🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتدوم
#رمان_اقیانوسمشرق
دست رنجور و زخم خورده اش بر ردایِ مرد ، چنگی بی رمق میزند و با التماس میگوید :
+ به من بگو که سرابی ؛ بگو که تو نیز وَهمِ گرما زده ای بیش نیستی که در قابل مردی خودت را به من نسان میدهی . در این برهوتِ بی سرانجام که نه پس پیداست و نه پیش ، من از امیدِ بیهوده ، بیش از تشنگی و گرسنگی میترسم! ..
مرد ، مَشکی مر از آب به سوی عمران میگیرد :
_ این هدیه ایست از علی بن موسی الرضا : ) . . .
عمران ، با چشم های ناباور و با طمع ، به مشک نگاه میکند . هنوز نمیداند که آنچه میبیند خیال است ، یا واقعیت!
+ آب ...
با دستهای لرزانش مشک را میگیرد و درش را باز میکند :
+ آب ... آب ..
مشک را بالای سر میبرد و جرعه ای از آب را بر صورتش میپاشد . نفسِ بلند و عمیقی میکشد . انگار قلبش تابِ این واقعیت ناگهانی را نداشته ؛ دیوانه وار مشک را به دهان میبرد . مرد نگاهش میکند و :
_ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که هفت روز در برهوت رَه گم کرده ای و آواره ای . نشان به آن نشان که از دریای جنوب آمده ای و به قصد دریای شمال ، در راهی ؛
عمران یکّه میخورد :
+ گفتی دریای شمال؟!
مشک را پس میزند و با چشم هایی که حالا زنده تر شده اند ، به مرد می نگرد :
+ تو ، درباره دریای شمال ، چه میدانی؟
مرد ، تنها لبخند میزند و هیچ نمیگوید . عمران که انگار دوباره یادش آمده که تشنه است ، با ولع ، مشک را به دهان میبرد و از آن آب مینوشد . قطره های آب از دورِ دهانش ، بر خاک برهوت میریزد و میانِ داغیِ رمل محو میشود . مرد ادامه میدهد :
_ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که شبی قبل ، چاره گم کردی و صبر از کف دادی و از همه قطعِ امید نمودی و دلت از تمامِ دنیا شکست ! ...
عمران دوباره دهانش را از مشک دور میکند و برمیگردد طرفِ مرد :
+ ها؟!
_ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که فریادی از ته دل کشیدی و بغضت شکست و خاک برهوت را بر طاقِ آسمان پاشیدی و صاحبِ زمین و زمان را صدا زدی .
عمران مشک را پس میزند :
+ تو از کجا میدانی من چه کردم و چه گفتم؟
به زور ، با رمقی که در بدنش نیست ، سعی میکند بنشیند . مرد کمکش میکند و عمران مینشیند . دستش را سایبان میکند و به دقت مرد را می نگرد :
+ آیا تو مرا میشناسی؟!
مرد اما پاسخی نمیدهد ... عمران دوباره در اطرافش ، به برهوت از شرق به غرب ، نگاهی می اندازد و نگاهش بر صورت مرد میماند :
+ اینجا کجاست؟ من کجای برهوتم؟!
مرد فقط لبخند میزند . عمران دوباره به برهوت نگاه میکند ؛ انگار بر روی خاک دنبالِ چیزی میگردد :
+ بگو ببینم ، از کجای این برهوت می آیی که هیچ اسب و شتری با تو نیست؟!
مرد آرام میگوید :
_ " من از طرفِ علی بن موسی الرضا امده ام "
عمران دستش را بلند میکند و با نوکِ انگشتانش پیشانی مرد را لمس میکند :
+ چگونه است عرقی بر پیشانی نداری؟
به لباسهایش خیره میشود :
+ و هیچ نَمی در لباس تو نیست ، نه خسته ای و نه تشنه . گفتی من کیستم؟!
مرد لبخند میزند :
_ تو عِمران ، پسرِ داوودی .
+ هستم ؛ اما تو مرا از کجا شناختی؟
_من پِیکِ علی بن موسی الرضا هستم .
عمران زیر لب تکرار میکند : "علی بن موسی الرضا . ."
انگار که دوباره تشنه شده باشد ، دستش پیِ مشک میگردد ؛ مشک را پیدا میکند و به تندی به دهان میبرد ؛ نگاهش اما هنوز روی مرد مانده . . .
_ او همان است که زمین و زمان را به او سپرده اند : هفت دریا ، هفت آسمان ، هفت خاک .)
عمران مشک را از برِ دهانش پس میزند و مبهوت نگاهش میکند :
+ صاحبِ زمین و زمان؟!
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.