🔴 اره والا ... نیست قبلا تو مسیر آوارگی شون هیچ جا نشده از جمهوری اسلامی بد بگن!
🔹 مخالفان آواره بالاخره موفق شدن تو آلمان چهارتا صندلی گیربیارن ، دودقیقه در حاشیه یک اجلاس بشینن و جفنگ بگن 😂
هوراااااا.....اونا بردن
پاشید جمعش کنید بابا
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_شعبان
🔴 اینا ذوق کردن و تیتر زدن نداره😂
🔹 چون دو روز دیگه باید تیتر بزنی اتش سوزی های متوالی در حیفا!
انفجار در تلاویو!
اسرائیل ترکید😂
بدبخت هایی ک فکر میکنن اینا حافظ حقوق بشرن...😒
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔴 یعنی الان زندگی نمیکنی؟! یعنی مردی؟!
🔹 اسکل نفهم، از پول بیت المال خوردین و به زندگی هایی رسیدین ک هفت جد و ابادتون تو خواب هم نمیدیدن بعد دم در اوردین ک زندگی ندارین؟!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_شعبان
#امام_زمان
🔴 #رضا_پهلوی خواستار حمله نظامی به #ایران شد
🔹 آخه هویج فرنگی اگه میخواستن حمله نظامی کنن تو مترسک چرا انداختن جلو 😂
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_شعبان
🔴 امروز زنان و دختران غرب به خیابان آمدهاند و فریاد می زنند #زن_کالا_نیست! آنها در انتهای دردناک مسیری پوچ هستند
🔹 اما برخی زنان ایرانی با شعار #زن_زندگی_آزادی تازه آن را آغاز کردهاند.
🔹 اینجا همونجاییکه باید گفت درس عبرتشون نمیشه 😐
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_شعبان
🔴 مقایسه کمکهای بینالمللی به زلزلهزدگان ترکیه و سوریه
🔹 مگر اینکه بگوییم فعلا فقط مردم ترکیه انسان هستند
تبعیض...
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_شعبان
🔴 تخلف بی/بد حجابی را به کجا گزارش دهیم؟!
🔹 آقا بیاید زودتر این سیلان بی حجابی رو سد کنیم 💪
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#ماه_شعبان
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 121 رمان #بهشت_چادر 🌽
نمدونم چقدر تو بغلش گریه کردم که بلاخره اروم شدم . حداقل فعلا...
سرمو از بغلش جدا کردم که نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: آروم شدی؟
سری تکون دادم و بینیمو بالا کشیدم که صورتشو جمع کرد و با چندش گفت: اه اه حالم بهم خورد پاشو خودتو جمع زن گنده، قیافت شبیه این بچه هایی شده که اسباب بازیشونو ازشون گرفتن.چشمای باد کرده ات اصن خوشگل نیست پاشو پاشو ببینم .
لبخندی به این دلقک بازی هاش میزنم و میگم: ممنون،ممنون بابت همه چی.
سری تکون میده و بلند میشه ، نگاهی به لباسش میندازه و دوباره باحالت چندش میگه: اه اه ببین لباسمو به چه روزی انداختی،خیس خالیه،معلوم نیس اشکه و یا شلنگ اب!،والا لباسمو تازه گرفته بودم،توام با این کارات ایییییش.
لبخندی به این دیوونه بازیش میزنم و پا میشم و به دستشویی میرم.
شیر ابو باز میکنم و صورتمو میشورم.چندین بار ابو به صورتم زدم تا یکم پف چشمام بخوابه.شیرو میبندم و نگاهی به خودم توی آینه میندازم.
چشمام هنوز با حالت بامزه ای پف داشت و قرمز شده بود.
اخه به کدامین گناه؟
چرا باید وقتی من وعلی میخواستیم عروسی کنیم و زندگیمونو شروع کنیم باید همچین اتفاقی میوفتاد؟اخه چرا؟
خدایا دادی نگام میکنی؟میبینی منو؟چهار سال شده دیگه خدا،چهارسال!نمیتونم دیگه ، حالم خوب نیست.
هعی خدا قلبم خیلی درد میکنه واقعا خسته شدم.
هوف کلافه ای میکشم و از دستشویی خارج میشم.وارد پذیرایی که میشم صدای میلاد و میشنوم که به مریم میگه: تو نباید چیزی بگی خودم باهاش حرف میزنم عزیزم.
فک کنم موضوع سر منه .
تک سرفه ای میکنم و روی مبل میشینم.
من:میوه میخواید بیارم براتون؟
و بعد نیم خیز میشم پاشم که میلاد میگه:نه نه نمیخوایم بشین باهات کار دارم.
به حالت عادی بر میگردم و روی مبل میشینم.
من:چیزی شده؟
میلاد: حانیه میخوام باهات روراست باشم خب؟از حرفام ناراحت نشو.
سری تکون میدم و منتظر میمونم تا حرفشو بزنه هرچند تا الان متوجه منظورش شده بودم و میدونستم قراره چی بگه.
میلاد: ببین حانیه تو جوونی و فقط ۲۴ سالته ،هم شغل مناسب داری و هم شرایط مناسب ،استوار هم که ماشالله زیاده برات ، علی هم که چهار ساله نیست، کیو میخوای گول بزنی ؟ تو میدونی که علی مرده اما منتظر چی هستی؟ با این کارات علی برمیگرده؟ چرا میخوای زندگیت و نابود کنی؟ فک میکنی علیم اینو میخواد؟میخواد تو بدبخت بشی؟به فکر خودت باش حانیه ، تو باید ازدواج کنی ، بچه دار بشی و یه زندگی جدید و شروع کنی و خوشبخت بشی میفهمی عزیزم؟
قطره اشکی از گوشه چشمم میچکه که راهو برای بقیه اشک ها باز میکنه .
من نمیتونم ، بدون علی نمیتونم،من واقعا دوستش داشتم ، نمیتونم کسه دیگه ای رو بجاش وارد زندگی کنم، اما اینارو هم نمیتونستم به میلاد بگم چون میدونستم که سرزنشم میکرد.
ناخداگاه گفتم: نمیتونم به خدا نمیتونم.
میلاد دوباره گفت: چرا داری خودتو و مامان و بابا رو اذیت میکنی؟میدونی اونا چقدر نگرانتن؟تو حتی با علی عروسی هم نکردی چرا نمیتونی؟
سرمو به چپ و راست تکون میدم و دوباره میگم: نمیخوام نه دوست ندارم ازدواج کنم.
این بار میلاد عصبانی از جاش بلند میشه و به سمتم میاد رو به روم وایمیسته و...
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 122 رمان #بهشت_چادر 🇮🇷
این بار میلاد عصبانی از جاش بلند میشه و به سمتم میاد و رو به روم وایمیسته و با صدای بلندی میگه: چرا به حرف گوش نمیدی؟ میخای با این کارات به کجا برسی؟مامان داره از نگرانی دق میکنه یه زره فکر کن ، تا ابد که نمیشه همینجوری بمونی کههههه.
هق هق میکنم.
حرف هاش درست بود.اون راست میگفت و من میفهمیدم اما نمیخواستم قبولش کنم، منتظر بودم .... منتظر بودم بهم خبر بدن علی هنوزم زندست .... اما این رویا هیچ وقت به واقعیت تبدیل نمیشه...
میلاد نفس عمیقی میکشه و تن صداشو میاره پایین و رو به روم میشینه.
اروم تر از قبل میگه: ببخشید ، شرمنده که سرت داد زدم....من...خب راستش....ببخشید عصبانی شدم.
سرمو تکون دادم.
میلاد با دیدن حال خرابم قطره اشکی روی گونه اش سر خورد که به سرعت پاکش کرد اما من دیدم.
جو خیلی سنگین شده بود که مریم پیش دستی کرد و جلو اومد و گفت: خیلی خب دیگه خیلی فضا ناراحت کننده شد به نظرم دیگه کافیه.
میلاد سری تکون داد و گفت: اره بسه دیگه حانیه توام دیگه گریه نکن .
باشه ای گفتم و اشک هامو پاک کردم.
حالم اصلا خوب نبود ولی دیگه باید خودمو کنترل کنم.نفس عمیق میکشم و اشک هامو پاک میکنم.
محمد که جدیدا یاد گرفته راه بره و کم کم داره حرف میزنه به سمتم اومد که بازوق گرفتمش و روی پاهام نشوندمش که با حالت بامزه ای گفت: عمه چلا دالی گلیه میتونی احه؟(عمه چرا داری گریه میکنی اخه؟)
لبخندی میزنم و دماغ کوچولوشو یه فشار میدم و میگم: دیگه گریه نمیکنم.
سرشو تکون میده که گوشی مریم زنگ میخوره و محمد میگه: عه دوشی زنج خولد(عه گوشی زنگ خورد )
مامانش میخنده و تماسو جواب میده.
دستای محمد و گرفتم و گفتم: عمه چرا انقدر دستات کوچیکه ؟
محمد: بابام همیشه میده که اده گژا نخولم کوشولو میمونم(بابام همیشه میگه که اگه غذا نخورم کوچولو میمونم)
_درسته بابات یه زره خله ولی خب راست میگه.
محمد میخنده و میگه: بابایی عمه بت گف گل!(خل)
میلاد:معلومه که من گلم بابایی
و بعد یه چشم قره بهم میاد.
در همین حین مریم با عجله برمیگرده و رو به میلاد میگه: میلاد مامانم حالش خوب نیست باید بریم.
میلاد: چرا چیشده؟
مریم: نمیدونم فقط بابا گفت مامان حالش بده باید بریم پاشو.
میلاد سری تکون میده و محمدو ازم میگیره و بلند میشه.
من:اتفاق بدی افتاده؟میخواید منم بیام؟
میلاد: نه لازم نیست تو خونه بمون.
و بعد با عجله خداحافظی کردند .
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 123 رمان #بهشت_چادر ♥️
بعد از رفتن میلاد اینا دوباره وجودم پر از غم شد.
به اتاقم رفتم و قاب عکس بزرگ روی دیوار و برداشتم و رو ی تخت نشستم.
قاب و روبه روم نگه داشتم و شروع به وارسیش کردم.
چقدر در کنار علی خوشحال بودم . علی تو عکس لبخند زده بود و من برای بار هزارم دلتنگش شدم.اشک از روی گونه ام سر خورد و روی قاب دقیقا روی تصویر علی افتاد که باعث شد پاکش کنم. عکس رو کنار گزاشتم و روی تخت دراز کشیدم. پتو رو توی دستم فشار دادم و سعی کردم خاطراتمونو بیاد بیارم. چهار سال گذشته ، چهار سال و خاطراتمون داره توی ذهنم کمرنگ میشه و من اینو نمیخواستم.
اون زمان هیچوقت فکر نمیکردم که کسی که همیشه علی اقا صداش میزدم یه روزی بشه کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم و حتی به این فکر نم کردم که سرنوشتمون اینجوری بشه . هیچ وقت فکر نمیکردم که بشم یکی از هزاران دلیل مرگ علی.
ارع درسته . یکی از دلایل مرگ علی خودم بودم...من.
اون به خاطر محافظت از من ۳ سال ازمون فاصله گرفت و من نفهمیدم و بعد به خاطر محافظت از من برگشت و این بلا سرش اومد.
نمیدونم اما همش حس میکنم مقصر مرگ علی منم. فک میکنم اگه من میفهمیدم فرهاد چه آدم خطرناکیه و باهاش آشنا نمیشدم اینجوری نمیشد.اما ای کاش علی هم بهم میگفت که پلیسه و شاید من کمکش میکردم . ای کاش نقش یه پسری که کنکور و قبول شده و میخواد با من تو یه دانشگاه پزشکی بخونه رو بازی نمیکرد.
هنوز یادم نمیره که فکر میکردم اون یه قاچاقچیه . من چقدر احمق بودم اخه چرا فک میکردم اون قاچاقچی باشه؟!
اشک هام مثل بارون روی صورتم جاری شده بودن و من حتی تلاشی برای پاک کردنشون نمیکردم. دلم گرفته بود . حالم خوب نبود . اخه امروز چهارمین سالگرد مرگشه. هنوزم قلبم درد میکنه.
رعد و برق شدیدی میزنه و پشت بندش بارون به سرعت به شیشه پنجره میخوره.
آسمون هم مثل من دلش گرفته...
نمیدونم باید چیکار کنم خدا ؟ از یه طرف مامان و بابا نگرانمن و از یه طرف نمیخام با کسی ازدواج کنم اما بازم وقتی به حرف های میلاد فکر میکنم میبینم که راست میگه ، شاید دیگه مثل قبل شاد نباشم اما باید زندگی کنم نباید خودمو ببازم .
درسته که علی مرده اما اون نمیخواد که من بدبخت بشم.
نمیخوام زود تصمیم بگیرم و بازم راجع بهش فکر میکنم .
چشم هام روی هم افتاد و به خواب عمیقی رفتم غافل از اینکه سرنوشت چه پایانی رو برام نوشته بود...
این داستان ادامه دارد...