eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
187 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کلیپ مهدوی 🔰امام زمان (عج) خودشون سفاࢪش ڪࢪدن چہ جوࢪی دعا ڪنیم🦋 "اللهم ليّن قلبي لولي أمرك"...🙃🤲 👤استاد_شجاعی کی‌ میشیم‌ همونی‌ که‌ آقا‌ میخواد 😭⁉️ 📿 عج🥀 ➖➖➖➖➖➖➖
به وقت رمان 🌈🌸 پارت ۵۵ و ۵۶ و ۵۷👇👇👇👇👇👇👇🧕
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 55 رمان 🎭 رفتم و ظرف هارو شستم . بعد به مامان زنگ زدم. _الو سلام مامانی مامان:سلام دخترم خوبی؟ _خوبم کجایی؟ +ما پاساژ اومدیم براتون سوغاتی بخریم. _اوه پس برای من یه عالمه بخرینا. +خندید ای کلک میلاد اومد؟ _اوهوم . +مراب خودتون باشین ما ۳ روز دیگه میایم. _چشم از طرف‌ ماهم دعا کنید خدافظ +قربونت برم چشم خدافظ. گوشیرو قطع کردم که همون موقع زنگ خورد،فاطمه بود. _سلام فاطمه: سلام چه خبر؟ _کنکور عالی بود. +اره بد نبود از زهرا خبر داری؟ _اوهوم مثل اینکه کنکور رو خراب کرده حوصله نداره. فاطمه زد زیر خنده و منم خندیدم. بعدش که حالتون درست شد گفت: عجب میگم حالا ۲ ماه تعطیلیم چون تابستونه هوهوهو _اره اره حالا تو خونه چه گلی تو سر بریزیم؟ +هیچی میخوابیم. خندیدم گفتم:دیوانه میاین بریم سفر؟ +سفر؟سفر کجا؟ _مشهد. +نمیدونم یعنی تنها بدون خانواده؟ _اره منو تو و زهرا همه مهمون من با هواپیما. +نمیدونم باید از بابام بپرسم بهت خبر میدم به زهرا هم بگو. _باشهاول ببینم بابا و مامان و میلاد اجازه میدن بعد زنگ میزنم خبر میدم تو هم به خانوادت بگو. +باشه پس خدافظ. _خدانگهداررررر. رفتم و کنار میلاد که باگوشیش ور میرفت نشستم. _به کی پیام میدی کلک! میلاد: به مریم. _اخی بگردم. میلاد: باز چه کار داری که لوس شدی. _هیچی بوخدا . خندید. _میگم چیزه .... اجازه میدی برم مشهد؟ یهو عین جن زده ها گفت: تنها؟ _وای آروم سکته کردم نه با فاطمه و زهرا اگرم مریم میاد میتونیم ببریمش. میلاد:خودتون چهارنفر؟ _اره اجازه میدی یه هفته ای میاییم. میلاد:نه خیر اجازه نمیدم چهار تا دختر میخوان برن یه شهر دیگه هیچ مردی هم راهشون نباشه معلوم نیس چه اتفاقی بیوفته شما چهار تا چجوری از پسش برمیاین؟ چشمامو لوس کردم و گفتم: خواهش میکنم ما حواسمون هست و اون قدری مذهبی هستیم که به پسرا رو ندیم خواهش میکنم بزار بریم سفرررر! میلاد:حانیه چشماتو اون جوری نکن گول نمیخورم. _چرا میخوری! این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 56 رمان 🕌 میلاد:ها؟ _میگم گول میخوری ! میلاد:اون جوری نگاه نکن لامصب! _خب بزار حالا که دانشگاه نداریم یه سفری بریم. لحنم بچگونه کردم و ادامه دادم: _تولوخدا ! میلاد:اه باشه ولی به یه شرطی. _چه شرطی هرچی باشه قبوله! میلاد:منم میام. _ها؟ میلاد:میگم من میایم باهاتون! _چرا؟ +چی چرا؟ _یعنی چرا میای ؟ +دوست دارم منم یه سفری برم حالا که شمام میرید. _نه دیگه ما میخوایم دوستانه بریم. +عه چرا اون وقت؟ _خوب بیشتر حال میده. +باشه!حالا که این طوره من حتما میام . _اه خب باشه اصن بیا. زیر لب گفتم:خرمگس! +شنیدم چی گفتیا! _به جهنم¿ رفتم و به زهرا هم زنگ زدم و اونم بعد از کسب اجازه والدین قبول کرد و فاطمه هم قبول کرد. میلاد هم با مریم هماهنگ کرد تا اونم بیاد.البته میلاد با کلی چک و چونه زدن با مامان و بابا اونام راضی کرد. خب حالا که فردا میخوایم بریم باید بار و بندیم و جمع کنم. یه چمدون برداشتم و کلی لباس و اسباب و اساسیه ریختم توش البته مرتب! چمدون رو یه طرف اتاق گزاشتم و رفتم بیرون . میلاد هم اساساشو جمع کرده بود و پای تی وی بود. رفتم شام کوکو سبزی درست کردم. تقریبا ساعت ۸ شب میلادو صدا کردم واسه شام. میلاد:به به ابجی چه بویی راه انداختی¡ _قربونت بیا بخور. +چشم. بعد از خوردن میلاد با کلی به به و چه چه رفت تا بخوابه. منم بعد از کلی کلنجار رفتن و ذوق داشتن خوابم برد. نماز صبح با کلی خواب آلودگی نمازمو خوندم و مثل جنازه پرت شدم تو تختم.صبح با صدای تق و توق پریدم. ساعت ۷ صبح بود معلوم نبود میلاد داره چه کار میکنه . با یاد آوری اینکه باید بریم مشهد مثل جت پریدم و بعد از شست و شوی صورتم رفتم پایین. میلاد:به خواب‌آلو بیدار شدی؟ _علیک السلام بله. میلاد: سلام بیا صبحونه. _اومدم. بعد از خوردن صبحونه رفتم و لباسمو عوض کردم. میلاد:بدو دیگه حانیه به پرواز نمیرسمااااا. _خب بابا اومدم. چمدونو برداشتم و رفتم پایین. به آنی میلاد بلند شد و چمدونو ازم گرفت و سوار ماشین شد. با خونه خداحافظی کردم و بعد از چک کردن همه چیز سوار ماشین شدم. و پیش به سوی فرودگاه. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 57 رمان 🕍 به فرودگاه که رسیدیم ماشینو پارک کردیمو راه افتادیم. تو سالن فاطمه و زهرا و مریم و بابای مریم بودن. باهاشون سلام و الیک کردیم. بعد از کلی احوال پرسی بلاخره رفتیم توی هواپیما. من و زهرا کنار هم و میلاد و مریم کنار هم و فاطمه پشت ما پیش یه خانم تقریبا میان سال نشسته بود‌. زهرا:خب یه چی بده بخوریم. _کوفتم ندارم! زهرا خندید ‌ من همیشه کنار پنجره بودم واسه همین به پایین پنجره خیره شدم. خلبان:خانم ها و اقایون به سمت مشهد سعود میکنم کمربند های خود را ببندید . همه کمر بند هارو بست و هواپیما تیکاپ کرد و بلند شد. توی راه کلی مسخره بازی در اوردیم و بعد یک ساعت رسیدیم. وقتی پیاده شدیم یه ماشین بنز مشکی جلومون ترمز زد و علی ازش پیاده شد. چشمای هممون چهارتا شد. علی:سلام چیه ؟ چرا اون جوری نگاه میکنید؟ میلاد:سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ علی:اومدم استقبال. من:سلام از کجا میدونستین. علی دست پاچه شد . بعد گفت: چیزه خوب من و ارزو اومده بودیم مشهد بعد خوب ارزو گفت شما میاید من اومدم استقبال. مشکوکانه بهش خیره شدم و تیز نگاش کردم که تیکه کلامشو گم کردم. میلاد : خیل خوب باشه پس ما میایم خونه شما. علی:تعراف نکنیا ! میلاد:خوبه دیگه بجای سوئیت ببینم خونه دارین اینجا؟ علی:اره جدا از شوخی قدمتون روی چشم. توی ماشین نشستیم . توی این فکر بودم که مامان و بابا وقتی میان کسی ازشون استقبال نمیکنه ولی امروز میتونیم بریم دیدنشون چون اونا فردا برمیگردم تهران. بعد از این فکر پریدم یه فکر دیگه اینکه علی چجوری فهمید ما اینجاییم اونم این ساعت یا حتی ارزو از کجا میدونست؟؟ با همین فکرا یهو زهرا زد تو دستم و به خودم اومدم و دیدم جلوی یه ویلا متوقف شدیم. زهرا:کجایی تو دختر صد بار داد زدم. _ببخشید! پیاده شدیم. یه ویلای ۳ طبقه با نمای رومی و جذاب که پنجره هاش مستطیلی بود و مشکی. در بزرگ و قهوه ای داشت و زنگی کنار در بود. میلاد زد پشتم و گفت: دید زدنت تموم شد بریم. لبخندی زدم و رفتیم تو. طبقه اول علی در زد و ارزو درو باز کرد. یه مانتو بلند مشکی با یه شلوار لی مشکی و شالی که موهاش تو بود روی سرش بود اما چادر نداشت. سلام و الیک کردیم و رفتیم تو. خونه بزرگ و با نماهای زیبایی بود . همه چیز طوسی و سفید بود. علی و خانوادش فقط از بابا نفرت دارن و با ما خوبن. فقط علی و ارزو اینجا بودن و ظاهرا بقیه شون تهرانن . ارزو:خب اینجا سه تا اتاق خواب داره و دوتا اتاق مهمان . من: خب تقسیم کنید. علی:خب من و میلاد تو یه اتاق . زهرا:من و فاطمه تو یه اتاق. ارزو : پس من و حانیه نفری یه اتاق. بعد از تقسیم بندی هرکی رفت تو اتاق خودش‌. لباسمو با مانتو بلند صورتی و شلوار نخی و تنگ ابی روشن و شال ابی روشن و چادر سفید عوض کردم و وسایلمو سر جاش گزاشتم. وقتی اومدم بیرون همزمان با من علی هم از اتاق خودشون اومد بیرون . منو که دید گفت: خوبین اگه خسته این برین استراحت کنید. درسته ما خیلی سال همو می‌شناسیم اما چون نامحرمیم با هم درست و با ادبانه حرف میزنیم. _ممنون چشم یه خورده اب میخواستم. علی: الان میارم براتون. نشستم رو کاناپه. چند مین بعد علی با یه لیوان شربت البالو اومد روبه روم نشستم و شربت و داد دستم.تشکری کردم و کمکم خوردم. من: شما چه جوری فهمیدین ما اومدیم مشهد؟ علی: مفصله بعدا توضیح میدم. با باشه ای قضیه رو منحل کردم چون خسته بود با ببخشیدی رفتم تو اتاقمو و چادرمو در اوردم و روی تخت خوابیدم . به ۳ نرسیده خوابم برد. این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🖤 🏹🖤 من‌ملکه‌هستم‌آرےخداےمهربانم♥️ مراملکه‌آفریدوچادرم‌تاج‌👑 بندگےام‌‌را‌برسرم‌نهاد✌️🏻 ومرافرمانرواےچشمان‌👀 آدمیان‌منصوب‌کرد‌چراکه‌من‌تعیین‌✨ میکنم‌چه‌کسے🌿 لایق‌دیدن‌‌زیبایی‌هایم‌باشد😌 ╔═❀•✦•❀══════╗ @sghgjok ╚══════❀•✦•❀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خانم ها! من مدیریت این کانال هستم. ●فردا چهلم درگذشت مادربزرگ بنده است● ■به همین علت {فقط} فردا به طور موقت فعالیت نمیشود و رمان هم گزاشته نخواهد شد■ باتشکر موفق باشید❤️🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا