#اکولایزر
~°~°~°~°~°★~°~°~°~°~°
اگه ادیتوری جات اینجاس🍃☘️
🌸وَ لَمْ يَمْنَعَكَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةِ🌸
ترجمه: اگر گناه کردی خدا تو را از توبه منع نکرده است🍀
🔹درب توبه و مغفرت خدا برای هر که از گذشته بد و گناه آلودش پشیمان شده، باز است و خدا چون بندگانش را دوست دارد هرگز مانع بازگشت آنها به سوی رحمت و مغفرت خود نخواهد شد بلکه توبه کنندگان را دوست دارد.🔹
#نهج البلاغه
#پروفایل
#امام_زمان
❍باڪدامآبــرویـے
❍روزشمــارشباشیم
❍لحظہاےدرنظر
❍چشـــمخمارشباشیم
❍ڪاروانسحـرش
❍بــهـرهـمـہجــــادارد
❍تاڪہجاهست
❍چراگـــردوغبارشباشیم
🌸 اللهمعجللولیکالفرج 🌸
@zozozos
┄┅═✧❁✧═┅┄
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• • • 🏴
[ #خـدا ]
[ 📽 #استورۍ | #STORY ]
🔊| تو خـدا را دارۍ و خـدا اول و آخـر باتـوسـت...!
🔜 |
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 49 رمان #بهشت_چادر🌱
دیگه با خیال راحت چادرمو دراوردم رفتم بالا. لباسمو با یه بلوز استین دار قهوه ای و شلوار تنگ مشکی پوشیدم موهامو دم اسبی بستمو اومدم پایین. مامان و قزل خانم(خدمتکارمون) مشغول جمع و جور خونه بودن. رفتم و کادو هامو برداشتم و بردم تو اتاق. به همه شب بخیری گفتم رفتم به خوابم ساعت ۱ شب بود. تا سرمو گزاشتم رو تخت خوابم برد.
صبح با صدای جیغ جیغ های کسی از خواب پریدم.
مامان: حانیییییه پاشو بیا حنجره ام پاره شد بیا دانشگاهت دیر شد دختره خنگ.
ای خدا حتی نمیخواد بیاد تو اتاق از پایین داره داد میزنه خدا به دادمون برسه.
من: اومدددددم بابا
مامان: عه بیدار شدی پس چرا چیزی نمیگی حنجره ام پاره شد خاک توسرت.
ای خدا من نمیدونم از کدوم پرورشگاه به این جا سر دراوردما! رفتم دست و صورتمو شستم و لباسامو با یه شلوار لی ابی کمرنگ و یه مانتو کوتاه و ابی پرنگ که تا رون پاهام بود و استین هاش لی بود رو عوض کردم. مغنعه پوشیدم و چادرمو سر کردم. کوله امو برداشتمو و رفتم پایین. مامان همون جور که داشت صبحونرو میچیند زیر لب غرغر میکرد.
_سلام ننه
+سلام بلاخره پاشدی
_بله
+چه عجب بیا بدو صبحنتو بخور برو دیرتر شد.
_چشم
صبحونمو مختصر خورم و بلند شدم.
با یه خداحافظی کوتاه پریدم بیرون رفتم دانشگاه. وارد شدم تعداد کمی تو سالن بودن و همه سر کلاس بودن. تندتند رفتم و رسیدم به کلاس در زدم و بابفرمایید استاد وارد شدم. استاد قنبری نگاهی به سر تا پام انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد گفت:خانم اسماعیلی چرا هربار انقدر دیر سر کلاس حاظر میش....
_ببخشید استاد واقعا معذرت میخوام دیشب تولدم بود به ناچار دیر خوابیدم.
استاد:مبارک باشه بشینید سرجاتون لطفا.
بافاصله کنار علی نشستم و سلامی دادم که اونم جواب داد. استاد شروع به درس دادن کرد. کاملا سرم تو جزوه بود و داشتم میخوندم که کاغذی از پشت افتاد رو جزوه. برداشتم و بازش کردم . نوشته بود: جواب من چیشد؟
به عقب نگاه کردم که دیدم فرهاد همونی که ازم خواستگاری کرد داره نگام میکنه.اخم کردم و برگشتم. دوباره کاغذی جلوم انداخت که از شانس بدش افتاد زمین. همون موقع استاد برگشت و نگاه کرد. ماژیک رو انداخت رو میز جلو اومد. کاغذ رو از زمین برداشت و یه نگاه به من و یه نگاه به فرهاد کردم و بعد کاغذو باز کرد و خوند. یهو اخم کرد و به ما نگاه کرد و گفت: اگه میخواین و لاوبترکونین کلاس جای این مسخره بازیا نیست برید بیرون و هر غلطی میخواین بکنین.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 50 رمان #بهشت_چادر 🌹
با خشم نگاهی به فرهاد کردم که توچشماش ترس و پشیمونی موج میزد. رو به استاد گفتم: ببخشید من تمام حواسم به شما بود اما نمیدونم این اقا برای چی کاغذی که من اصلا نخوندم میندازن جلوی پام حواسمو پرت میکنن .
استاد: آقای محمدی بیرون از کلاس.
فرهاد:ولی استاد...
استاد:گفتم بیرون.
فرهاد خیلی عصبانی بلند شد و وسایشو جمع کرد و رفت بیرون. استاد نگاهی با عصبانیت انداخت و رفت سمت میزش.
استاد: بابت بی نمیشه سر کلاس ایجاد شد عذرخواهی میکنم بریم سراغ ادامه درس.
شروع کرد به درس خوندن. اصلا چیزی نمیفهمیدم . علی دستی جلوی روم تکون داد که به خودم اومدم و دیدم کسی تو کلاس نیست.
علی:باشمام چرا جواب نمیدی؟
_چی....ببخشید چیشده؟
+کلاس تموم شد بلندشین میخوام رد شم.
_اها اها.
بلند شدم و کنار رفتم . و اون رد شد. اما ایستاد.
توجهی نکردم و وسایل هامو جمع کردم و چادرمو صاف کردم.
من:بابات کادوی دیشب ممنونم.
علی:خواهش میکنم .
من:میتونم باهاتون صحبت کنم؟
+درمورد چی؟
_انتقام!
رنگ ش پرید اما سریع به حالت اولش برگشت و گفت:بله بریم سلف.
رفتیم سلف و نشستیم و هردو قهوه سفارش دادیم.
علی:خب؟
_چی خب؟
+منظورم اینکه چی میخواستی بگی؟
_اهان اره خب ببین میخواستم بگم تو مگه واسه انتقام نیومدی؟ پس چرا انتقامتو نمیگیری؟
+میگیرم به موقعش!
شوکه شدم.
_پس چرا تو تولدم شرکت کردی و کادو خریدی برام؟
+دوست داشتم؟
_ها؟
+میگم دوست داشتم بخرم.
_ببین ما باهات دشمنی نداریم اون موقع بابا سرمایه اش از دست رفته بود و مجبور شد از شرکت شما بکشه بیرون اما ما قبلش باهم خوب بودیم خانوادهامون باهم خوب بودند . تو با میلاد رفیق بودی ولی چرا میخوای انتقام بگیری؟
+منم مثل شما ، شما چرا از شرکت پدرش بیرون اومدید هش تقصیر شما شود بابام ضرری کرد که جبران پذیر نیست میفهمی؟
این داستان ادامه دارد...