❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتدوم #رمان_اقیانوسمشرق دست رنجور و زخم خورده اش بر ردایِ مرد ، چنگی بی رمق م
انشالا تا شب #پارتسوم رو توی کانال قرار میدم✨
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتدوم #رمان_اقیانوسمشرق دست رنجور و زخم خورده اش بر ردایِ مرد ، چنگی بی رمق م
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتسوم
#رمان_اقیانوسمشرق
+ صاحب زمین و زمان؟!
مرد دست دراز میکند و با نوک انگشت ، طرفی را نشانِ عمران میدهد :
_ گفت بگویم چهل قدم که از این سو برداری ، به دِهی میرسی که تورا به آب حیات میرساند .
عمران دست دراز میکند و دستهای مرد را میگیرد :
+ گفتی آبِ حیات؟ راست بگو مرد ، تو از کجا میدانستی که من کیستم و به دنبالِ چه میگردم؟!
مرد لبخندی میزند :
_ من نمیدانم ، اینهارا او به من گفت .
عمران به طرفی که مرد نشان داد نگاهی می اندازد :
_ آنجا سراغ منزلِ پینه دوز را بگیر ، او راهِ چشمه آبِ حیات را نشانت خواهد داد .
نمیتواند باور کند! :
+ پینه دوز؟! کدام پینه دوز؟! درباره چشمه آبِ حیات چه میدانی؟ اینها که تو گفتی تنها رازیبود در دلم که درباره آن با هیچکس در میان نگذاشته بودم! .. تو از کجا آنده ای که رازِ فاش نشده ی دل مرا میدانی؟!
مرد می ایستد و به افقی دور نگاه میکند :
_ گفت ، آن چشمه آبِ حیات که تو در پِیِ آنی ، درون قلعه ای استورا میجوشد . اگر به درون آن قلعه در آیی ، آبِ حیات از آنِ تو خواهد بود و البته بر تو گوارا باد!
عمران به دور دست دقیق میشود :
+ قلعه ؟ کدام قلعه ؟!
مرد دستهای عمران را میگیرد و اورا بر پاهایش بلند میکند . عمران ، ترسیده ، به پاهایش نگاه میکند : به وضوح میلرزند! هنوز دستهایش در دستان مرد است ، چشم میچرخاند و به اطرافش مینگرد . در نگاهش ، خبری از آبادی و سربزی و طاق و دیوار نیست . تا چشم کار میکند برهوت است و برهوت! با بهت به طرف مرد میچرخد :
+ گفتی چهل گلم؟ اما کجا؟ اینجا که جز خاکِ آفتاب خورده و آب ندیده ، چیزی نیست . . :/
_ گفت بگویم این مشک را از آبِ همان چشمه پر کرده اند ، اما تو حیاتِ جاودانه نخواهی داشت ، مگر آنکه به قلعه درآیی؛
عمران به مشک خیره میشود و دوباره به مرد نگاه میکند :
+ از کدام قلعه سخن میگویی؟! چرا تابحال راجع به آن چیزی نشنیده ام؟!
دوباره جرعه ای از آن مینوشد و به دوردست ها نگاهی می اندازد :
+ تمام نقشه های دریای شمال را دیده ام ک وجب به وجبش را جست و جو کردم ، اما قلعه ای ندیده ام . نه نانش را شنیده ام و نه کسی درباره اش برایم سخن گفته است .
دوباره به همان طرفی که مرد نشانش داده بود ، نگاه میکند :
+ گفتی اسمش چه بود؟ همان که تورا فرستاده ...؟!
مرد اما جوابش نمیدهد . عمران کنجکاو رو میچرخاند به سویش تا سؤالش را دوباره تکرار کند ؛ اما کسی را نمیبیند! مبهوت سر میچرخاند و دور تا دورش را می کاود . نه! خبری از کسی نیست ... تا چشم کار میکند برهوت است و زوزه ی باد ؛ نه آدمی پیداست و نه سواری . عمران ، ترسیده و مبهوت ، به مشکِ آب در دستش نگاه میکند ؛ آهسته دستِ دیگرش را پیش میبرد و مشک را لمس میکند :
مشک دروغ نیست ، خیال نیست ، سراب نیست ؛ مشک حقیقتِ محض است! ..
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.