eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت ۱۱۲ و ۱۱۳ رمان بهشت چادر👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ پارت 112 رمان **حدود ۲۵ روز از روز جشن عقد میگذره و تو این ۲۵ روز بغیر از گردش های من و علی و دانشگاه رفتن و مهمونی و اینا اتفاق خاصی نیوفتاد. دو روز دیگه ۳۰ آبان یا همون روز عروسیمه وایییی خدا خیلی خوشحالم اصن باورم نمیشه دارم عروس میشم . حالا اینا رو بیخیال حدود ۵،۶ روزه علی نه باهام تماس گرفته و ن به تماسام جواب میده و ن اومده دیدنم و نه دانشگاه میاد و خلاصه ازش خبری نیست . از یه طرف نگرانش شدم و از یه طرف دیگه غرورم اجازه نمیده از خانوادش بپرسم چون خیلی ضایع بود . خانوادمم از این موضوع خبر داشتن اما خوب به تصمیم احترام گزاشتن و دخالتی نکردن. غروب بود و هوا دلگیر. دلم خیلی شور میزد نمیدونم چم شده بود همش حس میکردم یه اتفاقی قراره بیوفته نمیدونم از اون حالت های بود که خیلی ازش میترسم. هوففففف . نه مثل اینکه نمیشه دیگه نمیتونم بیشتر از این دووم بیارم . گوشیمو برداشتمو یه بار دیگه به علی زنگ زدم که خاموش بود . این دفه دیگه دلو به دریا زدم و زنگ زدم به ارزو حداقل اون بهتر میتونست منو درک کنه و کمتر ابروم میرفت. با سومین بوق گوشیو برداشت و بلافاصله گفتم:سلام خوبی چه خبر همه چی خوبه؟ ارزو: علیک سلام اگه اجازه بدین بگم که خوبیم همه از شما چه خبر حال و احوال خانم گرام چطوره؟ من:بد نیستم میگم چیزه ارزو علی ...خوبه؟ ارزو:اره چطور مگه؟ من:ها؟...هیچی ...چیز ینی منظورم اینکه اخه چند روزه ازش خبر ندارم واسه همون . ارزو :اهان اره گفته بود سرش شلوغ شده حتی دیگه این روزا فقط برای خوابیدن میاد خونه و از ۲۴ ساعت ۱۸ ساعت میره محل کارش. من:اهان پس حتما بخاطر اون بوده باشه خیالم راحت شد ...فقط ارزو؟ ارزو:جانم؟ من: این موضوع بین خودمون میمونه دیگه نه؟ ارزو:حالا همچین میگی ادم فک میکنه چی بهم گفتیم این که چیز بدی نیست ولی باشه عزیزم راز میمونه. من:هوففف مرسی . ارزو:خب چکار میکنی الان داری؟ من:هیچی اتفاقا حوصلمم سر رفته. ارزو : خب چرا نمیای اینجا؟بیا اینجا اتفاقا منم پوکیدم تو این خونه از تنهایی. من: آخه چیزه...خجالت میکشم. ارزو:خجالت؟...بابا گرفتی مارو ؟ تو مثلا عروس خانواده مایی ها خجالت چیه اینجا مثل خونه خودته بیا مامانم اینا مشکلی ندارن. من:آخه... ارزو:اخه بی اخه تا نیم ساعت دیگه اینجا نباشی طلاقت از علی میگرم مفهومه؟ و بدون اینکه مهلت حرف زدن بهم بده قطع کرد. ای بابا...حالا همچین بدم نشدا حوصلم سر رفته بود و از یه طرف میتونم خودم و سرگرم کنم و از شر این دلشوره لعنتی خلاص شم . از بابا اجازه گرفتم و بعد از پوشیدن یه هودی زرد و شلوار کتون مشکی و شال مشکی و بوت مشکی با بندهای زردمو به همراه چادرم پوشیدم و گوشیمو برداشتم و با خداحافظی از همه از خونه زدم بیرون. راستش حس ماشین سواری نداشتم و دلم یکم پیاده روی میخاست . پس یه زره پیاده میرم و بقیه راهو با تاکسی میرم اینجوری بهتره. وارد پیاده رو شدم و قدم زنون به سمت خیابون اصلی میرفتم.... عجیب بود که تو این ساعت کسی تو کوچه نبود... هنوز به خیابون اصلی نرسیده بودم که ماشین ون مشکی کنارم ترمز کرد . قدم هامو تند کردم که یدفه بازوم کشیده شد و تا خواستم جیغ بزنم دستمالی روی دهنم قرار گرفت و دیگه هیچی نفهمیدم ... این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ ❄️ پارت 113 رمان 🐣 *از زبان علی* دو روزه که حانیه گمشده. خیلی نگرانشم و شک ندارم که کار کیه و حتما میگرمش.تو این دوروز مادر و پدر حانیه خیلی اذیت شدن و مادرش خیلی بی تابی میکنه . میلاد سعی میکنه خونسرد باشه ولی اونم نگرانه خواهرشه. خودمم حالم خوب نیست الان ۹ روزه که حانیه رو ندیدم دلم خیلی براش تنگ شدع.ای کاش با تموم کار هایی که داشتم میرفتم میدیدمش . اشکی از گوشه چشمم ریخت . کی گفته مردا نمیتونن گریه کنن؟ اگه اتفاقی برای حانیه بیوفته چی؟ اگر اون عوضیا بلایی سرش بیارن چی؟ من چیکار میتونم بکنم؟لعنت بهت لعنت به همتون. نه نباید تسلیم شم. چشمامو پاک میکنم . چند روزه درست غذا نخوردم ولی اصلا میل ندارم.طبق روال این دوروز پشت مانیتور قرار گرفتم تا ردی از حانیه یا اون گروه پیدا کنم. بچه ها همه به خط شدن تا برای این پرونده کمک کنن. حانیه گروگان گرفته شده فقط به خاطر من و من میدوم کار کیه فقط باید یه علامت کوچیک بدن تا ردشون بزنم. همون لحظه گوشیم زنگ میخوره . شماره ناشناسه . حدس میزنم خودشونن. با بچه ها گوشیو به دستگاه وصل میکنم تا رد خطو بزنیم. جواب میدم. من:الو؟ _به به جناب سرگرد حال شما؟ من:خفه شو بگو با حانیه چیکار کردی عوضی؟ _اوه اوه چه خشن کاری نکردیم که فقط یه زره باهاش بازی کردیم . من:حروم****ها پدرتون در میارم اگه یه تار مو از سرش کم بشه. _نترس با اون کار نداریم ما فقط با تو کار داریم. من:ولش کنید بره هر کاری بگید انجام میدم فقط با اون کاری نداشته باشید. _هر کاری؟ باشه خیلی هم عالی فعلا الان چند تا عکس به دستت میرسه اونارو ببین تا بعد. و سریع قطع کرد. لعنتی صداشو شناختم....فرهاد بود ....فرهاد محمدی اون کثافت بی همه چیز... هوففف من: چیشد ردشو گرفتید؟ محسن: قربان بچه ها نتونستن ردی پیدا کنن انگار که از یه باجه تماس گرفته شده بود. ن:لعنتیییی. [تق تق] _بفرمایید. ستوان شهابی احترام گزاشت که ازاد دادم. شهابی:قربان این برای شماس. و یه جعبه روی میزم گزاشت و بیرون رفت. با عجله به سمتش رفتم روش نوشته شده بود برای سرگرد فرهانی . بازش کردم ، چند تا عکس و یه فلش بود و دیگه هیچی حتی ادرسی هم نبود . نگاهم که به عکسا افتاد قلبم آتیش گرفت. تو هرکدوم سر و صورت حانیه پر از خون بود . پست فطرتا اون که گناهی نداره اگه با من کار دارید بیاید پیش خودم لعنتیا.از شدت خشم همی عکسارو پرت کردم رو میز که چند تاش افتاد زمین. بی توجه روی صندلی مخصوصم نشستم و فلش به دستگاه وصل کردم و بازش کردم. داخلش فقط یه فیلم بود. باز کردم. هرلحظه که میگذشت انگار داشتن منو میسوزوندن قلبم تیکه پاره شد . تو فیلم یه مرد ماسک دار بود . حانیه هم صحیح و سالم به صندلی بسته شده بود . حانیه: تو کی هستی ؟ از من چی میخواین؟ چیکار دارین؟ بزارید برم خواهش م... و ادامه حرفش با سیلی مرد ساکت شد. دستم مشت شد. مرد جلو اومد و چادر حانیه رو از سرش برداشت و حانیه الان با یه هودی زرد و شلوار مشکی دمپا و یه شال و کفش بود. حانیه جیغ زد و گفت: چیکار میکنی چادرمو چرا برداشتی؟ ولم کنید من کاری نکردم ولم کنید. ولی اون مرد بی رحمانه خندید و گفت: درسته تو هیچ کاری نکردی ولی تقاص کار های شوهرتو تو باید پس بدی. حانیه:شوهرم ؟ شوهرم چیکار کرده ؟ مگه اون چیکار کرده ؟ علی کجاس؟ چرا منو گرفتید؟ اون مرد: زیادی داری وراجی میکنی بعدا که شوهرت اومد میفهمی. حانیه:با علی چیکار دارید؟مگه اون چه گناهی کرده که شما آشغالا میخواید اذیتش کنید؟ مرد:دیگه خلی حرف مفتی زدی زنیکه. و یه مشت به صورت حانیه زد که با صندلی پرت شد روی زمین. صدای جیغ و گریه حانیه میومد و من چشم هامو بسته بودم.بعد از چند ثانیه صدای مرده اومد که روبه دوربین گفت: زودتر باید بیای جناب سرگرد کار اصلی ما با شماس اگه نیای این خانوم میمیره. و فیلم تموم شد. تمام تنم از شدت خشم میلرزید و چشمام از اشک خیس بود. حانیه من ...عشقم ...اون حالش بده ...داره اذیت میشه خدا...خدا کمکم کن... این داستان ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز امروز راستش نمیتونم فعالیت کنم بنابر این فقط رمان بهشت چادر رو میزارم 🙏😍 لطفا لف ندید و زیادمون کنید❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت ۱۱۴ و ۱۱۵ و ۱۱۶ بهشت چادر تقدیمتون👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 114 رمان 🌈 هنوز دوساعت از اون زمان نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد این بار یه شماره جدید از یه موبایل بود. سریع گوشیو به دستگاه وصل کردم و بچه ها بالای سرم ایستادن و زدم رو بلند گو. _خب خب جناب سرگرد فیلم و دیدی ؟ حال کردی؟ من:میکشمت، بخدا دستم بهت برسه تیکه پارت میکنم عوضی زنده نمیزارم حانیرو ولش کنننننننن. با داد من صدای خنده بلندش بلند شد.. _معلومه خیلی دوستش داری. من:فقط بگو کجایی بگو تا بیام اون وقت این خنده به گریه تبدیل میشه. _زیاد تند نرو جناب سرگرد ما حالا حالا با این خانوم کار داریم ... ولی خدایی خیلی لجباز وپرو عه ها اصن کم نمیاره دست مریزاد خوب تربیتش کردی. من:خفه شو وحشی بی شعور دستم بهت برسه میکشمت . _ دوباره برات عکس میفرستم جناب (سرگرد) ، حدف من فقط عذاب کشیدن توعه توعه. به زودی میبینمت... جناب سرگرد و تاکید کرد و بعد سریع قطع کرد... حامد:جناب سرگرد رد این خطو زدیم. به یکباره از جام پریدم که صندلی خورد به دیوار . توجه ای نکردم و به سمت حامد دویدم:خب؟ حامد: قربان این خط توی خارج از شهره یه کارخونه متروکه. من:آدرس دقیقشو برام بفرست بچه ها تیمو آماده کنید با گردان ۵ همین الان راه می افتیم. حامد احترام نظامی گذاشت و گفت: چشم. به سمت جلیقه ام رفتم و پوشیدمش، تفنگمو برداشتمو و با برداشتن کلاهم از اتاق خارج شدم. بلاخره قراره اتفاق بیوفته . بلاخره قراره این بازیو تموم کنیم ، این بازی ۳ ساله رو.حانیه فقط یه زره دیگه دووم بیار یه زره دیگه. فقط یه چیزی خیلی عجیبه . اونا خیلی زرنگ و حرفه این به راحتی نمیشه روشونو زد عجیبه که بلاخره ردشونو زدیم. از اتاق بیرون اومدم. گردان ۵ که شامل (۵۰ سرباز حرفه ای) بود احترام گزاشتن. با علامت حرکت کردیم و سوار ون ها شدیم و به سرعت حرکت کردیم. فقط چند دقیقه دیگه تحمل کن داریم میایم حانیه... این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ ❄️ پارت 115 رمان [از زبان حانیه :] مثل روال این دو روز به صندلی بسته بودنم. سرم و کمرم خیلی درد میکرد و دهنم خشک شده بود. غذام خیلی کم بود . حالم اصلا خوب نبود . وقتی اون روز چشمامو باز کردم همین جوری بودم و از همه عجیب تر اینجا فرهاد و اشکان و دیدم . درواقع اونا منو دزدیدن. نمدونم با علی چیکار دارن. میترسم واقعا میترسم.خیلی کتک خورده بودم و نا نداشتم که حتی داد بزنم بگم اب میخام. چشم هامو روی هم گزاشتم که یهو در با صدای بدی باز شد و باز سروکله فرهاد پیدا شد. فرهاد: اخی حانیه جون حالت چطوره ؟ اذیت نمیشی که؟ و بعد مثل این احمقا خندید. فقط بی رمق نگاهش میکردم. ادامه داد:اگه به من یا اشکان جواب مثبت داده بودی الان وضعت این نبود. بلاخره زبون باز کردم: هدفتون از این که اومدید خواستگاریه من چی بود؟ فرهاد:ما از عشق علی نسبت به تو خبر داشتیم درواقع علی ۳ ساله که تورو دوست داره و ماهم ۳ ساله که داریم سعی میکنیم علیو زمین بزنیم و چی بهتر از این که دست رو تنها نقطه ضعفش بزاریم؟ من:چرا باهاش دشمنید؟ _ما باهاش دشمنیم؟ما؟ما هیچ دشمنی با اون نداریم اونه که همش تو کار ما دخالت میکنه. من:از حرفات سردر نمیارم. _و نباید بیاری چون هنوز زمانش نشده. و بعد به سمتم اومد خم شد طرفم و گفت: قراره با تو کلی علیو داغون کنیم و کسیم جلو دارمون نیست...به زودی شوهر قشنگتو میبینی ولی دیگه هیچ وقت نمیبینیش. از حرفاش سر در نمیوردم . همون لحظه صدای گوشخراش اومدانگار که تصادف شده باشه و بعد صدای دیوانه وار شلیک گلوله میومد و بعد هم صدای اخیر پلیس دقیقا همینجا میومد. یه مرده اومد داخل و گفت: اقا پلیسا...پلیسا اومدن باید بریم... فرهاد:بلاخره اومد... و منه احمق هم چقدر به خاطر اومدن پلیس خوشحال شدم. هوف بلاخره نجات پیدا میکنم. فرهاد و بقیه رفتن بیرون.فقط صدای تیر میومد. بعد از چند دقیقه در باز شد و قامت علی در لباس سبز پلیس نمایان شد. کپ کردم . علی...علی پلیسه؟ واو چه قدر تو این لباس جدی و خوشگله. علی هراسون به طرفم اومد.دستشو به صورتم کشید و گفت: حالت خوبه؟ خوبی؟ من:علی... علی:هیس...هیچی ...هیچی نگو...تموم شد...همچی تموم شد. و بعد دستمو باز کرد. بدنم خشک شده بود. کمی طول کشید تا به حالت عادی برگشتم و بعد سریع پریدم بغل علی و زدم زیر گریه. علی هم منو بغل کرد و سرمو نوازش کرد و میگفت: دیگه تموم شد...ببخشید...ببخشید عزیزم...هیس دیگه همی تموم شد...من پیشتم... هیس گریه نکن عزیزم...گریه نکن... علی منو از خودش جدا کرد و گفت : حالا وقت برای رفع دلتنگی زیاده فعلا باید سریع از اینجا خارج بشیم چون خطرناکه. و بعد دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید از یه جای مخفی منو بیرون برد و برد سمت ون پلیس.هنوز صدای تیر میومد. دقتی به ون ها رسیدیم علی دستمو ول کرد و گفت: تو برو تو ماشین من باید برم زود برمیگردم. خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم:نه نرو تنهام نزار علی... علی:باید برم عزیزم تو دیگه در امانی زود برمیگردم قول میدم. و لبخندی زد و رفت. اما ای کاش هیچوقت نمیذاشتم بره ...ای کاش میگفتم نرو ... نمیدونستم...نمیدونستم که قراره دیگه نبینمش...ای کاش هیچ وقت ازش جدا نمیشدم...ای کاش...(و ای کاش های زیادی هستند که به حقیقت تبدیل نمیشوند...) این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 116 رمان ♈️ به ماشین ون پلیس تکیه دادم. میترسیدم خیلی زیاد به طوری که از ترس میلرزیدم خدایا الان چیمیشه ؟ خدایا خودت کمک کن.چرا علی رفت؟ من میترسم. اخه هنوز صدای گلوله میومد.اگه علی طوریش بشه چی؟اگه خدایی نکرده زخمی بشه چی؟نه خدا من طاقتش ندارم میمیرم خدا خودت کمک کن.یه خانم پلیس اومد و یه پتو انداخت روم.بازم خدا خیرش بده تاشتم از خجالت آب میشدم بدون چادر. همین که سرمو برگردوندم تا ازش تشکر کنم ساختمون منفجر شد و ما که نزدیک بودیم با انفجار ساختمون پرت شدیم روی زمین. ...سرم درد گفته بود...گوشم صوت میکشید...از روی زمین بلند شدم... روبه روم ساختمونی که حالا شعله های آتش اون رو میسوزوند و یه قسمتش هم ویران شده بود. خدای من علی...علییییی...اون اونجا بود...علی؟ جیغ زدم و به سمت ساختمون دویدم. من:علییییییی. نرسیده به ساختمون دوتا خانم پلیس منو گرفتنو نزاشتن که به راهم ادامه بدم . اما من دیوونه شده بودم. داد زدم: ولم کنید...ولم کنید...علی اونجاس...باید نجاتش بدم...شوهرمو نجات بدید...ولم کن ...میگم ولم کن لعنتییییی. جیغ میزدم و گریه میکردم. آخر سر به زور زنارو کنار زدم و دوباره خواستم به دووم که قسمت سوخته شده ساختمون فرو نشست که روی زمین افتادم. داد زدم: نه....علی...نه... جیغ میزدم و خودمو میزدم . نه نباید اینجوری میشد...نه ما باید عروسی کنیم نههههه خدااااااااا. و جوابم فقط اتش بود و آتش.... این داستان ادامه دارد...
۳ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃