eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 به مردم داره میگه نه مسئولا. 🔹 هر کی وظیفه‌ی خودش؛ 🔸 یه عده دعا، 🔸 یه عده مدیریت بازار، 🔸 یه عده مدیریت گونی، 🔸 یه عده هم رفتنِ تو گونی.
🔴 دست حق از آستین کفر که میگن همینه هاااا😂 🔹 یه جوری میگه مشمئزکننده انگار دیروز تو جمع والدین مدارس بوده ! آخه به تو چه چغندر...
🔴 هم اکنون صدای من را از زیر شکنجه میشنوید اومدم این پیام رو بدم بهتون و برگردم زیر شکنجه😕🙂 🔹خدا دشمنان اسلام را از احمق ها قرار داده است... متوجه این که پیشد؟...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هعی تعداد لف دهندگان زیاد شده...😔😢 درخواست ها هم برای رمان زیاد بوده بنابر این رمان رو از ادامه داخل کانال قرار میدم ...✔️ حمایتشان کنید تا انرژی بگیریم💪
پاسخ به ناشناس: 1)سلام از امروز قرار میگیره نگران نباشید و حمایت کنید. 2)سلام خواهش میکنم ممنون از اینکه نظرتون رو بیان میکنید و در پاسخ باید بگم من تمام سعیم رو میکنم. 3)سلام در حد توان چشم. در ناشناسمون پیام بزارید حتما چک میشه✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت ۱۲۶ و ۱۲۷ رمان بهشت چادر خدمتتون👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 126 رمان 🍔 لباس هامو عوض کردم و چادر سفیدمو سر کردم. خدایا هرچی کرمته ... از پله ها پایین رفتم که مامان گفت: بیا بشین عزیزم. و من رفتم و کنار مامان روی مبل دو نفره نشستم. بابا شروع به صحبت کرد: خب دخترم این اقا امیر که میبینی مهندس عمران هست و ۲۸ سالشه تحصیل کرده و بچه با مرامیه از آشناهای خودم تو شرکت رفیقمه و الحمدلله دستش به دهنش میرسه. مادرش مثل اینکه تورو توی بیمارستان دیده و ازت خوشش اومده و این شده که الان اینجان برای امر خیر! نگاهی به پسره میندازم. با نگاهم نگاهشو از روم برمیداره و سرشو زیر میندازه. یه پسر با موهای لخت گندمی و چشم های طوسی و ته ریش کم که خوشتیپ به نظر میومد. اما... به پای علی نمیرسید... دست از بررسی کردنش برداشتم و از خودم قول‌ گرفتم که با علی مقایسه اش نکنم ... مادر پسره که اسمشم امیره گفت: بله همون جور که اقا مهدی فرمودند من شما رو تو بیمارستان دیدم و از حیا و نجابتت خوشم اومد الحمدالله که دختر خوب و نجیبی هستی . لبخندی میزنم و سرمو زیر میندازم. کاشکی میلادم بود... حیف که داداشیم الان سره کاره. جو سنگینی بود و حس میکردم دارم خفه میشم. همه داشتن به من نگاه میکردن و من واقعا خجالت میکشیدم. بابای پسره به دادم رسید و گفت: خب اقا مهدی انشالله فکرهاتونو بکنید که اگه خواستید ما جلسه بعدی خدمت برسیم تا این دوتا جوون حرف هاشونو باهم بزنن ، ما فعلا از خدمتتون مرخص میشیم با اجازه. واییی خدا از دهنت بشنوه ، خدا خیرت بده داشتم جون میدادم. همه بلند شدن و خداحافظی کردن و اونام رفتن. بعد رفتنشون رفتیم سر میز شام. غذا فسنجون بود. با این که عاشق فسنجونم اما اشتهامو از دست داده بودم . نمیدونم این چند روز چه مرگم شده حتما دیگه خیلی دلم براش تنگ شده و طاقت ندارم. با غذام بازی میکردم که مامان گفت: خب حانیه نظرت چیه؟ من: درمورد چی؟ مامان:همین پسره دیگه به نظرم پسره خوبی می اومد ولی باز باید تحقیق کنیم راجبش اما خب بلاخره ...نظر تو چیه؟ من:نمیدونم باید فکر کنم. مامان سری تکون داد و مشغول خوردن ادامه غذاش شد . بابا زیر چشمی بهم نگاهی انداخت و گفت:چیزی شده دخترم ؟ چرا غذا نمیخوری؟ من: نه چیزی نشده فقط سیر شدم دستت درد نکنه مامان. و بعد از جام پاشدم و محلت حرف زدن به کسیو ندادم. وارد اتاقم شدم و خودمو انداختم رو تخت تا بلکم یه ذره فکر کنم . اعصاب خرد شده از بس این روزا فکر و خیال میکنم.هعی خدا! این داستان ادامه دارد...