فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️داستان جالب اسلام آوردن یک زن مسیحی آمریکایی!
▫️همه چیز از یک سوال ساده در مورد #حجاب شروع شد.
✅او میگوید : حجاب به من کمک میکند که یادم بماند در خلقتم و در کائنات، موجود خاص و ویژهای هستم و باید مواظب این جایگاه باشم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا بی شعورن...
عاقبت هنجارشکنان افسریه...
#حجاب
پوریا زراعتی برداشته عکسای فرح رو منتشر کرده تا کاسبی اش پر رونق تر بشه، یاسمین پهلوی اعتراض کرده و گفته به شما اعتماد داشتیم چرا عکسای خصوصی مارو پخش می کنید!
🔺از این همه اتحاد اذیت نمی شید؟😂
🔻 واااای پوریا زراعتی وارد میشود!
نوبت به فنا رفتن فرح پهلوی رسیده!
الفاتحه 😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ازدواج گلزار، تنها یک ازدواج ساده نبود!
▫️ظاهرش یک عروسی و آغاز زندگی مشترک بود،
اما درواقع پایانِ رویابافیهای چند دختر مثلا عاشقپیشه بود.
از ازدواج محمدرضا گلزار حرف میزنیم که حاشیههای زیادی داشت؛ اما نه از خود ازدواج، از حاشیههایش…‼️
#سلبریتی
#فرزند_پروری
🔴 ۱۹سال زندان به جرم چشم و دل سیری
🔹 تهیه کننده CNN که یک مادر را در ازای پول قانع کرده بود تا به دختر ۹ ساله اش تجاوز کند، به ۱۹ سال زندان محکوم شد.
این تهیه کننده انجام این عمل شنیع را چشم و دل سیری و آزادی حجاب عنوان کرده است.
حکایت چشم و دل سیری و آزادی در غرب...
#حجاب
#امام_زمان
🔴 ️پلمب یک پل هوایی در مشهد تایید شد
🔹 دادستان مشهد: پلمب پل هوایی آرمیتاژ با تصمیم کمیته عفاف و حجاب انجام شد
🔹 دادستان عمومی وانقلاب مرکز استان خراسان رضوی درپاسخ به سؤالاتی درباره پلمب پل هوایی آرمیتاژ مشهد بیان کرد: به منظور جمعآوری فضای کافیشاپها در کمیته عفاف و حجاب تصمیماتی گرفته شده و دست ما نیست و این موضوع زیر نظر کمیته عفاف و حجاب است.
#حجاب
#امام_زمان
🔴 فرار مریم رجوی از ترس پلیس آلبانی!
🔹 طبق اعلام منابع موثق مریم رجوی از ترس دستگیری توسط پلیس آلبانی از این کشور به فرانسه متواری شده است
🔹 طبق اخبار رسیده پس از اینکه تعدادی از نیروهای پلیس آلبانی توسط منافقین مورد حمله قرار گرفتند، این کشور برای تعدادی از اعضای سیاسی و کادر رهبری منافقین، پرونده کیفری تشکیل داده و در صدد دستگیری ایشان می باشد. فرار مریم رجوی به فرانسه نیز به همین دلیل بوده است
#حجاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔴 اسماعیل هنیه در دیدار حضرت آقا امام خامنه ای: انشاالله در قدس به امامت شما، نماز خواهیم خواند 😍
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
🔴 تقدیر از آرمیتا رضایی نژاد در رویداد ملی نهضت به عنوان دختر ایران و بابت سخنرانی ش جلوی دبیرکل آژانس انرژی اتمی.
🔹 از حرکات مثبت اخیر مجموعه نظام در حوزه زنان، حتما نیازی نیست لایحههای فضایی تصویب کنید!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#امام_زمان
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 138 رمان #بهشت_چادر 🤍
بلاخره بعد از ربع ساعت با سرفه بابای علی جمع ساکت شد و حرف های اصلی شروع شد. بابای علی شروع به حرف زدن کرد:
_همون طور که فهمیدید پسر من یه پلیسه که برای حفظ منافع ملی طی یک عملیات مجبور میشه ۴ سال خودشو مخفی کنه و ماموریتش رو انجام بده هرچند برای خودشم سخت بوده ؛ اما من نمیخام بگم کارش کار درستی بوده ، نه اما بازم وقتی بی تابی هاش رو میبینم دلم رضا نمیده که سکوت کنم به هر حال علی و حانیه خانم بهم علاقه دارن و باید زندگی خودشونو بسازن برای همین هم ما پا پیش گزاشتیم تا اگه موافق باشید و رضایت بدید این دوتا جوون عروسی کنن و برن سر خونه و زندگی شون هرچند یکم دیر شده ولی باز زندگی جریان داره...
و بعد از صحبت نگاهی به بابا انداخت که بابا گفت: درسته که این چند سال به هممون سخت گذشت ولی هرچه که بود گذشت و مهم اینکه علی اقا سالمن پس به نظر من مشکلی نیست ...
و نگاهی به میلاد انداخت و با تردید گفت: مگه نه میلاد جان؟
و حالا وقت اجرای نقشه بود...
میلاد اما خونسرد به بابا نگاه کرد و گفت: نه بابا ... من مثل این چند روز گذشته هنوزم با این ازدواج مخالفم .
نگاه بهت زده ی بابای علی و نگران بابا رو که دید قاطع تر ادامه داد: و از این تصمیم کوتاه نمیام.
علی که تا اون موقع ساکت نشسته بود اما با حرص گفت: یعنی چی میلاد؟ این بود رسم برادریت؟ عوض همدردی داری سنگ هم جلومون میندازی؟
اما من برای حفظ نقشه به علی برگشتم و گفتم: علی مراقب صحبت کردنت باش ، میلاد حق داره که این حرف هارو بزنه حتی ...حتی منم باهاش موافقم.
علی ناباور به چشم هام خیره شد و لب زد:چی؟چی داری میگی؟
و من اما دوباره تکرار کردم:منم با میلاد موافقم.
لی به خودش اومد و بلند شد و گفت: حانیه میفهمی چیمیگی؟ مگه ما حرف هامونو نزدیم؟مگه من عذرخواهی نکردم پس این حرفا برای چیه؟ نکنه میلاد بهت فشار اورده؟
و من اینبار مثل خودش بلند شدم و از ته دل گفتم: میلاد برادره منه حق نداری باهاش اینجوری صحبت کنی ، ۴ سال مارو مسخره خودت کردی الان توقع چی داری؟
علی با چشم هایی که الان غم توش موج میزد نالید: مگه نگفتی درکم کردی؟دروغ بود همش؟چرا تو...
نزاشتم ادامه بده و گفتم: نه دروغ نبود ، من هنوزم سر حرفم هستم هنوزم بهت علاقه دارم اما میلاد هم بیراه نمیگه ، اون نمیتونه بهت اعتماد کنه و نظرش برام مهمه...
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 139 رمان #بهشت_چادر 🎭
توی اون هیری ویری آرزو برگشت گفت: میشه یه چیزی بگم؟
من علی هم زمان برگشتیم سمتش و باهم گفتیم: نع!!
و اون ساکت شد.
علی دستشو از حرص چند بار تو هوا تکون داد و خودشو باد زد و گفت: باورم نمیشه، چرا نمیتونید بهم اعتماد کنید؟ مگه من تو این ۴ سال رفته بودم خوش گذرونی که اینجوری رفتار میکنید؟ نمیگم اشتباه میگید نه ولی حق هم نمیگید ،درسته شغلم سخته و باز هم ممکنه ماموریت بهم بخوره ولی دیگه این اتفاق نمیوفته .
میلاد بلند شد و عصبی گفت: ببخشیدا ولی چرا باید بهت اطمینان کنیم؟
_چون من حانیه رو دوست دارم ، بدش رو نمیخام ، چون همون طور که حانیه برای شما مهمه برای منم مهمه .
همون موقع قهقهه ای سر دادم و گفتم:اخیشششش همینو میخواستم بشنوم.
میلاد هم به تقلید از من خندید و روی شونه علی زد و گفت: خوبه حالا نکش خودتو.
قیافه بهت زده و ضایع علی به حدی خنده دار بود که از خنده زیاد اشکم در اومده بود .
علی به خودش اومد و با اخم گفت: سر کارم گزاشته بودید؟
به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم: واییییی...خدا...چه باور کرده بود...وایییییی...
با تشری که مامان بهم زد خفه خون گرفتم.
مامان:حانیه ساکت شو.
نگاهم افتاد به جمع که توی قیافه شون خنده و بهت موج میزد و فقط بابا بود که خونسرد بهمون نگه میکرد.
وقتی نگاه متعجبم رو روی خودش دید شونه ای بالا انداخت و گفت:چیه؟ از اولم میدونستم شما دوتا برای این علی بدبخت نقشه کشیدید.
مامان چنگی به صورتش زد و گفت: عههههه اقا مهدی علی بدبخت چیه دیگه زشته.
بابا تک خندی کرد و گفت : خوب بدبخته که گیر این دختر افتاده دیگه.
کنف شده با دهن باز شاهد خیط شدنم بودم که این بار علی قهقهه ای زد و گفت: تا توباشی از این کارا نکنی بچه جون.
اصن انگار نه انگار که یه جمع دارن نگامون میکنن مشتی به بازوی علی زدم و با حرص گفتم: مرض نخند ببینم پرو.
بلاخره بعد از چند دیقه کولی بازی درآوردن رضایت دادیم بشینیم و مثل آدم حرف بزنیم.
مامان علی گفت :خب پس حالا که همش نقشه بود دیگه همه چی آمادس واسه عروسی؟
میلاد سری تکون داد و گفت: از اول هم همه راضی بودیم و این حانیه بود که گفته بود یه زره اذیت کنیم.
علی با حرص نگاهی بهم انداخت و با چشماش برام خط و نشون کشید که با خنده پشت چشم براش نازک کردم و رومو ازش گرفتم .
بابای علی که شاهد این صحنه بود با خنده گفت: از دست این جوونا.
بلاخره بعد از نیم ساعت قرار عروسی رو گزاشتن واسه دو هفته دیگه.
بعد از اینکه حرفا تموم شد برای شام رفتیم سر میز و بعد از غذا خانواده علی قصد رفتن کردن و علی با خوشحالی خداحافظی کرد و رفتن.
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 راز قدرت بسیج 😂
#طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کریسمس سال ۲۰۱۹؟
😂 جالب بود.
#طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گٌفتَماِےعِشـق!
مَـࢪادَستِنِيازاسٺدِراز؛
طَلبِخـويشبہنَزدِ که بَرَم..؟!
گٌفـت:حٌـسِين♥️
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله✋🏻
مَـنجَـلدِتوهَستـم؛بَربآمِتوهَستـم
توشَمــسِمَنۍ؛مَـنخورشِیدپَرستَـم;)
#رهبرانه💕✨
•────•❁•────•