eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸وَ لَمْ يَمْنَعَكَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةِ🌸 ترجمه: اگر گناه کردی خدا تو را از توبه منع نکرده است🍀 🔹درب توبه و مغفرت خدا برای هر که از گذشته بد و گناه آلودش پشیمان شده، باز است و خدا چون بندگانش را دوست دارد هرگز مانع بازگشت آنها به سوی رحمت و مغفرت خود نخواهد شد بلکه توبه کنندگان را دوست دارد.🔹 البلاغه
❍باڪدام‌آبــرویـے ❍روزشمــارش‌باشیم ❍لحظہ‌اےدرنظر ❍چشـــم‌خمارش‌باشیم ❍ڪاروان‌سحـرش ❍بــهـرهـمـہ‌جــــادارد ❍تاڪہ‌جاهست ❍چراگـــردوغبارش‌باشیم  🌸 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🌸 @zozozos ┄┅═✧❁✧═┅┄
‹‹💙⃟🧢›› چادر من! نہ بࢪاے نشان دادن فقࢪ دࢪ سࢪیال‌هاے تلویزیونے کشوࢪم است … نہ لباس متهمان دادگاه و زندان ها … چادࢪ من تاج بندگے من است ... سند زهرایی بودنم را امضا میکند …!🦋 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ |💙| @zozozos
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• • • 🏴 [ ] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌[ 📽 | ] 🔊| تو‌ خـدا‌ را‌ دارۍ و خـدا‌ اول‌ و آخـر‌ با‌تـوسـت...! 🔜 |
به وقت رمان 😋😃 پارت ۴۹ و ۵۰ و ۵۱👇👇👇👇😁❄️
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 49 رمان 🌱 دیگه با خیال راحت چادرمو دراوردم رفتم بالا. لباسمو با یه بلوز استین دار قهوه ای و شلوار تنگ مشکی پوشیدم موهامو دم اسبی بستمو اومدم پایین. مامان و قزل خانم(خدمتکارمون) مشغول جمع و جور خونه بودن. رفتم و کادو هامو برداشتم و بردم تو اتاق. به همه شب بخیری گفتم رفتم به خوابم ساعت ۱ شب بود. تا سرمو گزاشتم رو تخت خوابم برد. صبح با صدای جیغ جیغ های کسی از خواب پریدم. مامان: حانیییییه پاشو بیا حنجره ام پاره شد بیا دانشگاهت دیر شد دختره خنگ. ای خدا حتی نمیخواد بیاد تو اتاق از پایین داره داد میزنه خدا به دادمون برسه. من: اومدددددم بابا مامان: عه بیدار شدی پس چرا چیزی نمیگی حنجره ام پاره شد خاک توسرت. ای خدا من نمیدونم از کدوم پرورشگاه به این جا سر دراوردما! رفتم دست و صورتمو شستم و لباسامو با یه شلوار لی ابی کمرنگ و یه مانتو کوتاه و ابی پرنگ که تا رون پاهام بود و استین هاش لی بود رو عوض کردم. مغنعه پوشیدم و چادرمو سر کردم. کوله امو برداشتمو و رفتم پایین. مامان همون جور که داشت صبحونرو میچیند زیر لب غرغر میکرد. _سلام ننه +سلام بلاخره پاشدی _بله +چه عجب بیا بدو صبحنتو بخور برو دیرتر شد. _چشم صبحونمو مختصر خورم و بلند شدم. با یه خداحافظی کوتاه پریدم بیرون رفتم دانشگاه. وارد شدم تعداد کمی تو سالن بودن و همه سر کلاس بودن. تندتند رفتم و رسیدم به کلاس در زدم و بابفرمایید استاد وارد شدم. استاد قنبری نگاهی به سر تا پام انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد گفت:خانم اسماعیلی چرا هربار انقدر دیر سر کلاس حاظر میش.... _ببخشید استاد واقعا معذرت میخوام دیشب تولدم بود به ناچار دیر خوابیدم. استاد:مبارک باشه بشینید سرجاتون لطفا. بافاصله کنار علی نشستم و سلامی دادم که اونم جواب داد. استاد شروع به درس دادن کرد. کاملا سرم تو جزوه بود و داشتم میخوندم که کاغذی از پشت افتاد رو جزوه. برداشتم و بازش کردم . نوشته بود: جواب من چیشد؟ به عقب‌ نگاه کردم که دیدم فرهاد همونی که ازم خواستگاری کرد داره نگام میکنه.اخم کردم و برگشتم. دوباره کاغذی جلوم انداخت که از شانس بدش افتاد زمین. همون موقع استاد برگشت و نگاه کرد. ماژیک رو انداخت رو میز جلو اومد. کاغذ رو از زمین برداشت و یه نگاه به من و یه نگاه به فرهاد کردم و بعد کاغذو باز کرد و خوند. یهو اخم کرد و به ما نگاه کرد و گفت: اگه میخواین و لاوبترکونین کلاس جای این مسخره بازیا نیست برید بیرون و هر غلطی میخواین بکنین. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 50 رمان 🌹 با خشم نگاهی به فرهاد کردم که توچشماش ترس و پشیمونی موج میزد. رو به استاد گفتم: ببخشید من تمام حواسم به شما بود اما نمیدونم این اقا برای چی کاغذی که من اصلا نخوندم میندازن جلوی پام حواسمو پرت میکنن . استاد: آقای محمدی بیرون از کلاس. فرهاد:ولی استاد... استاد:گفتم بیرون. فرهاد خیلی عصبانی بلند شد و وسایشو جمع کرد و رفت بیرون. استاد نگاهی با عصبانیت انداخت و رفت سمت میزش. استاد: بابت بی نمی‌شه سر کلاس ایجاد شد عذرخواهی میکنم بریم سراغ ادامه درس. شروع کرد به درس خوندن. اصلا چیزی نمیفهمیدم . علی دستی جلوی روم تکون داد که به خودم اومدم و دیدم کسی تو کلاس نیست. علی:باشمام چرا جواب نمیدی؟ _چی....ببخشید چیشده؟ +کلاس تموم شد بلندشین میخوام رد شم. _اها اها. بلند شدم و کنار رفتم . و اون رد شد. اما ایستاد. توجهی نکردم و وسایل هامو جمع کردم و چادرمو صاف کردم. من:بابات کادوی دیشب ممنونم. علی:خواهش میکنم . من:میتونم باهاتون صحبت کنم؟ +درمورد چی؟ _انتقام! رنگ ش پرید اما سریع به حالت اولش برگشت و گفت:بله بریم سلف. رفتیم سلف و نشستیم و هردو قهوه سفارش دادیم. علی:خب؟ _چی خب؟ +منظورم اینکه چی میخواستی بگی؟ _اهان اره خب ببین میخواستم بگم تو مگه واسه انتقام نیومدی؟ پس چرا انتقامتو نمیگیری؟ +میگیرم به موقعش! شوکه شدم. _پس چرا تو تولدم شرکت کردی و کادو خریدی برام؟ +دوست داشتم؟ _ها؟ +میگم دوست داشتم بخرم. _ببین ما باهات دشمنی نداریم اون موقع بابا سرمایه اش از دست رفته بود و مجبور شد از شرکت شما بکشه بیرون اما ما قبلش باهم خوب بودیم خانوادهامون باهم خوب بودند . تو با میلاد رفیق بودی ولی چرا میخوای انتقام بگیری؟ +منم مثل شما ، شما چرا از شرکت پدرش بیرون اومدید هش تقصیر شما شود بابام ضرری کرد که جبران پذیر نیست میفهمی؟ این داستان ادامه دارد...