ذوالجــــناح
چرا محمدرضا شهبازی، مجری پاورقی از صدا و سیما رفت؟ «کار ایشون به معنای واقعی، تعریفِ کلمهی غیرته!»
اینم توییت آقای جبلی...
الحمدالله:)
بچهها، اینکه با بهترین دوستتون برین تو فضای مجازی ایسگا کنید خیلی باحاله، خب؟
یه گردان مجازی دارن بچهها، اینطوریه که میرن چنل و گروه های ضدانقلاب و گزارششون میکنن تا فیلتر شن
بعد امروز یه عملیاتی بوده اینا رفتن تو گپه فوش و فوش کشی شده
بعد الان فرمانده گردان اومده وسط داره ملتو فوش کش میکنه😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
"چیکار کنم حالت خوب بشه" عمیقترین جملهایه که از درونِ آدم میاد و خیلی میتونه عزیز و صادقانه باشه.
ذوالجــــناح
بالاخرهههه. پ.ن: اون دست کوچولوعه یوکیهها، سوء تفاهم نشه🌝😂
آخیششش
حالم خوب است.
ذوالجــــناح
تئاتر.
تئاترش غمگینه.
همه سالن دارن گریه میکنن.
اونوقت من و یوکی خندمون گرفته بندم نمیاد.😂😂😂
فضای دود و آتشی که در مقابل چشمهاش میدید، باعث میشد افکار مثبت در اعماق ذهنش رنگ ببازه. دلهرهای که به جونش نفوذ کرده بود انگار قصد تموم شدن نداشت. موهای پریشون شدش رو پشت گوشش فرستاد و به هیاهوی روبروش خیره شد:
آسمون رنگِ نیلیِ دل انگیزی به خودش گرفته بود. بوی آتیش از هر سمت به مشامش میرسید. مقابل چشمهاش، زمین کارزاری رو میدید که از شمشیر و نیزه و تیر پر شده بود؛ و افرادی که از نفس افتاده بودند و هنوز هم میجنگیدند.
سرش رو به سنگ پشت سرش تکیه داد. انگار که ساعتها روی زمین کشیده باشنش، یک جای سالم هم روی تنش نداشت. دیگه امیدی توی وجودش نمونده بود.. همه چیز پوچی و ناامیدی و ترس بود؛ دنیا درحال رنگ باختن بود.
تنها و تنها یک چیز رنگ داشت، اون هم نور عجیب سفید رنگی بود که توی قلبش احساس میکرد.
سفید! تجمع همهی رنگها. میتونستی از دل اون نور، آرامشِ آبی رنگ ثتیس، امیدِ زرد رنگ هلیوس و مهرِ سبز رنگ سایلنوس رو استخراج کنی..
اما این نور به قدری درخشان نبود که تاثیر خاصی بذاره. فقط کورسویی در اعماق تاریکی بود.
معمولا انسان وقتی توی فکر میره، دستی که روی شونش قرار بگیره رشتهی افکارش رو پاره میکنه. اما درست به محض اینکه سر شونهش لمس شد، درست همون موقع...
همه چیز توی یک صدم ثانیه اتفاق افتاد.
همه چیز در کمتر از لحظاتی اتفاق افتاد.
و اون تونست نور سفید رنگی که با شدت از وسط سینهش، تا بین ابرها و محل قرار گرفتن ماه کشیده شد رو ببینه.
برای یک لحظه احساس کرد این حجم از فشار بازتاب نور، داره وجودش رو از بین میبره؛ اونجا بود که به عقب روی زمین افتاد.
- ف.. فرمانده.. فرمانده! حالتون خوبه؟!
از لای چشمای نیمه بازش، موهای موج دار دختر رو دید. لحظهی پیش یادش اومد و فورا سر جاش نشست.
+ توهم اون نور رو دیدی؟ توهم دیدیش مگه نه؟
دختر آب دهنش رو قورت داد. «مون» کم کم داشت به این پی میبرد که توهم زده که لبهای خشک دخترک جنبیدند.
- همیشه برام سوال بود چرا اسمت مونه.. قلبت ساختهی بانو سلنهست، مگه نه؟ با چشمای خودم دیدم که نور سفید رنگ از قلبت تا ماه کشیده شد..
مون چیزِ زیادی از حرفهای دختر نفهمید. درواقع هیچ چیز نفهمید، بجز اینکه این یه توهم نبوده. از جاش بلند شد؛ انگار که هیچوقت زخمی روی تنش نداشته. خاکِ لباس بلندش رو تکوند و شونهای بالا انداخت.
- در هرحال ممنونم. اگه شونهم رو لمس نمیکردی هیچوقت اینهمه حس قدرت رو توی قلبم نداشتم! باید جلوشونو بگیریم..
همونطور که با سرعت قدم برمیداشت تا سمت اسبش بره، برای آخرین بار برگشت و به دختر نگاه کرد.
- راستی، اسمت یگانه بود.. درسته؟
مون، ۲۶ مردادِ ۱۴٠۲.