فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️شرطاصلی#ظهورحضرتمهدی(عج)
استاد#عالی
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
سࢪبازان حضࢪت مــهدے(عج)
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#امام_زمان
💌
حقیقتا
"کربلا" به رفتن نیست
به شـــدن است ...!
که اگر به رفـــتن بود!
شمـــر هم "کربلایی" است!
💚💚💚
#شهید_آوینی
#شهیــدانــه🌱
به وقت رمان بهشت چادر💜😋
پارت ۴۷ و ۴۸👇👇👇👇👇👇👇❤️💞
امروز به دلایلی مجبوریم ۲ پارت داخل کانال بزاریم
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 47 رمان #بهشت_چادر ⛄️
از اون فاطمه صدام کرد .
فاطمه: هوی مام که این جا چغندریم.
رفتم سمتش و بغلش کرم.
فاطمه و زهرا باهم: تولدت مبارک رفیق.
لبخندی زدم و سری تکون دادم. بعد از تشکر از همه رفتم تا لباسامو عوض کنم. یه شلوار لی کرمی با یه مانتو اسپرت سفید که تا زانو هام بود پوشیدم با یه ردپایی خونگی سفید پشمی. شال کرمی هم سرم کردم و چادر کرمی هم پوشیدم و اومدم بیرون. کیک و آورده بودن. رفتم و پشت میز نشستم. همه دست زدن و تولد مبارک گفتن . تو دلم هزار تا ارزو کردم و بعد شمع هارو فوت کردم همه دست زدن. تا مامان اینا کیکو ببرن من و دخترای فامیل و دوستان رفتیم پشت سالن که تو دید نبود . چادرمو در اوردم و باهم حسابی رقصیدیم. درسته ما مذهبی هستم اما فقط یه جاهای مخصوص و کم پیش میاومد که برقصیم یا اهنگ بزاریم اما خوب بلاخره یخورده میرقصیدیم. بلاخره قر قر های مامان تموم شد و رفتیم و کیک و خوردیم. رسیدیم به کادو ها. اول از همه کادو مامان و بابا رو باز کردم که یه دستبند طلا برام خریده بودن. بعد کادو فاطمه که یه تیشرت جذب و خوشگل بود و کادو فاطمه هم یه جعبه بود. درشو باز کردم که یه سوسک پلاستیکی توش بود جیغ زدم و انداختم زمین. زهرا زد زیره خنده.
_کوفت درد رو آب بخندی دختره روانی.
زهرا : هه هه هه از سرتم زیاده
_حالا چند روز دیگه تو تولد خودت میفهمی.
زهرا: غلط کردی باید برام کادوی خوب بیاری.
_بمیر بابا تو چی اوردی که من برات بیارم؟؟
زهرا: سوسک!
با این حرف همه زدن زیر خنده.چشم قره ای به زهرا رفتم و بقیه کادو هار باز کردم. همه کادو هارو باز کردم و از همه تشکر کردم. کادو اخر کادو علی بود. باز کردم یه موبایل آیفون ۱۲ بود. جیغ خفیفی زدم و گفتم:
_وایییی مرسی.
علی: خواهش میکنم جبران دفعه قبل بود.
با این حرف دید صورت بابا اخم شدیدی به خودش گرفت و جوری نگام کرد که یعنی بعدا باهم حرف میزنیم و حسابتو میرسم. یخورده ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و کادویی که دیگه نبود تا باز کنم پس مشغول حرف زدن با زهرا شدم.
زهرا : حالا دور از شوخی بعدا بهت به عنوان کادو یه بستنی میدم بهت ناراحت نشی.
_پرو خاک تو سرت.
زهرا: اونم پولشو از جیبت کش میرم.
_غلط میکنی نخواستیم بابا
زهرا : ایششش گدا.
فاطمه اومد و کنارمون نشست و گفت: چه خبر چه قدر باهم کل کل میکنید.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 48 رمان #بهشت_چادر 😉
من: از دست این زهرا روانی شدم.
فاطمه خندید و گفت: بودی!
_فاطمممممه .
هرکی رفت و با یکی مشغول حرف زدن بود. زهرا فاطمه هم یه جا نشسته بودن و باهم میخندیدن. هیچکی هواسش به من بدبخت نبود.
رفتم و یه آهنگ تو سیستم تلوزیون پخش کردم . با همون چادر زهرا وفاطمه و مریم رو بلند کردم و جلو همه یخورده دستامونو تکون دادیم و مثلا داشتیم میرقصیدیم . میلاد با خشم به مریم نگاه میکردم و براش خط و نشون میکشید که مریم هول شد و گفت : چیزه خوب بچه ها من پام درد گرفت دیگه میرم بشینم.
خندیدم و گفتم: میدونم میلاد برات خط و نشون کشید ولی باشه برو. میلاد که از مریم خیالش راحت شد رفتم و چند تا پسر براشت و اون ور سالن شروع کردن به رقصیدن. میلاد قری داد که از چشم ما پنهون نموند و باهم گفتیم :هوووووو
در کمال تعجب علی هم رفت وسط و داشت میرقصید. ما نفرتی با علی و خانوادش نداشتیم و باهاش خوب بودیم اما اونا با ما خوب نبودن. دخترا رفتن نشستن و منم نشستم و رفتم توفکر. اینکه بابا رو راضی کنم تا بره و دوباره با بابای علی شریک بشه تا اونا از ما دلخور نباشن. علی میگفت واسه انتقام اومده اما خیلی مهربونباهامون برخورد میکرد. راستش تازه حس میکنم که دارم بهش علا..... نه نه نه این چه حرفیه که من زدم اصلا غلط کرده پسره پورو.
وجدان: عزیزم خود درگیری داری؟ قبول کن عاشق علی شدی.
نخیر عاشق علی نشدم اصن من باهاش حرفی نزدم که عاشقش بشم. فقط همو اذیت کردیم و اون ازم متنفره.
باصدای میلاد رشته کلام افکارم پاره شد و به خودم اومدم.
_ها...ها چیگفتی؟
میلاد: کجایی تو دوساعته دارم صدات میکنم.
_هیچی کاری داری؟
+میگم مهمونا دارن میرن اگه دیگه نمیخوای فکر کنی برو خدافظی کن.
_اهان باشه.
علی که بغل ما بود و حرفامون شنیده بود به زور جلوی خودشو کنترل میکرد. نگاهم افتاد بهش خیلی جذاب میشد وقتی میخندید.
عه عه چرا من اینجوری شدم. نگاهمو ازش گرفتم و تو دلم گفتم: حیا کن دختر تو که این طوری نبودی و نخواهی بود حیا کن و جذبه داشته باش.
وجدان: خاک تو سرت دلت راسه میگه حواست باشه تو دختر باخدایی هستی نگاه با لذت به نامحرم گناهه.
باشه بابا وجدان. همین جور که با وجدانم دعوا داشتم از مهمونا خدافظی کردم. فکر کردم دیگه همه رفتن واسه همین چادرمو در اوردم و پرت کردم رو مبل گفتم: اخیشششش.
میلاد نگاهی با تعجب و شرم بهم انداخت و جوری که فقط من بشنوم گفت: برو چادرتو بپوش هنوز علی و مانی (مانی رفیق میلاد) اینجان.
_عه وا حواسم نبود باشه. دویدم و چادرمو پوشیدم. علی و مانی رفتن سمت در و با هم خدافظی کردیم و رفتن.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"💎🌾"
.
•
خوندادنبرا؎امامخمینۍزیباست
اماخوندلخوردنبرا؎امامخامنها؎
ازآنهمزیباتراست:)!♥️🌥
شهیدمرتضۍآوینۍ
#رهبرانه