستوان شهابی احترام گزاشت که ازاد دادم.
شهابی:قربان این برای شماس.
و یه جعبه روی میزم گزاشت و بیرون رفت.
با عجله به سمتش رفتم روش نوشته شده بود برای سرگرد فرهانی . بازش کردم ، چند تا عکس و یه فلش بود و دیگه هیچی حتی ادرسی هم نبود .
نگاهم که به عکسا افتاد قلبم آتیش گرفت. تو هرکدوم سر و صورت حانیه پر از خون بود .
پست فطرتا اون که گناهی نداره اگه با من کار دارید بیاید پیش خودم لعنتیا.از شدت خشم همی عکسارو پرت کردم رو میز که چند تاش افتاد زمین.
بی توجه روی صندلی مخصوصم نشستم و فلش به دستگاه وصل کردم و بازش کردم. داخلش فقط یه فیلم بود. باز کردم. هرلحظه که میگذشت انگار داشتن منو میسوزوندن قلبم تیکه پاره شد .
تو فیلم یه مرد ماسک دار بود . حانیه هم صحیح و سالم به صندلی بسته شده بود .
حانیه: تو کی هستی ؟ از من چی میخواین؟ چیکار دارین؟ بزارید برم خواهش م...
و ادامه حرفش با سیلی مرد ساکت شد.
دستم مشت شد.
مرد جلو اومد و چادر حانیه رو از سرش برداشت و حانیه الان با یه هودی زرد و شلوار مشکی دمپا و یه شال و کفش بود.
حانیه جیغ زد و گفت: چیکار میکنی چادرمو چرا برداشتی؟ ولم کنید من کاری نکردم ولم کنید.
ولی اون مرد بی رحمانه خندید و گفت: درسته تو هیچ کاری نکردی ولی تقاص کار های شوهرتو تو باید پس بدی.
حانیه:شوهرم ؟ شوهرم چیکار کرده ؟ مگه اون چیکار کرده ؟ علی کجاس؟ چرا منو گرفتید؟
اون مرد: زیادی داری وراجی میکنی بعدا که شوهرت اومد میفهمی.
حانیه:با علی چیکار دارید؟مگه اون چه گناهی کرده که شما آشغالا میخواید اذیتش کنید؟
مرد:دیگه خلی حرف مفتی زدی زنیکه.
و یه مشت به صورت حانیه زد که با صندلی پرت شد روی زمین.
صدای جیغ و گریه حانیه میومد و من چشم هامو بسته بودم.بعد از چند ثانیه صدای مرده اومد که روبه دوربین گفت: زودتر باید بیای جناب سرگرد کار اصلی ما با شماس اگه نیای این خانوم میمیره.
و فیلم تموم شد.
تمام تنم از شدت خشم میلرزید و چشمام از اشک خیس بود. حانیه من ...عشقم ...اون حالش بده ...داره اذیت میشه خدا...خدا کمکم کن...
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃