پارت های رمان بهشت چادر مخصوص امروز، امشب داخل کانال گذاشته خواهد شد...
zozozos.wav
4.63M
صحبت بسیار مهم مدیر کانال🌈
لطفا تا اخر گوش کنید💞
صدای مدیر با برنامه ای تغییر کرده است🙏
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 41 رمان #بهشت_چادر 🕋
سیاوش و کامران رو فرستادم برن و خودم رفتم خونه زهرا اینا. ساعت ۸ شب بود. زنگ خونه اشونو زدم و مامانش باز کرد. داخل رفتم.
مامان زهرا:سلام حانیه جان خوبی؟
_سلام خاله مرسی زهرا کو؟
+تو اتاقه
_چرا زنگ نمیزنه این چند روزه؟
+حالش بده و همش گریه میکنه نمیدونم برای چی؟
_من باهاش حرف میزنم نگران نباشید
+ممنونم عزیزم.
رفتم اتاق زهرا. زهرا با چشم هایی قرمز که حاصل گریه بود گفت:اینجا چی کار میکنی.
_اومدم دوست کچلمو ببینم چرا اینجوری شدی؟
+ بیا بشین بیا بگم دردمو بهت.
رفتم کنارش نشستم .
زهرا:دو روز پیش یه خواستگار برام اومد پسره پولدار و با جذبه بود ولی مطمئنم دختر باز بود.
_خب؟؟
+من ازش خوشم نیومد ولی اون خوشش اومد و پیله کرده که بهش جواب مثبت بدم.
_خب؟؟
+مامان و بابا هم راضی شدن ولی من نمیخوام باهاش ازدواج کنم.
_چرا.؟
+ازش خوشم نمیاد خیلی پرو و از خود راضی و دختر بازه.
_ببین من مطمئنم که بابا و مامانت صلاحت رو میخوان اگه بهشون بگی شاید نزارن باهاش ازدواج کنی.
+باشه.
_اسم پسره پیه؟
+اشکان ... اشکان زاهدی
خیلی رفیقانه بغلش کردم و اشک هاشو پاک کردم و باهم رفتیم پایین.
مامانش گفت: چیشد دخترم؟
_هیچی خاله ، زهرا نمیخواد با اشکان ازدواج کنه.
خاله : ای بابا اینکه گریه کردن نداره خب جواب منفی میدیم دیگه دخترم.
زهرا با تعجب گفت:واقعا؟؟؟؟
مامانش:معلومه عزیزم من دوست ندارم ناراحتیت ببینم.
زهرا پرید بغل مامانش.
داداشش که اسمش دانیاله از اتاقش اومد بیرون.
دانیال:سلام حانیه خانم چه عجب اومدی خونه ما.
_سلام خوبین؟ اومدم به زهرا سر بزنم
رو به مامانش گفتم:ممنونم من دیگه میرم.
زهرا:کجا بری کچل وایسا شام بخوریم.
_ن سیرم ممنون دیگه باید برم دیرم شده؟
زهرا:کجا بری کلک خبریه؟
_نه خیر باید برم خونه تا میلاد باز سوال پیچم نکنه.
زهرا خندید و گفت باشه.
ازشون خدافظی کردم رفتم خونه.
این داستان دامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 42 رمان #بهشت_چادر 🥂
ساعت ۹ بود و با خستگی رفتم خونه هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که فاطمه زنگ زد.
_الو سلام رفیق شفیق چه خبر؟
با صدای خش دار و لحنی عذاب دهنده گفت:
+سلام خبر بدبختی.
_چراااا؟
+هیچی از صبح مامانم گیر داده که الا و بلا نباید بری سر کار.
_اشکال نداره راست..... وایسا ببینم مگه تو میخای بری سر کار؟؟؟
+اره چطور؟
_اخه درست تموم نشده که.
+بابا اون جوری نه که مثلا چند ماهی بهیار زیر دست پزشک باشم تا یاد بگیرم.
_اهان. خب حالا از دست من چه کاری بر میاد؟
+بیا مامانمو راضی کن.
_ببین حتما یه چیزی میدونه که میگه.
+باشه بابا اصن نخواستیم اه.
_ خدا صفر بده که دم به دیقه باید مشکل گشای یکی باشم.
+اوه فرشته نجات! راستی تو میخوای پرستار بشی؟
_اره
+باش خدافظ
_خدافظ گله من.
از ماشین پیاده شدم و رفتم خانه. مامان و بابا نبودن و معلوم بود تو اتاق خودشونن . میلاد هم که نبود پس راه افتادم سمت اتاقم. یهو میلاد از اشپزخونه اوند بیرون و گفت:
+تا الان کجا بودی؟؟
باحالت بامزه ای گفتم :
_ قبرستون!
+حانیه درست حرف بزن حوصله ندارما.
_خب بابا چرا امپر میچسبونی پیش زهرا بودم.
+اهان خسته ای؟
_اوهوم
+بیا شام بخور برو بخواب.
_چشم
رفتم و لباسمو با تیشرت سبزآبی و شلوار راحتی ابی عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام اونو دم اسبی بستمو و رفتم پایین. میلاد ظرف املت رو گزاشت جلومو گفت:امشب شام حاضریه!
لبخندی زدم و گفتم: دست پخت داداش خوردن داره ها! نشستیم به خورن و بعد از اینکه سیر شدم از میز دل کندم و جمع کردن وسایلم انداختم گردن میلاد و رفتم اتاقم. از اون جایی که من همیشه نمازمو اول وقت میخونم پس خیالم از آن بابت راحت بود.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 43 رمان #بهشت_چادر 🍬
روی تخت دراز کشیدم و لب تابمو برداشتم . یه ذره اینترنت گردی کردم ولی حوصلم سرفه بود. ساعت ۱۲ شب بود . شالمو پوشیدم و محجبه شدم. لایو گرفتم. همون موقع ۲۰ تا فالوورام اومدن تو لایو. زهرا درخواست داد تا باهم لایو بگیریم. درخواست قبول کردم. زهرا هم شال سر کرده بود.
زهرا: سلام حانیه جون چه خبر؟
_سلام زهی سلامتی تو خوبی
+مرسی.
فالوورا داشتم مینوشتن.
زهرا : چته چیه تو فکری.
_هیچی
+ببینم خبریه؟
_بگیر بتمرگ بابا چه خبری مثلا؟
+علی خوبه؟
_علی کیه دیگه؟
+ها حالا علی کیه ؟ بابا فرهانی دیگه.
_اهان اون که بیمارستانه.
+خبری ازش نداره کلک؟
_نه بابا
+تو الان باید بری پیشش
_چری؟
+ناسلامتی زنشی دیگه.
چشمام از حدقه زد بیرون و گفتم:
_جااااان ؟ زن چی کشک چی بمیر بابا شایعه سازی نکن . فالوورهای عزیز این بشر حرف مفت زد شما باور نکنید.
فالوورا فقط میخندیدن.
بعد از کلی حرف زدن بلاخره قطع کردیم. گوشیمو که ۵ درصد شارژ داشت و زدم تو شارژ و خوابیدم. نماز صبح نماز خوندم و دوباره خوابیدم. صبح با صدای گوشیم پریدم و جواب دادم.
قبل از اینکه چیزی بگم زهرا گفت:
+بیشعور کجایی دوساعته میخوای به کلاس نرسی؟
_ای وای اومدم.
نزاشتم حرفی بزنه و قطع کردم. سریع دست و صورتمو شستم و و مانتو بلند مشکی و شلوار کتون مشکی و مقنعه مشکیمو پوشیدم و بعد کولمو برداشتم و چادر به سر دویدم بیرون. بابا و میلاد که سر کار بودن. مامان هم نبود. از فرصت استفاده کردم . تندی دویدم و ماشین و روشن کردمو پامو گزاشتم رو گاز. البته بگم دیروز میلاد ماشینمو از دانشگاه آورده بودا. بعد ۵ دقیقه رسیدم.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
دلتنگ چایی های
راه اربعینم...
🌱----------------🌱
#عکس_نوشته
🌱----------------🌱