❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 25 رمان #بهشت_چادر📚
غذا و مخلفات و روی میز چیدم. همه اومدن و سر میز نشستن .
بابا:خب شروع کنید بسم الله الرحمن الرحیم.
همه شروع کردیم به خوردن .
میلاد: به به خیلی خوب شده دستت طلا حانیه
_نوش جونت عزیزم
مامان : نمیدونستم انقدر دست پخت خوبه وگرنه نمیزارم برات خواستگار بیاد به به
غذا که تموم شد ظرف هارو تو ماشین ظرفشویی گزاشتمو وسایلمو جمع کردم و با گفتن شب بخیر رفتم تو اتاقم. ساعت ۱۱ شبه . گوشیم و برداشتم و یه زره باهاش ور رفتم و گزاشتم کنار ساعت ۱۲ شده. البته بگم من همیشه نمازمو اول وقت میخونما حالا وقت نمیشه بگم وگرنه الانم نمازمو خوندم. چراغ و خاموش کردم و دراز کشیدم اما خوابم نمیبرد. همش به مهران فکر میکنم که چه جوابی بهش بدم . انقدر فکر کردم که وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ۴ صبحه. پاشدم و نماز شب خوندم چون خوابم نمیبرد. بعدش دعا کردم و گفتم خدایا هرچی کرمته . یه استخاره کردم که خوب اومد و این یعنی جواب من به مهران مثبته.از این که خدا کمکم کرد خوشحال شدم و خیالم راهت شد که به مهران جواب مثبت بدم. اون پسره خوبیه و اخلاق خوبی داره و مذهبی هست الحمدلله پول و ماشین و شغلشم که جوره.
تا نماز صبح داشتم فکر میکردم و دعا . پاشدم و نماز صبحم خوندم و راحت خوابیدم. با صدای مامانم از خواب پریدم:
مامان: پاشو دختر دیوونه دانشگاهت دیر شددددد.
_اخ باشه باشه بیدار شدم برو بیرون.
+ای وای از دست تو
از اتاق خوارج شد و من بلند شدم و صورتمو شستم. حالم جا اومد و سریع لباس هامو پوشیدم و کوله و چادرو پوشیدم و رفتم پایین.
_خداففففظ
قبل از اینکه باز مامان قر بزنه که صبحونه نخوردم از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم.
رسیدم دانشگاه و ماشین و تو پارکینگ پارک کردم. بدو بدو رفتم و به کلاس آقای مهدوی رسیدم و در زدم. باصدای بفرمایید وارد شدم که مهدوی گفت:
+چه عجب خانم اسماعیلی!!
_شرمنده استاد خواب موندم
+برو بشین تکرار نشه
_ممنون چشم .
هیچ جایی نبود فقط یه صندلی کنار یه پسره که نمیشناختمش بود . رفتم و کنارش نشستم و سلام ارومی دادم که اونم آروم جوابمو داد. استاد ادامه درس و داد و منم گوش کردم. یهو صدای پیس پیس یکی از پشت اومد که برگشتم و نگاهش کردم . سامان بود . یه کاغذ داد دستم و اشاره کرد بخونم. برگشتم و کاغذ و باز کردم نوشته بود(چادرت خیلی زشته چرا چادر میپوشی اه اه اه) کاغذ و مچاله کردم و انداختم زیر میز. پسری که بغلم بود گفت:
+چیزی شده
خیلی با صدای آروم و با نهایت عصبانیت گفتم :
_نه به شما ربطی نداره.
با این حرفم ناراحت شد و سرش و زیر انداخت . کلاس تموم شد و با زهرا و فاطمه رفتیم بیرون. کار سامانو به کل فراموش گردم و رو به زهرا و فاطمه با شوق گفتم:
_بچه ها برام خواستگار اومده
زهرا با ذوق گفت: جدیدی
فاطمه گفت: پس چرااا زودتر نگفتییییی
_بابا تازه دیشب اومده
زهرا: حالا کی هست؟
_اسمش مهرانه و ۲۵ سالشه و خوشتیپه و پولدار و متخصص قلبه
فاطمه با دهن باز گفت: واییییییییییی عجب کیسی عجب حالا چی جواب دادی؟
_فعلا گفتم چند روزی فکر هامو میکنم و بعد جواب میدم
زهرا:اولالا چه باکلاس
با این حرفش خندیدیم.
یهو علی از پشت گفت :
_پس دوسش داری میخوای باهاش ازدواج کنی.
برگشتم سمتش و با سکته گفتم:
_ای خدا زهر ترک شدم
خندید و گفت :
+پس داری ازدواج میکنی؟
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 26 رمان #بهشت_چادر ✈️
چشم قره ای رفتم و گفتم:
_نه خیر هنوز معلوم نیست جواب ندادم . بعدشا تو داشتی تعغیب میکردی که شنیدی ؟
+اره
زهرا گفت:واااا
فاطمه گفت:ببند بابا
داشتیم میرفتیم سلف که نفهمیدم چه جوری اما دیدم علی و فاطمه و زهرا دیگه بغلم نیستن. وایسادمو صورتمو این ور اون ور چرخوندم اما پیداش نکردم. بیخیال شدم و یه قدم برداشتم که برم که یهو چند تا پسر دوختر دورم کردن.یکیشون سامان بود و یکی هم نازی.
سامان: خب چادری چه خبر
_برید کنار چیکار دارید
نازی:چادرشو ببینین چه جوری چسبیده
سامان:اه اه حالم بهم میخوره از این دخترای چادری .
یکی از دخترا دیگه گفت: منم همین طور
سامان:چرا چادرتو در نمیاری نکنه میترسی...
حرفشو قطع کردم با داد گفتم:
_من بلدم مثل کسای دیگه چادرمو در بیارم و موهامو بزارم بیرون و آرایش کنم و خودمو به نامحرم نشون بدم بلد این کارو بکنم اما نمیکنم چون حیا دارم چون با معرفتم چون به فکر آخرتمم چون نمیخوام گناه کنم و کسیو به گناه بکشونم چون حیاااااا دارم.
با این حرفام همه جا خوردن. سامان به خودش اومد و گفت :
+یعنی تو آرایش نکری یعنی لنز نزاشتی؟
_نخیر من آرایش نکردم و لنز هم نزاشتم این زیبای خدادای هست من خیلی خوشگلم اما دوست ندارم بی حیااا باشم .
قبل از اینکه حرفی بزنن کنارشون زدم و از بینشون رد شدم و رفتم سلف و چی زی سفارش دادم و نشستم روی میز تا بیارن. اشک تو چشمام جمع شده بود. از اینکه کسی نبود تا حمایت کنه یا کسی پیشم نبود تا تشویقم کن و اینکه دوستام تنهام گزاشن خیلی ناراحت و عصبانی بودم . غذامو که اوردن خوردم. و بلند شدم چند قدمی رفتم که علی و فاطمه و زهرا جلوم ظاهر شدن. بغضمو غورت دادم و غریدم:
_کدوم گوری رفتین؟؟؟
همشون یهو جا خوردن و انتظار این برخورد و نداشتن.
یهو فاطمه آروم گفت: ببخشید چیشده مگه میخواستیم بترسونیمت.
_شما منو تنها گذاشتید درست موقعه که بهتون نیاز داشتم.من تحقیر شدم ولی کسی نبود حمایتم کنه خیلی بی معرفتین .کنارشون زدم و رفتم که دستم کشیده شده رفتم تو بغل زهرا. آروم نوازشم کرد و گفت:
+ببخشید آبجی جونم شرمنده ام نمیدونستم این جوری میشه که.
فاطمه از اون ور گفت: کی تحقیر کرده؟
_سامان و نازی و چند تا دختر پسر دیگه.
با این حرفم چهره قرمزه علی رو دیدم دوید رفت روبه رو . رد نگاهشون دنبال کردم که رسیدم به نازی و سامان . علی رفت و اول سیلی محکمی به سامان زد و و بعد با داد گفت:
+بی شرف بی همه چیز میکشمت
جلو رفتم و قبل از اینکه دوباره بزنمش جیغی کشیدم و گفتم:
_ولش کن
+برو کنار حانیه باید کتکشو بخوره بی ناموس
_گفتم بسهههههههه
روی زمین نشستم و گریه کردم. نازی گفت:
+اره گریه کن بچه مثبت
اینو که گفت بعد صدای جیغش بلند شد . سرمو بلند کردم که دیدم زهرا زده تو گوشش.فاطمه اومد کنارم و بهم دلداری داد. آروم شدم واقعا بهش نیاز داشتم. بلند شدم و چادرمو صاف کردم و علی عقب زدم و رو به نازی و سامان گفتم:
_خیلی ها انسانیت ندارن اما من دارم و مثل انسان واقعی و باحیا زندگی میکنم و مثل حیوون با پسر جفتک نمی اندازم . یک بار گفتم دوباره میگم من بلدم مثل کسای دیگه چادرمو در بیارم و موهامو بزارم بیرون و آرایش کنم و خودمو به نامحرم نشون بدم بلد این کارو بکنم اما نمیکنم چون حیا دارم چون با معرفتم چون به فکر آخرتمم چون نمیخوام گناه کنم و کسیو به گناه بکشونم چون حیاااااا دارم. اونقدرم خوشگلم که میتونم هر کاری بکنم ولی نمیکنم پس حواستون جمع باشه.
بعد از اون جا دور شدم.
به کلاس آقای فرهادی رفتم. فقط چند نفری داخل بودن و معلوم بود که زود اومدم. روی آخرین میز نشستم و سرمو روی میز گزاشتم.
باصدای صندلی کناری سرمو از روی صندلی برداشتم. علی کنارم نشست. زهرا و فاطمه چند میز جلو تر نشسته بودند.
علی:خوبی؟
_ارع ممنونم که حمایتم کردین.
+خواهش میکنم
سرمو پایین انداختم که گفت:
+میخوای با مهران ازدواج کنی؟
_خب اره پسره خوبیه
+اهان خوشبخت بشی
_ممنونم
بعد از چند دقیقه کلاس شلوغ شد.
استاد وارد شد.
+سلام دانشجویان عزیز
بعد از حضور و غیاب شروع به درس دادن کرد.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 27 رمان #بهشت_چادر 🍒
درسش تموم شد. اخر کلاس گفت:
+خب یاد آوری میکنم که ماه دیگه کنکور دارید .
بعد کلاسو پایان داد و رفت.
_وایییی بدبخت شدیم اصلا یادم نبود کنکور یه ماه دیگس اصلا حوصله ندارم بخونم ایش
علی تک سرفه ای کرد . بلندشدم وانم بلند شد و من از میز برون اومدم.چادرمو مرتب کردم و رفتم پیش زهرا و فاطمه که داشتن پچ پچ میکردن.
_خوب چه خبر؟
فاطمه برگشت سمتم و با قیافه آشفته گفت:
+بدبختی
زهرا با ناراحتی گفت:
+به فنا رفتیم کنکور داریم
_اره ولی اشکال نداره میخونیم
فاطمه:واییی سخته اه اه
_گر طاووس خواهی جر هندوستان کشی
علی از پشت گفت: عجب ضرب المثلی
از جلوش کنار رفتم و با یه خداحافظی آزمون دور شد.
منم با بچه ها خدافظی کردم و رفتم پارکینگ. کولمو و انداختم صندلی کنار راننده و نشستم تو ماشین. اه دوباره چادرم موند لای در. در و باز کردم و دوباره بستم. راه افتادم رفتم خونه. خدارو شکر فردا جمعه کلاس نداریم. رسیدم خونه.
_سلام مامان
+سلام حانیه چه خبر؟
_هیچی بابا کو؟
+داره تی وی میبینه .
اهان رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم. اومدم برون و همزمان با من میلاد از اتاقش اومد بیرون.
_سلام میلاد
+عه اومدی سلام
بدو رفتم پایین و با خوشحالی بلند گفتم :
_من تصمیممو گرفتتتتتم
مامان: چی دخترم
_با مهران ازدواج میکنم. پسر خوبیه بهم میخوریم
مامان اشک تو چشماش جمع شد و رفت توی آشپزخونه. رو به میلاد گفتم:
_چیشد؟؟؟میلاد خوشحال نشدی؟
میلاد سری به نشونه تاسف تکون داد و از خونه بیرون زد. رفتم پیش بابا نشستم:
_سلام بابا
+سلام حانیه
_بابا من با اجازتون فکرامو کردم اگه اجازه بدین من و مهران ازدواج کنیم.
بابا اخم کرد و به تی وی نگاه کرد.
حالم بد شد . چرا همه این جوری شدن؟
رفتم و یه لیوان آب برداشتم و چند قلوب ازش خوردم و لیوان و تو دستم گرفتم که یهو ساحل و دیدم سریع با لیوان تو دستم رفتم سمتش و و گفتم :
_ساحل جون بگو اینجا چه خبره چرا اینا این جوری میکنن
ساحل: نمیدونم آبجی از خودشون بپرس به من گفتن که بهت نگم.
_وای چیشده توروخدا بگو جون به لبم کردین
ساحل لبشو گاز گرفتو گفت:
+مهتاب خانم زنگ زدن و گفتم مهران تصادف کرده و فوت شده ساعت ۱۲ ظهر هم خاکش کردن. لیوان از دستم افتاد و همزمان باهاش اشک از چشمم افتاد. لیوان زیر پام خورد شد و میلاد سریع اومد تو و منو بغل کرد و برد روی مبل گزاشت و خودش کنارم نشست. موهامو نوازش کرد و گفت:
+آروم باش حانیه چیزی نشده که اون شوهرت نیست فقط خواستگارت بود توهم هنوز باهاش ازدواج نکردی ناراحت نباش
اشک از چم هام جاری شد و نفس هام تند. من اون پسر رو دوست داشتم و میخواستم باهاش ازدواج کنم ولی چرا....
دیگه چیزی نفهمیدم و بی هوش شدم...
چشمامو باز کردم . لب هام خشک بود. بلند شدمو از اتاق بیرون رفتم . همه روی مبل ناراحت نشسته بودند. رفتم و کمی آب خوردم. روی میز گزاشتم و رفتم تو اتاقم خیلی خسته بودم و فقط خواب کمکم میکرد. خوابیدم.
چشم باز کردم . ساعت رو نگاه کردم ۸ صبح بود. باورم نمیشه ۱۵ ساعته که خوابیدم ...
صورتمو شستم و پایین رفتم. مامن صبحونرو حاظر کرده بود و همه داشتم میخوردن.خیلی گشنه ام بود رفتم و نشستم.
_سلام به همه گی
بابا:سلام گله من
صوبحونرو خوردم و حسابی سیر شدم.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چطور #امام_زمان رو ببینیم؟!
اللهم عجل لولیک الفرج🌱⛅️
کانال گناه یعنی دور شدن از مهدی(عج)