ا ﷽ ا
گرگ و میش
نشسته بودم سرکلاس و استاد هم آمده بود. یادم نیست چه درسی بود؛ حتی چهره استاد را دقیق به خاطر ندارم. استاد پرسید: " کی می تونه این قسمت رو توضیح بده؟" دستم را بالا بردم و رفتم جلو، شروع کردم به توضیح دادن. گاهی روی تخته چیزهایی می نوشتم، گاهی هم از روی نوشتهام میخواندم. استاد سرش را پایین انداخته بود. گاهی نگاهم میکرد و با سر توضیحاتم را تایید میکرد. تمام که شد به شدت احساس تشنگی و گرما کردم. اجازه گرفتم که بروم بیرون و آب بخورم.
داشتم صورتم را میشستم که از آیینه خودم را دیدم. یک روسری کوتاه و توری روی سرم بود که مو و گردن و گوشهایم از زیرش پیدا بود. به جای چادر و مانتو و شلوار، یک تیشرت لانگ کرم با شلوارک کالباسی که لبهی پاچه هایش ریش ریش بود و چند جایش سوراخ ، پوشیده بودم.
از تعجب داشتم شاخ در میآوردم. این منم؟ لباسهای کی را پوشیدهام؟ اصلا چرا اینها را پوشیدهام؟ الان داشتم توی کلاس درس را توضیح میدادم، استاد هم مرد بود؟ اصلا چرا مرا با این وضع به کلاس راه دادهاند؟
روی برگشتن به کلاس را نداشتم. عرق شرم روی پیشانیام نشسته بود.
صبر کردم تا زنگ بخورد و استاد برود. بعد دویدم رفتم تا لااقل از زیر میز چادرم را بردارم؛ اما چادرم نبود.
بچههای کلاس که همکلاسیهای دبیرستانم بودند؛ انگار برایشان مهم نبود. چپ چپ نگاهم میکردند؛ اما چیزی نمیگفتند .
مستاصلانه به یکیشان گفتم: "من فکر کنم خوابم میومد که همینجوری راه افتادم اومدم سر کلاس. اصلا نمیدونم چرا با این لباسا اومدم."
خندید و گفت : "آره ماهم فهمیدیم حواست نبوده. تو که رفتی بیرون، استاد گفت حق ندارین پشت سرش حرف بزنین. "
گفتم: "پس چرا چیزی به خودم نگفتی؟ من اینجوری رفتم جلو ، درسُ توضیح دادم، اونم جلوی استاد مرد؟ چرا جلومو نگرفتین؟"
با بی خیالی شانه بالا انداختند و گفتند : "گفتیم به ما چه؟ "
گوشهایم داغ شده بود. از دست اطرافیانم کفری بودم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. چرا همه سکوت کرده بودند تا آبرویم برود؟ از تعجب و خجالت سرم را بالا نمیآوردم. فکر دیدن دوبارهی استادی که حتی چهرهاش را بهخاطر نمیآوردم، آزارم میداد.
از همکلاسیهایم شاکی بودم که حتی یک اشاره هم به من نکردند. قلبم درد گرفته بود. کم کم اشکهایم داشت سرازیر میشد که یکهو چشمهایم باز شد. هوا گرگ و میش بود. چادرم را دور خودم پیچیده بودم. تازه یادم افتاد که بعد از نماز صبح کنار سجاده خوابم برده بود.
پن: چند روزی است آمدهام شمال. زنهای شهر افتادهاند به رقابت نمایش دادن هر آنچه که دارند. زیباییهایشان را به حراج چشمهای بیگانه گذاشتهاند. تا کجا میتوانند طاقت بیاورند نمیدانم.
میخواستم چیزی بگویم؛ اما چه باید میگفتم؟ بگویم کجایشان را بپوشانند؟ اصلا چیزی ندارند که بخواهند موهایشان را با آن بپوشانند. برای پاهای عریانشان چه میگفتم؟ اندک لباسهایی هم که پوشیدهاند را به بهانه گرمی هوا مدام به باد میدادند. دلم به حالشان می سوخت. درست مثل میشهایی که با پای خودشان به مسلخ گرگ میرفتند، در معرض نگاههای هیز بودند.
جمعه بازار نزدیک خانهی مادرم بود. خرید چندانی نداشتیم؛ ولی با خواهرم قدری در بازار گشتیم که بی حجابها تعدادشان زیاد به چشم نیاید. شنیدیم که یکی از فروشندهها میگفت: "خداروشکر امروز با حجابا هم اومدن بازار." از خودم شاکی بودم که بیشتر ازین کاری از دستم برنمیآمد.
✍🏻س.غلامرضاپور
#الناس_علی_دین_ملوکهم
#حجاب_نیاز_به_اجرای_سفت_و_سخت_قانون_دارد
#حجاب_امنیت_خانواده
#حجاب_یک_مسئولیت_اجتماعی
https://eitaa.com/khodemanim