8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای فرج امام زمان عج💚
بسیار زیبا🌸
اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🙏
#امام_زمان(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مدل_مو ‹👩🏻🦱🌸›
بافت مو بسیار زیبا
┄┅┄༺༻🌸༺༻┄┅
•https://eitaa.com/zozozos
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده #بستن_شال 😍
ببین به چ راحتی میتونی برای مهمونیا خوش تیپ و شیکپوش باشی
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 2 رمان #بهشت_چادر
که وقتی برگشتم دیدم یکی از اون پسرا که پشتم من نشسته داره نگاهم میکنه ، چشمام محو چشمای خوشگلش شد و شروع کردم به تحلیل صوتش (چمای سبز جنگلی و لب های قلوه ای و صورت کشیده و دماغ باریکی داره و ته ریش خوشگلش که منو محو صورتش کرده و هیکل معمولی و چارچونه داره) باصدای اِهم اِهم پسر بغلی چشمام رو از پسر خوشکله گرفتمو برگشتم که تازه یادم افتاد حرفمو نزدم برای همین دوباره برگشتم رو به پسر خوشکله گفتم :
_ببخشید قبل از اینکه بیایید من دیدم روی صندلی شما آدامسی چسبیده برای همین الان میخوام بگم شما نشستید روش.
این رو گفتمو سریع برگشتم که از پشت صدای خنده کوچیکه پسر بقلی پسر خوشتیپه اومد و فهمیدم پسر خوشتیپه اخم کرده و سریع جابه جا شد سریع گفت :
+این کار توئه دختره ی ...
_هوووی درست حرف بزن کار من نیست من دیدم رو صندلی چسبیده ولی محل ندادم.
اومد حرفی بزنه که تقه ای به در خورد و معلم وارد شد. حرفی نزد و منم حرفی نزدم تا اینکه کلاس خسته کننده راشدی تموم شد.
راشدی:خب بچه ها جلسه بعد کنفرانس از درس ... دارید فردا گروه ها را اعلام میکنم.
این را گفت و از کلاس خارج شد. به محض اینکه معلم بیرون رفت کلاس هم همه شد . وسایلمو جمع کردم و کیفمو برداشتم تا خواستم از روی صندلی بلند بشم چادرم کشیده شد و افتادم روی صندلی
_هووووی چه مرگته
+اولا درست حرف بزن دوما ادامس از شلوارم کنده شد وگرنه سرت به باد رفته بود.
بلند شدم و نگاهی بهشون انداختمو بعد زبونم براشون در اوردم و به سرعت از کلاس خارج شدم رفتم سلف . اونجا فاطمه و زهرا (رفیق های جون جونیم ) بودن. سریع رفتم پیششون و چون حواسشون نبود من از پشت یهو جیغ کوتاهی کشیدم که هردو ترسیدند و تکون خوردند.
زهرا : چته دختره ور پریده؟
_ انتقام دیروز گرفتم که تو سلف منو جا گذاشتید.
فاطمه: برو گمشو بشین یه چیزی بخوریم باید باهم بریم کلاس آقای مهدوی .
زهرا : اه اه اصلا از این مهدوی خوشم نمیاد.
_ولی برعکس من دوست دارم چون خوب درس میده.
تقربا ۱ دقیقه بود حرفی بینمون رد و بدل نشد که نگاهی بهشون انداختم که دیدم دو تاشون به جایی خیره شدند رد نگاهشون دنبال کردم تا رسیدم به پسر خوشتیپه که تو کلاس راشدی پشتم بود. انقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم چه قدر خوشتیپه و همه دخترا پشتش راه میرن و غش و ضعف و اینا اما پسره هر دختری نزدیکش میومد حتی نگاه بهش نمیکرد. نا خداگاه لبخندی روی لبم نشست اما سریع خودمو جمع و جور کردم که دیدم با دوستش داره میاد سمتمون...
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 3 رمان #بهشت_چادر
خودمو کج کردمو با چادرم ور رفتم . زیر چشمی به اون رها و فاطمه که مثل چی زل زدن به پسره نگاه کردم . با صدای سلام چه خبره پسره برگشتم بهش نگاه کردم .
_چه زود پسرخاله شدی.
+تو دختر خاله بودی
_نه خیر من همیشه همین جوری ام و ...
+اره وحشی هستی
حرصم گرفته بود و زهرا وفاطمه بهت زده نگاهمون میکردن. فاصله ای که بینمون بود و پر کردم و گفتم:
جده آبادته بی حیا .
پز خندی زد و گفت : باشه بابا تو خوبی.
عقب کشیدم و گفتم: اسمت چیه؟
با تعجب نگام کرد و گفت: میخوای چیکار؟
_نترس نمیخوام بخورم میخوام بدوم اسمت چیه؟
+علی و تو اسمت چیه؟
_حانیه
+شمارتو بده
با بهت نگاهش کردم و گفتم:
ببخشید؟
+گفتم شمارتو بده
_نمیخوام مگه بی صاحابم
+نمیخوام بخورمت چون هم کلاسیم.
_ ولی..
+اره تازه اومدیم و از امروز اینجا درس میخونیم.
حالا شمارتو بده من
_ من به کسی شماره نمیدم یاعلی
برگشتم چند قدم جلو رفتم که با صدای نازی برگشتم
+هه سلام چادری ترشیده
پوزخندی زدم و گفتم:
_تو ترشیده شدی که دنبال اینو اونی
+زیادی حرف نزن
اومدم حرفی بزنن که علی اومد جلومو گفت:
اگه بزنه چی کار میکنی مثلا؟
نازی آتیش گرفت و سریع دوید و رفت.
علی برگشت و گفت : یک هیچ! بعدا تلافی میکنم.
تا خواستم حرفی بزنم از جلوم دور شد.
یهو یاد کلاس مهدوی افتادم گفتم :
وای بچه ها دیر شدددددد.
با فاطمه و زهرا دویدیم سمت کلاس و نفس زنان در زدیم و وارد شدیم که معلم گفت :
چه عجب به کلاس سر زدید.
_ببخشید استاد کاری شیپ اومده بود
+برید بشینید تکرار نشه
راه افتادیم میز سه نفره که صندلی هاش خالی بود و نشستیم. سمت چپ شدم تا کله مو بردارم که نگاهم به علی ودوستش افتاد که دوستش با دیدن من چشمکه خوشگلی زد و روشو برگردوند .
تعجب کردم و خیره به علی که حواسش نبود زل زده بودم که با صدای مهدوی به خودم اومد .
+خانم حانیه اسماعیلی و آقای علی فرهانی اگر حرفی دارید برید بیرون.
علی سمت من برگشت و با بهت نگاهم کرد که سریع گفتم:ببخشید استاد محو زیبایی اش شدم.
هه باز سوتی دادم برای اینکه گندم پاک کنم گفتم:عه نه نه چیزه ...یعنی ...ببخشید حواسم پرت شد.
استاد خنده اش گرفته بود ولی خنده اشو قورت داد گفت باشه بشین...
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻
بسیار زیبا😻😻
روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
‹📙🍊›
-
-
خـداوَنـدِبـهحڪمَتببـندَددـَر؎!
گُـشـایَدِبـهفـَضلِوڪـرَمدیگَـر؎!
-
-
•🍊• #یاربے
ـ •