eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
واژه‌ای‌نیست...کهدلتنگی‌ام‌را‌توصیف‌کند ۳ روز تا عاشقی💔
پارت های رمان بهشت چادر مخصوص امروز، امشب داخل کانال گذاشته خواهد شد...
zozozos.wav
4.63M
صحبت بسیار مهم مدیر کانال🌈 لطفا تا اخر گوش کنید💞 صدای مدیر با برنامه ای تغییر کرده است🙏
به وقت رمان بهشت چادر💞❤️ پارت ۴۱ و ۴۲ و ۴۳👇👇👇👇👇👇🌸🌼
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 41 رمان 🕋 سیاوش و کامران رو فرستادم برن و خودم رفتم خونه زهرا اینا. ساعت ۸ شب بود. زنگ خونه اشونو زدم و مامانش باز کرد. داخل رفتم. مامان زهرا:سلام حانیه جان خوبی؟ _سلام خاله مرسی زهرا کو؟ +تو اتاقه _چرا زنگ نمیزنه این چند روزه؟ +حالش بده و همش گریه میکنه نمیدونم برای چی؟ _من باهاش حرف میزنم نگران نباشید +ممنونم عزیزم. رفتم اتاق زهرا. زهرا با چشم هایی قرمز که حاصل گریه بود گفت:اینجا چی کار میکنی. _اومدم دوست کچلمو ببینم چرا اینجوری شدی؟ + بیا بشین بیا بگم دردمو بهت. رفتم کنارش نشستم . زهرا:دو روز پیش یه خواستگار برام اومد پسره پولدار و با جذبه بود ولی مطمئنم دختر باز بود. _خب؟؟ +من ازش خوشم نیومد ولی اون خوشش اومد و پیله کرده که بهش جواب مثبت بدم. _خب؟؟ +مامان و بابا هم راضی شدن ولی من نمیخوام باهاش ازدواج کنم. _چرا.؟ +ازش خوشم نمیاد خیلی پرو و از خود راضی و دختر بازه. _ببین من مطمئنم که بابا و مامانت صلاحت رو میخوان اگه بهشون بگی شاید نزارن باهاش ازدواج کنی. +باشه. _اسم پسره پیه؟ +اشکان ... اشکان زاهدی خیلی رفیقانه بغلش کردم و اشک هاشو پاک کردم و باهم رفتیم پایین. مامانش گفت: چیشد دخترم؟ _هیچی خاله ، زهرا نمیخواد با اشکان ازدواج کنه. خاله : ای بابا اینکه گریه کردن نداره خب جواب منفی میدیم دیگه دخترم. زهرا با تعجب گفت:واقعا؟؟؟؟ مامانش:معلومه عزیزم من دوست ندارم ناراحتیت ببینم. زهرا پرید بغل مامانش. داداشش که اسمش دانیاله از اتاقش اومد بیرون. دانیال:سلام حانیه خانم چه عجب اومدی خونه ما. _سلام خوبین؟ اومدم به زهرا سر بزنم رو به مامانش گفتم:ممنونم من دیگه میرم. زهرا:کجا بری کچل وایسا شام بخوریم. _ن سیرم ممنون دیگه باید برم دیرم شده؟ زهرا:کجا بری کلک خبریه؟ _نه خیر باید برم خونه تا میلاد باز سوال پیچم نکنه. زهرا خندید و گفت باشه. ازشون خدافظی کردم رفتم خونه. این داستان دامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 42 رمان 🥂 ساعت ۹ بود و با خستگی رفتم خونه هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که فاطمه زنگ زد. _الو سلام رفیق شفیق چه خبر؟ با صدای خش دار و لحنی عذاب دهنده گفت: +سلام خبر بدبختی. _چراااا؟ +هیچی از صبح مامانم گیر داده که الا و بلا نباید بری سر کار. _اشکال نداره راست..... وایسا ببینم مگه تو میخای بری سر کار؟؟؟ +اره چطور؟ _اخه درست تموم نشده که. +بابا اون جوری نه که مثلا چند ماهی بهیار زیر دست پزشک باشم تا یاد بگیرم. _اهان. خب حالا از دست من چه کاری بر میاد؟ +بیا مامانمو راضی کن. _ببین حتما یه چیزی میدونه که میگه. +باشه بابا اصن نخواستیم اه. _ خدا صفر بده که دم به دیقه باید مشکل گشای یکی باشم. +اوه فرشته نجات! راستی تو میخوای پرستار بشی؟ _اره +باش خدافظ _خدافظ گله من. از ماشین پیاده شدم و رفتم خانه. مامان و بابا نبودن و معلوم بود تو اتاق خودشونن . میلاد هم که نبود پس راه افتادم سمت اتاقم. یهو میلاد از اشپزخونه اوند بیرون و گفت: +تا الان کجا بودی؟؟ باحالت بامزه ای گفتم : _ قبرستون! +حانیه درست حرف بزن حوصله ندارما. _خب بابا چرا امپر می‌چسبونی پیش زهرا بودم. +اهان خسته ای؟ _اوهوم +بیا شام بخور برو بخواب. _چشم رفتم و لباسمو با تیشرت سبزآبی و شلوار راحتی ابی عوض کردم و بعد از شونه کردن موهام اونو دم اسبی بستمو و رفتم پایین. میلاد ظرف املت رو گزاشت جلومو گفت:امشب شام حاضریه! لبخندی زدم و گفتم: دست پخت داداش خوردن داره ها! نشستیم به خورن و بعد از اینکه سیر شدم از میز دل کندم و جمع کردن وسایلم انداختم گردن میلاد و رفتم اتاقم. از اون جایی که من همیشه نمازمو اول وقت میخونم پس خیالم از آن بابت راحت بود. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 43 رمان 🍬 روی تخت دراز کشیدم و لب تابمو برداشتم . یه ذره اینترنت گردی کردم ولی حوصلم سرفه بود. ساعت ۱۲ شب بود . شالمو پوشیدم و محجبه شدم. لایو گرفتم. همون موقع ۲۰ تا فالوورام اومدن تو لایو. زهرا درخواست داد تا باهم لایو بگیریم. درخواست قبول کردم. زهرا هم شال سر کرده بود. زهرا: سلام حانیه جون چه خبر؟ _سلام زهی سلامتی تو خوبی +مرسی. فالوورا داشتم مینوشتن. زهرا : چته چیه تو فکری. _هیچی +ببینم خبریه؟ _بگیر بتمرگ بابا چه خبری مثلا؟ +علی خوبه؟ _علی کیه دیگه؟ +ها حالا علی کیه ؟ بابا فرهانی دیگه. _اهان اون که بیمارستانه. +خبری ازش نداره کلک؟ _نه بابا +تو الان باید بری پیشش _چری؟ +ناسلامتی زنشی دیگه. چشمام از حدقه زد بیرون و گفتم: _جااااان ؟ زن چی کشک چی بمیر بابا شایعه سازی نکن . فالوورهای عزیز این بشر حرف مفت زد شما باور نکنید. فالوورا فقط میخندیدن. بعد از کلی حرف زدن بلاخره قطع کردیم. گوشیمو که ۵ درصد شارژ داشت و زدم تو شارژ و خوابیدم. نماز صبح نماز خوندم و دوباره خوابیدم. صبح با صدای گوشیم پریدم و جواب دادم. قبل از اینکه چیزی بگم زهرا گفت: +بیشعور کجایی دوساعته میخوای به کلاس نرسی؟ _ای وای اومدم. نزاشتم حرفی بزنه و قطع کردم. سریع دست و صورتمو شستم و و مانتو بلند مشکی و شلوار کتون مشکی و مقنعه مشکیمو پوشیدم و بعد کولمو برداشتم و چادر به سر دویدم بیرون. بابا و میلاد که سر کار بودن. مامان هم نبود. از فرصت استفاده کردم . تندی دویدم و ماشین و روشن کردمو پامو گزاشتم رو گاز. البته بگم دیروز میلاد ماشینمو از دانشگاه آورده بودا. بعد ۵ دقیقه رسیدم. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنگ چایی های راه اربعینم... 🌱----------------🌱 🌱----------------🌱