🔴 به مردم داره میگه نه مسئولا.
🔹 هر کی وظیفهی خودش؛
🔸 یه عده دعا،
🔸 یه عده مدیریت بازار،
🔸 یه عده مدیریت گونی،
🔸 یه عده هم رفتنِ تو گونی.
#امپراطوری_دروغ
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🔴 دست حق از آستین کفر که میگن همینه هاااا😂
🔹 یه جوری میگه مشمئزکننده انگار دیروز تو جمع والدین مدارس بوده !
آخه به تو چه چغندر...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🔴 هم اکنون صدای من را از زیر شکنجه میشنوید اومدم این پیام رو بدم بهتون و برگردم زیر شکنجه😕🙂
🔹خدا دشمنان اسلام را از احمق ها قرار داده است...
متوجه این که پیشد؟...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
هعی تعداد لف دهندگان زیاد شده...😔😢
درخواست ها هم برای رمان زیاد بوده بنابر این رمان رو از ادامه داخل کانال قرار میدم ...✔️
حمایتشان کنید تا انرژی بگیریم💪
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 126 رمان #بهشت_چادر 🍔
لباس هامو عوض کردم و چادر سفیدمو سر کردم.
خدایا هرچی کرمته ...
از پله ها پایین رفتم که مامان گفت: بیا بشین عزیزم.
و من رفتم و کنار مامان روی مبل دو نفره نشستم.
بابا شروع به صحبت کرد: خب دخترم این اقا امیر که میبینی مهندس عمران هست و ۲۸ سالشه تحصیل کرده و بچه با مرامیه از آشناهای خودم تو شرکت رفیقمه و الحمدلله دستش به دهنش میرسه. مادرش مثل اینکه تورو توی بیمارستان دیده و ازت خوشش اومده و این شده که الان اینجان برای امر خیر!
نگاهی به پسره میندازم. با نگاهم نگاهشو از روم برمیداره و سرشو زیر میندازه.
یه پسر با موهای لخت گندمی و چشم های طوسی و ته ریش کم که خوشتیپ به نظر میومد. اما...
به پای علی نمیرسید...
دست از بررسی کردنش برداشتم و از خودم قول گرفتم که با علی مقایسه اش نکنم ...
مادر پسره که اسمشم امیره گفت: بله همون جور که اقا مهدی فرمودند من شما رو تو بیمارستان دیدم و از حیا و نجابتت خوشم اومد الحمدالله که دختر خوب و نجیبی هستی .
لبخندی میزنم و سرمو زیر میندازم.
کاشکی میلادم بود... حیف که داداشیم الان سره کاره.
جو سنگینی بود و حس میکردم دارم خفه میشم. همه داشتن به من نگاه میکردن و من واقعا خجالت میکشیدم.
بابای پسره به دادم رسید و گفت: خب اقا مهدی انشالله فکرهاتونو بکنید که اگه خواستید ما جلسه بعدی خدمت برسیم تا این دوتا جوون حرف هاشونو باهم بزنن ، ما فعلا از خدمتتون مرخص میشیم با اجازه.
واییی خدا از دهنت بشنوه ، خدا خیرت بده داشتم جون میدادم.
همه بلند شدن و خداحافظی کردن و اونام رفتن.
بعد رفتنشون رفتیم سر میز شام. غذا فسنجون بود. با این که عاشق فسنجونم اما اشتهامو از دست داده بودم . نمیدونم این چند روز چه مرگم شده حتما دیگه خیلی دلم براش تنگ شده و طاقت ندارم.
با غذام بازی میکردم که مامان گفت: خب حانیه نظرت چیه؟
من: درمورد چی؟
مامان:همین پسره دیگه به نظرم پسره خوبی می اومد ولی باز باید تحقیق کنیم راجبش اما خب بلاخره ...نظر تو چیه؟
من:نمیدونم باید فکر کنم.
مامان سری تکون داد و مشغول خوردن ادامه غذاش شد . بابا زیر چشمی بهم نگاهی انداخت و گفت:چیزی شده دخترم ؟ چرا غذا نمیخوری؟
من: نه چیزی نشده فقط سیر شدم دستت درد نکنه مامان.
و بعد از جام پاشدم و محلت حرف زدن به کسیو ندادم.
وارد اتاقم شدم و خودمو انداختم رو تخت تا بلکم یه ذره فکر کنم . اعصاب خرد شده از بس این روزا فکر و خیال میکنم.هعی خدا!
این داستان ادامه دارد...