eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
467 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
'بِسمِ رَبِّ غائِب . .🌠' ❲تولدمون : ‌‌¹⁴⁰²/⁰¹/⁸❳ •| بنویسید ڪہ شبِ تار ، سَحَر میگردَد ؛ یڪ نفر مانده از این قوم ، ڪہ برمیگردد🫀! |• علیھان؟! هدیھ خدا . . کپی؟! از شیرِ مادر حلالتر ، هدف ما چیز دیگریست .) ؛ من ؟ دختِ بابا رضا : )🩵 :⇩ @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
پروفمون عوض شد . . گممون نکنین .
هدایت شده از بنفشہ‌ ؛
😎👊🏻 هدیہ‌ شما : - @ALiHan_313 حمایت‌ازچنلشون !✨
دوستان توجه کنین ، بنرمون هم تغییر کرد از این بهبعد خواستین تب بزنین یا برای دوستاتون ارسال کنین این رو بفرستین🖤✨
به نامِ الله . . .:) پارت اول رمانِ : اقیانوسِ مشرق : ") در یک داستانِ شور انگیز و جذاب ، تن به 《اقیانوسِ مشرق》 بزنید و با آسمان هشتم ، امام رضا‌(ع) آشنا شوید . . .🤍🍓
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
به نامِ الله . . .:) پارت اول رمانِ : اقیانوسِ مشرق : ") در یک داستانِ شور انگیز و جذاب ، تن به 《اق
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 عِمران ، زیرِ تیغِ آفتاب ، چونان ماری که زخم خورده باشد ، افتاده بر خاک تفتیده ی کویر ، با جامه ی دریده و کهنه ، غلتان و خیزان ، خودرا پیش میبرد . دهانش مانند دهان ماهی از دریا دور مانده ای میماند که پِی آبی که نیست ، مدام باز و بسته میشود و در نهایت ِ بی صدایی آب را میطلبد ؛ دست های استخوانی و رَنجورَش را پیش تر از تنِ خسته اش بر خاک میگذارد و خوردا پیش میبرد و رَمل برهوت را میشکافد . ردِ خشکیده ای از خون بر بازویش پیداست ؛ نفس های کشدار و خَشدار ، نوبت به نوبت از دهانِ خشکیده اش بیرون می آید ؛ لب های تَرَک خورده و وَرَم کرده اش از بی آبی سپید شده است ؛ _ به یک باره سایه ای بر سرش می افتد! انگشت های رنجور و بی رَمَقش را بر چیزی سخت و زُمُخت می ساید . بی امید ، چشم های نا امیدش را تا آنجا که رمق دارد بازتر میکند ؛ به گمانش به سنگی خورده است که راهِ اورا بسته . . .! سرش را بالا می آورد تا تخته سنگ را بهتر ببیند . اما . . اما نه ! آنچه با چشم های بی رمقش میبیند را عقلش باور ندارد .!. میخندد :/ . . گویا پاهای مردی‌ست که بالای سرش ایستاده ؛ تمامِ توانش را جمع میکند تا سرش را همچنان بالا نگه دارد . به صاحب سایه نگاه می اندازد . بی رمق و گنگ ، فهمیده و نفهمیده ، گیج و مبهوت ، انگار به خودش یا به مردی که سراب باشد میگوید : + تو دیگر از کجا پیدایت شد ؟ :) نفسش را بالا میکشد : + سرابِ لعنتی! از سر راهم دورشو! دستش را بر پاهای مرد میکوبد ، پاها تکانی نمیخورند . عمران میانِ نفس های بریده بریده اش ادامه میدهد : + تورا خوب میشناسم ، میدانم که تو ، دروغهای چشم های منی ؛ و سعی میکند از کنارِ پاها عبور کند . + تو همان خیالِ واهی و دروغی که پدرت ، خستگی‌ست و مادرت تشنگی . . . . دست های بی رمقش را بر خاک میگذارد و پاها را آهسته دور میزند ؛ اما پاها دوباره راه را بر او میبندد! عمران مبهوت به پاها نگاه میکند : + آمده ای تا آب را نشانم دهی و تشنه بمیرانی ام؟! کور خوانده ای . من دیگر فریب هیچ سرابی را نمیخورم!' مشتش را از خاک پر میکند و بر پاپوش ها میریزد . سعی میکند با بی جانیِ دست هایش سراب را پس بزند و راه را بگشاید؛ اما انگار سراب ، سخت و محکم برابرش ایستاده و خیالِ رفتن هم ندارد! مانندِ آدمی می ماند که ایستاده و اورا تماشا میکند . . . عمران ناباور تر از پیش ، سرش را بلند میکند و با چشم های خاک گرفته اش به پاها خیره میشود ک برابرش ایستاده اند : + بگو که دروغ و خیالی بیش نیستی! پاسخی نمیشنود . + تو نیز همانند همه آن آدم های مَشک به دوش که این روزها هزاربار دیده ام ، فریبِ چشم های منی! همه تان برای مرگِ من آمده اید . . . مرد غریبه زانو میزند بالای سرش . دستش را آهسته زیر چانه ی عمران میگیرد و صورت عمران را بالا می آورد . مرد میگوید : _ آیا تو عِمران ، پسر داوودی ؟ عمران در اوجِ درد ، میخندد و : + من تشنه ام . تشنه پسرِ تشنه . در تمامِ سرزمین ایران آنکه تشنه تر از همه است ، منم! دستِ رنجور و زخم خورده اش بر ردایِ مرد ، چنگی بی رمق میزند و با التماس میگوید : . . . ادامه دارد . . . !_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 دست رنجور و زخم خورده اش بر ردایِ مرد ، چنگی بی رمق میزند و با التماس میگوید : + به من بگو که سرابی ؛ بگو که تو نیز وَهمِ گرما زده ای بیش نیستی که در قابل مردی خودت را به من نسان میدهی . در این برهوتِ بی سرانجام که نه پس پیداست و نه پیش ، من از امیدِ بیهوده ، بیش از تشنگی و گرسنگی میترسم! .. مرد ، مَشکی مر از آب به سوی عمران میگیرد : _ این هدیه ایست از علی بن موسی الرضا : ) . . . عمران ، با چشم های ناباور و با طمع ، به مشک نگاه میکند . هنوز نمیداند که آنچه میبیند خیال است ، یا واقعیت! + آب ... با دستهای لرزانش مشک را میگیرد و درش را باز میکند : + آب ... آب .. مشک را بالای سر میبرد و جرعه ای از آب را بر صورتش میپاشد . نفسِ بلند و عمیقی میکشد . انگار قلبش تابِ این واقعیت ناگهانی را نداشته ؛ دیوانه وار مشک را به دهان میبرد . مرد نگاهش میکند و : _ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که هفت روز در برهوت رَه گم کرده ای و آواره ای . نشان به آن نشان که از دریای جنوب آمده ای و به قصد دریای شمال ، در راهی ؛ عمران یکّه میخورد : + گفتی دریای شمال؟! مشک را پس میزند و با چشم هایی که حالا زنده تر شده اند ، به مرد می نگرد : + تو ، درباره دریای شمال ، چه میدانی؟ مرد ، تنها لبخند میزند و هیچ نمیگوید . عمران که انگار دوباره یادش آمده که تشنه است ، با ولع ، مشک را به دهان میبرد و از آن آب مینوشد . قطره های آب از دورِ دهانش ، بر خاک برهوت میریزد و میانِ داغیِ رمل محو میشود . مرد ادامه میدهد : _ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که شبی قبل ، چاره گم کردی و صبر از کف دادی و از همه قطعِ امید نمودی و دلت از تمامِ دنیا شکست ! ... عمران دوباره دهانش را از مشک دور میکند و برمیگردد طرفِ مرد : + ها؟! _ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که فریادی از ته دل کشیدی و بغضت شکست و خاک برهوت را بر طاقِ آسمان پاشیدی و صاحبِ زمین و زمان را صدا زدی . عمران مشک را پس میزند : + تو از کجا میدانی من چه کردم و چه گفتم؟ به زور ، با رمقی که در بدنش نیست ، سعی میکند بنشیند . مرد کمکش میکند و عمران مینشیند . دستش را سایبان میکند و به دقت مرد را می نگرد : + آیا تو مرا میشناسی؟! مرد اما پاسخی نمیدهد ... عمران دوباره در اطرافش ، به برهوت از شرق به غرب ، نگاهی می اندازد و نگاهش بر صورت مرد میماند : + اینجا کجاست؟ من کجای برهوتم؟! مرد فقط لبخند میزند . عمران دوباره به برهوت نگاه میکند ؛ انگار بر روی خاک دنبالِ چیزی میگردد : + بگو ببینم ، از کجای این برهوت می آیی که هیچ اسب و شتری با تو نیست؟! مرد آرام میگوید : _ " من از طرفِ علی بن موسی الرضا امده ام " عمران دستش را بلند میکند و با نوکِ انگشتانش پیشانی مرد را لمس میکند : + چگونه است عرقی بر پیشانی نداری؟ به لباسهایش خیره میشود : + و هیچ نَمی در لباس تو نیست ، نه خسته ای و نه تشنه . گفتی من کیستم؟! مرد لبخند میزند : _ تو عِمران ، پسرِ داوودی . + هستم ؛ اما تو مرا از کجا شناختی؟ _من پِیکِ علی بن موسی الرضا هستم . عمران زیر لب تکرار میکند : "علی بن موسی الرضا . ." انگار که دوباره تشنه شده باشد ، دستش پیِ مشک میگردد ؛ مشک را پیدا میکند و به تندی به دهان میبرد ؛ نگاهش اما هنوز روی مرد مانده . . . _ او همان است که زمین و زمان را به او سپرده اند : هفت دریا ، هفت آسمان ، هفت خاک .) عمران مشک را از برِ دهانش پس میزند و مبهوت نگاهش میکند : + صاحبِ زمین و زمان؟! ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.