به وقت رمان بهشت چادر🌈🌸💞
پارت ۲۲ و ۲۳ و ۲۴ خدمتتون👇👇👇👇👇
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 22 رمان #بهشت_چادر 🎨
لباسمو با یه شلوار صورتی گشاد و تونیک سفید عوض کردم.از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش داداشم(بله من یه داداشم دارم که معرفی نکردم اسمش میلاد هست ۲۲ سالشه و با چشم های آبی و صورت کشیده و ته ریش خیلی کمش و موهای قهوه ایش) میلاد روی مبل دراز کشیده بود و کانال های تیوی رو بالا پایین میکرد.
کنارش نشستم.
_سلام دادش
برون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
+سلام خوبی؟
_ممنون تو خوبی؟از شرکت چه خبر؟
+خوبم شرکتم مثل همیشه اس
(میلاد یه شرکت دارو سازی داره که بابام بهش داده)
_اهان خسته ای؟
+ نه از دانشگاه چه خبر؟
_خبری نیس درس و کلاس و خسته گی
با این حرفم برگشت و با لبخند بهم نگاه کرد.
بعد سریع به تی وی نگاه کرد.
+غذا خوردی
_اره تو دانشگاه
+اهان
از کنارش بلند شدم و رفتم اشپزخونه و دست به کار شدم. امشب من میخوام قیمه بپزم.
وسایل و آماده کردم و در حال اشپزی بودم که مامان اومد تو اشپزخونه و گفت:
+چیکار میکنی عزیزم
_میخوام برای شب قیمه بپزم
+افرین ولی زود نیست
_نه دیگه الان ساعت ۷ شبه
خنده ای ریز کرد و گفت:
+ممنون دخترگلم
_خواهش میکنم
از اشپزخونه خارج شد و منم مشغول اشپزی شدم. انقدر که درگیر زندگی بودم از خانواده من و خودم چیزی نگفتم اما الان میگم(موهای من تا باسنم هست و بور و خرمایی هست اسم بابام مهدی و اسم مامانم زینبه من فقط یه داداش دارم که اونم میلاد. ) اشپزی که تموم شد زیر گاز و کم کردم و بیرون رفتم . روی مبل نشستم و گوشیمو برداشتم.۲ تماس بی پاسخ از فاطمه داشتم. بهش زنگ زدم و دوتا بوق خورد و برداشت:
_سلام فاطی
+سلام خوبی چرا گوشتو جواب نمیدی دختر
_ببخشید درحال اشپزی بودم
+اوه چه خانم شدی اشپزی هم میکنی ؟!
_بله کجاشو دیدی کَدبانو ام .
خنده ای کرد و گفت:
+نه بابا
_حالا کارم داشتی زنگ زدی؟
+نه بابا حوصلم سر رفته بود گفتم بیای خونمون که جواب ندادی زهرا اومده خونمون.
_ای کلکا
بازم خندید و گفتم:
_زهرمار
+کوفت
_بروبابا خدافظ
+باش باش بابای .
بعد قطع کرد.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 23 رمان #بهشت_چادر 🌾
ایشی گفتم و با گوشیم ور رفتم که نفهمیدم یک ساعته دارم باگوشی کار میکنم. گوشیو کنار گزاشتم و رفتم سراغ قیمه. دیدم آماده شده زیر گازو خاموش کردم و بیرون رفتم . تلفن خونه زنگ خورد تا رفتم بردارم مامان برداشت و گفت:
+سلام
.....
_اهان حال شما خوبید چه خبر؟
هر کاری کردم نتونستم بفهمم اون فرد پشت خط کیه.
......
مامان: بله بله خونه ایم
........
+قدمتون روی چشم بله بیاید
.....
+نه بابا چشم خدانگهدار.
_کی بود؟
مامان:مهتاب خانم دوست قدیمی من بود.
_خب چیگف؟
+دارن میان خاستگاری
با چشمای گرد گفتم:
_خاستگاری؟
+اره یه پسر داره خوشگلم هست میخوان بیان خواستگاری تو.
_ای بابا
+ای بابا نداره همه خواستگارانم رد کردی میخوای بترشی؟
_اه وا مامان من تازه ۱۹ سالمه
+خب که چی برو حاظر شو الان میان
اه . رفتم تو اتاق.راستی یادم رفت بگم میلاد داداشم نامزد داره اسم نامزدشم مریمه . لباسامو با لباس بلند سفید و شلوار گشاد سفید و شال کرمی عوض کردم و چادر سفید پوشیدم و بیرون اومدم.
همه لباس پوشیده آماده جلوی در بودن.
_اوه اوه چه خوشگل کردین
میلاد: انقدر حرف نزن دیوونه
زنگ خونه به صدا در اومد و مامان ایفونو زد.
بابا:دخترم برو تو اتاق هر وقت صدات کردم برو اشپزخونه و چایی به دست بیا و تعارف کن.
_چشم
رفتم تو اتاق و منتظر موندم. صدای سلام و علیک و احوال پرسی و اینا میومد . بعد ۵ دقیقه صدای مردی که فکر کنم بابای پسره که نمیشناسم باشه اومد که گفت:
+خوب عروس گلمون کجان؟
با گفتن عروس قند تو دلم آب شد .
صدای بابا اومد که گفت:
+حانیه جان دخترم بیا بابا
بیرون رفتم و داخل اشپزخونه شدم که دیدم ساحل جون خدمتکارمون چایی هارو ریخته. تشکر کردم و سینی چایی برداشتم و بیرون رفتم. بابا و مامان هرکدوم روی مبل یه نفره و مرد و زنی و پسره جوونی که فک کنم پدر مادر پسره باشن رو مبل سه نفر کنا هم نشسته بودند و میلا روی مبل دو نفره نشسته بود. رفتم و چایی رو ول به بابای پسره و بعد به مامانش دادم و اونام مثل چی نگام میکردند که یکم خجالت کشیدم.اروم گفتم:
_سلام
بابای پسره: سلام به روی ماهت عروس خانم
رفتم و روبه روی پسره وایسادم و گفتم:
_بفرمایید.
پسره بهم نگاهی کردو چایی رو برداشت . به بابا و مامانو میلاد هم چایی دادم و کنار میلا نشستم و سرم پایین بود. بعد از چند دقیقه که چایی هارو خوردن و ساحل جون میوه هارو آورده بود بابا گفت:
_خوب اقا داماد اسمت چیه؟شغلت چیه؟
پسره: من اسمم مهرانه و شغلمم که با اجازتون متخصص قلب هستم.
بابا: اهان موفق باشی چند سالته پسرم؟
مهران:سلامت باشی من ۲۵ سالمه .
مامان : خدا حفظت کنه خوبی مهتاب جون؟
مهتاب خانم:ممنونم سلامتی شما خوبی؟
مامان : ممنون
سرمو بالا اوردم پدر پسره و بابا داشتن باهم حرف میزدن و مامان و مهتاب باهم حرف میزدن و میلاد هم سرش پایین بود و مهران به من نگاه میکرد. دوباره سمت انداختم پایین که بابای مهران گفت: دخترم چند سالته ؟
آروم لبخند زدم و گفتم: ۱۹
مهتاب خانم گفت:قربونت بشم من الهی
بابای مهران گفت :خب اگه اجازه بدین جوونا ب ن یه گوشه حرفاشونو بزنن.
سرخ شدم و سرمو پایین انداختم که بابا گفت:
اره بابا اقا مهران و راهنمایی کن برید تو اتاقت باهم حرفاتونو بزنید. به میلاد نگاه کردم که آروم سرشو به معنی مثبت نشون داد و من بلند شدم و بالا رفتم که پشت سرم مهران اومد. در اتاق باز کردم منتظر شدم وارد بشه که گفت:
+شما اول برید.
سرمو پایین انداختم و رفتم تو نشستم روی تخت و اونم بعد از بستن در روبه روم نشست رو صندلی. قلبم داشت میزد بیرون و استرس داشتم. اولین خواستگارم نبود اما من هر بار که واسم خواستگار میاد استرس دارم.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 24 رمان #بهشت_چادر 🎀
سرمو بالا اوردم و دیدم داره نگام میکنه . شروع کردم به تحلیل صورتش.(چشم های سیاه و موهایی که به بالا حالت داده شده و سیاهه و ریش کمی که داره و صورت گرد و بینی متوسطی داره) با صدای اهم اهم مهران به خودم اومدم و سرم و پایین انداختم گفتم:
_شما که قبلا منو ندیده بودین چه جوری اومدین خاستگاریم.
مهران: درسته من ندیده بودمتون مادر دیده بود شمارو و خیلی ازتون تعریف میکرد و گفت که امشب بیایم خواستگاری و این شد که الان این جاییم.
_اهان
+مدرکتون چیه ؟
_دانشجو هستم برای پرستاری میخونم.
+اهان موفق باشید.
_ممنون . شما هم که گفتید فوق تخصص قلبی.
+بله با اجازتون
_ببخشید شما اهل دعوا و دسته به زن و اینا که نیستید؟
+نه اصلا برعکس مهربونم .
لبخندی زدم و با خجالت گفتم :
_ شما منو دوست دارید؟
سرش و زیر انداخت و گفت :
+بله وقتی دیدمتون فهمیدم اخلاقتو خوب و قلب مهربونی دارین و زیبا هستین .
خجالت کشیدم انتظار اینکه اینو بگه نداشتم. برای همین صورتمو جمع کردم و یجورایی انگار ناراحت شدم. اخه وون خوب بود و لی من دوستش نداشتم نمیدونم یه حسی میگه نباید باهاش ازدواج کنم .
وقتی منو آن جوری دید گفت:
+چیزی شده؟
_اوه نه نه
+شما منو دوست ندارید درسته
سرمو پایین انداختم و اروم گفتم :
_اره یعنی نه نمیدونم شما خوبید ولی یه حسی میگه نباید زود تصمیم بگیرم.
+درک میکنم شما تا هر وقت بخواین میتونید فکراتونو بکنید ،من منتظر میمونم.
با این حرفش لبخندی روی لبم اومد و گفتم:
_ممنونم فکر هامو میکنم.
از اتاق بیرون رفت و من دنبال رفتم.
بابا:خب چشد به توافق رسیدید.
تا اومدم چیزی بگم مهران گفت :
_عروس خانم باید فکراشونو بکنن.
سرمو پایین انداختم و رفتم نشستم پیش میلاد خودمو پیشش پنهون کردم. اروم در گوشش گفتم:
_چیکار کنم داداش ؟
اونم مثل من اروم گفت؟
+چرا چیشده مگه؟
_نمیدونم یه حسی بهم میگه فعلا راجع به مهران تصمیم نگیرم.
+اولا زود پسر خاله نشو مهران نه و اقا مهران دوما حالا تحقیق میکنیم و فکراتو بکن مشکلی نداره.
_باشه ممنونم که همیشه کنارمی.
لبخند ژکوندی تحولی داد و برگشت و به جمع نگاه کرد. بابای مهران داشت با مهران صحبت میکرد که مهران چیزی بهش گفتم و باباش سری تکون داد برگشت و روبه ما گفت:
+پس ما دیگه رفع زحمت میکنیم فکراتونو بکنید هفته ی دیگه باهاتون تماس میگیریم.
پاشدن و رفتن و از هم خدا حافظی کردیم. آخرش مهتاب خانم اروم در گوشم گفت:
+فکراتو بکن دخترم، پسر من پسر خوبیه امید وارم تصمیم درست رو بگیری.
_چشم ممنون.
بعد از رفتنشون چادرمو در اوردم و به سرعت توی اتاقم رفتمو لباسامو عوض کردن و رفتم توی آشپزخونه و غذایی که پخته بودم کشیدم و همه رو صدا زدم تا بیان بخوریم.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀