eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان بهشت چادر🌈🌸💞 پارت ۲۲ و ۲۳ و ۲۴ خدمتتون👇👇👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 22 رمان 🎨 لباسمو با یه شلوار صورتی گشاد و تونیک سفید عوض کردم.از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش داداشم(بله من یه داداشم دارم که معرفی نکردم اسمش میلاد هست ۲۲ سالشه و با چشم های آبی و صورت کشیده و ته ریش خیلی کمش و موهای قهوه ایش) میلاد روی مبل دراز کشیده بود و کانال های تی‌وی رو بالا پایین میکرد. کنارش نشستم. _سلام دادش برون اینکه بهم نگاه کنه گفت: +سلام خوبی؟ _ممنون تو خوبی؟از شرکت چه خبر؟ +خوبم شرکتم مثل همیشه اس (میلاد یه شرکت دارو سازی داره که بابام بهش داده) _اهان خسته ای؟ + نه از دانشگاه چه خبر؟ _خبری نیس درس و کلاس و خسته گی با این حرفم برگشت و با لبخند بهم نگاه کرد. بعد سریع به تی وی نگاه کرد. +غذا خوردی _اره تو دانشگاه +اهان از کنارش بلند شدم و رفتم اشپزخونه و دست به کار شدم. امشب من میخوام قیمه بپزم. وسایل و آماده کردم و در حال اشپزی بودم که مامان اومد تو اشپزخونه و گفت: +چیکار میکنی عزیزم _میخوام برای شب قیمه بپزم +افرین ولی زود نیست _نه دیگه الان ساعت ۷ شبه خنده ای ریز کرد و گفت: +ممنون دخترگلم _خواهش میکنم از اشپزخونه خارج شد و منم مشغول اشپزی شدم. انقدر که درگیر زندگی بودم از خانواده من و خودم چیزی نگفتم اما الان میگم(موهای من تا باسنم هست و بور و خرمایی هست اسم بابام مهدی و اسم مامانم زینبه من فقط یه داداش دارم که اونم میلاد. ) اشپزی که تموم شد زیر گاز و کم کردم و بیرون رفتم . روی مبل نشستم و گوشیمو برداشتم.۲ تماس بی پاسخ از فاطمه داشتم. بهش زنگ زدم و دوتا بوق خورد و برداشت: _سلام فاطی +سلام خوبی چرا گوشتو جواب نمیدی دختر _ببخشید درحال اشپزی بودم +اوه چه خانم شدی اشپزی هم میکنی ؟! _بله کجاشو دیدی کَدبانو ام . خنده ای کرد و گفت: +نه بابا _حالا کارم داشتی زنگ زدی؟ +نه بابا حوصلم سر رفته بود گفتم بیای خونمون که جواب ندادی زهرا اومده خونمون. _ای کلکا بازم خندید و گفتم: _زهرمار +کوفت _بروبابا خدافظ +باش باش بابای . بعد قطع کرد. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 23 رمان 🌾 ایشی گفتم و با گوشیم ور رفتم که نفهمیدم یک ساعته دارم باگوشی کار میکنم. گوشیو کنار گزاشتم و رفتم سراغ قیمه. دیدم آماده شده زیر گازو خاموش کردم و بیرون رفتم . تلفن خونه زنگ خورد تا رفتم بردارم مامان برداشت و گفت: +سلام ..... _اهان حال شما خوبید چه خبر؟ هر کاری کردم نتونستم بفهمم اون فرد پشت خط کیه. ...... مامان: بله بله خونه ایم ........ +قدمتون روی چشم بله بیاید .....‌‌‌‌ +نه بابا چشم خدانگهدار. _کی بود؟ مامان:مهتاب خانم دوست قدیمی من بود. _خب چیگف؟ +دارن میان خاستگاری با چشمای گرد گفتم: _خاستگاری؟ +اره یه پسر داره خوشگلم هست میخوان بیان خواستگاری تو. _ای بابا +ای بابا نداره همه خواستگارانم رد کردی میخوای بترشی؟ _اه وا مامان من تازه ۱۹ سالمه +خب که چی برو حاظر شو الان میان اه . رفتم تو اتاق.راستی یادم رفت بگم میلاد داداشم نامزد داره اسم نامزدشم مریمه . لباسامو با لباس بلند سفید و شلوار گشاد سفید و شال کرمی عوض کردم و چادر سفید پوشیدم و بیرون اومدم. همه لباس پوشیده آماده جلوی در بودن. _اوه اوه چه خوشگل کردین میلاد: انقدر حرف نزن دیوونه زنگ خونه به صدا در اومد و مامان ایفونو زد. بابا:دخترم برو تو اتاق هر وقت صدات کردم برو اشپزخونه و چایی به دست بیا و تعارف کن. _چشم رفتم تو اتاق و منتظر موندم. صدای سلام و علیک و احوال پرسی و اینا میومد . بعد ۵ دقیقه صدای مردی که فکر کنم بابای پسره که نمیشناسم باشه اومد که گفت: +خوب عروس گلمون کجان؟ با گفتن عروس قند تو دلم آب شد . صدای بابا اومد که گفت: +حانیه جان دخترم بیا بابا بیرون رفتم و داخل اشپزخونه شدم که دیدم ساحل جون خدمتکارمون چایی هارو ریخته. تشکر کردم و سینی چایی برداشتم و بیرون رفتم. بابا و مامان هرکدوم روی مبل یه نفره و مرد و زنی و پسره جوونی که فک کنم پدر مادر پسره باشن رو مبل سه نفر کنا هم نشسته بودند و میلا روی مبل دو نفره نشسته بود. رفتم و چایی رو ول به بابای پسره و بعد به مامانش دادم و اونام مثل چی نگام میکردند که یکم خجالت کشیدم.اروم گفتم: _سلام بابای پسره: سلام به روی ماهت عروس خانم رفتم و روبه روی پسره وایسادم و گفتم: _بفرمایید. پسره بهم نگاهی کردو چایی رو برداشت . به بابا و مامانو میلاد هم چایی دادم و کنار میلا نشستم و سرم پایین بود. بعد از چند دقیقه که چایی هارو خوردن و ساحل جون میوه هارو آورده بود بابا گفت: _خوب اقا داماد اسمت چیه؟شغلت چیه؟ پسره: من اسمم مهرانه و شغلمم که با اجازتون متخصص قلب هستم. بابا: اهان موفق باشی چند سالته پسرم؟ مهران:سلامت باشی من ۲۵ سالمه . مامان : خدا حفظت کنه خوبی مهتاب جون؟ مهتاب خانم:ممنونم سلامتی شما خوبی؟ مامان : ممنون سرمو بالا اوردم پدر پسره و بابا داشتن باهم حرف میزدن و مامان و مهتاب باهم حرف میزدن و میلاد هم سرش پایین بود و مهران به من نگاه میکرد. دوباره سمت انداختم پایین که بابای مهران گفت: دخترم چند سالته ؟ آروم لبخند زدم و گفتم: ۱۹ مهتاب خانم گفت:قربونت بشم من الهی بابای مهران گفت :خب اگه اجازه بدین جوونا ب ن یه گوشه حرفاشونو بزنن. سرخ شدم و سرمو پایین انداختم که بابا گفت: اره بابا اقا مهران و راهنمایی کن برید تو اتاقت باهم حرفاتونو بزنید. به میلاد نگاه کردم که آروم سرشو به معنی مثبت نشون داد و من بلند شدم و بالا رفتم که پشت سرم مهران اومد. در اتاق باز کردم منتظر شدم وارد بشه که گفت: +شما اول برید. سرمو پایین انداختم و رفتم تو نشستم روی تخت و اونم بعد از بستن در روبه روم نشست رو صندلی. قلبم داشت میزد بیرون و استرس داشتم. اولین خواستگارم نبود اما من هر بار که واسم خواستگار میاد استرس دارم. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 24 رمان 🎀 سرمو بالا اوردم و دیدم داره نگام میکنه . شروع کردم به تحلیل صورتش.(چشم های سیاه و موهایی که به بالا حالت داده شده و سیاهه و ریش کمی که داره و صورت گرد و بینی متوسطی داره) با صدای اهم اهم مهران به خودم اومدم و سرم و پایین انداختم گفتم: _شما که قبلا منو ندیده بودین چه جوری اومدین خاستگاریم. مهران: درسته من ندیده بودمتون مادر دیده بود شمارو و خیلی ازتون تعریف میکرد و گفت که امشب بیایم خواستگاری و این شد که الان این جاییم. _اهان +مدرکتون چیه ؟ _دانشجو هستم برای پرستاری میخونم. +اهان موفق باشید. _ممنون . شما هم که گفتید فوق تخصص قلبی. +بله با اجازتون _ببخشید شما اهل دعوا و دسته به زن و اینا که نیستید؟ +نه اصلا برعکس مهربونم . لبخندی زدم و با خجالت گفتم : _ شما منو دوست دارید؟ سرش و زیر انداخت و گفت : +بله وقتی دیدمتون فهمیدم اخلاقتو خوب و قلب مهربونی دارین و زیبا هستین . خجالت کشیدم انتظار اینکه اینو بگه نداشتم. برای همین صورتمو جمع کردم و یجورایی انگار ناراحت شدم. اخه وون خوب بود و لی من دوستش نداشتم نمیدونم یه حسی میگه نباید باهاش ازدواج کنم . وقتی منو آن جوری دید گفت: +چیزی شده؟ _اوه نه نه +شما منو دوست ندارید درسته سرمو پایین انداختم و اروم گفتم : _اره یعنی نه نمیدونم شما خوبید ولی یه حسی میگه نباید زود تصمیم بگیرم. +درک میکنم شما تا هر وقت بخواین میتونید فکراتونو بکنید ،من منتظر میمونم. با این حرفش لبخندی روی لبم اومد و گفتم: _ممنونم فکر هامو میکنم. از اتاق بیرون رفت و من دنبال رفتم. بابا:خب چشد به توافق رسیدید. تا اومدم چیزی بگم مهران گفت : _عروس خانم باید فکراشونو بکنن. سرمو پایین انداختم و رفتم نشستم پیش میلاد خودمو پیشش پنهون کردم. اروم در گوشش گفتم: _چیکار کنم داداش ؟ اونم مثل من اروم گفت؟ +چرا چیشده مگه؟ _نمیدونم یه حسی بهم میگه فعلا راجع به مهران تصمیم نگیرم. +اولا زود پسر خاله نشو مهران نه و اقا مهران دوما حالا تحقیق میکنیم و فکراتو بکن مشکلی نداره. _باشه ممنونم که همیشه کنارمی. لبخند ژکوندی تحولی داد و برگشت و به جمع نگاه کرد. بابای مهران داشت با مهران صحبت میکرد که مهران چیزی بهش گفتم و باباش سری تکون داد برگشت و روبه ما گفت: +پس ما دیگه رفع زحمت میکنیم فکراتونو بکنید هفته ی دیگه باهاتون تماس میگیریم. پاشدن و رفتن و از هم خدا حافظی کردیم. آخرش مهتاب خانم اروم در گوشم گفت: +فکراتو بکن دخترم، پسر من پسر خوبیه امید وارم تصمیم درست رو بگیری. _چشم ممنون. بعد از رفتنشون چادرمو در اوردم و به سرعت توی اتاقم رفتمو لباسامو عوض کردن و رفتم توی آشپزخونه و غذایی که پخته بودم کشیدم و همه رو صدا زدم تا بیان بخوریم. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا