eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
478 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_پانزدهم #رمان_اقیانوس_مشرق _الهی به امید تو! پینه دوز گردن خم می کند و از در
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 گویا بنا به عادتی غریب ، یک دستش را به دیوار میکشد و پیش می‌آید . پیمه دوز میانِ رفتن ، دست در خورجینِ شتر میکند و بقچه ای بیرون می‌کشد و به طرفِ عمران دراز میکند : _ بیا ، بگیرش . عمران به شتاب قدم برمیدارد تا حودش را به پینه دوز برساند . بقچه را از دست او میگیرد و نگاهش میکند . پینه دوز میگوید : _ آذوقه ایست برای راه . شکم که گرسنه شد ، چشم بیراه میرود .دباید جان و تنت را قوت بخشی تا در راه نمانی . پینه دوز از پسِ شتر نگاهش میکند : _ برای من حکمِ مهمان و فرزند یکی است . فرزند ، عزیزِ خداست و مهمان حبیبِ خدا . تکریمِ هردو را سفارش کرده اند . آنکه دیشب در خانه ام خوابید ، عمران پسر داوود نبود ، پسرِ خودم بود . این بقچه آن چیزیست که در توانِ پینه دوز بود . بیشتر داشتم ، بیشتر میدادم . . . عمران فقط سکوت کرده است و با نگاهی غرقِ تعجب ، بر پینه دوز چشم دارد و گاهی سر به زیر می‌اندازد و به بقچه نگاه میکند . پینه دوز دست میبرد و از جیب میانِ قبایش ، کیسه ای کوچک و سیاه بیرون میکشد : _ بیا . دستش را به سوی عمران دراز میکند . صدای بهم خوردنِ سکه هایی از درونِ کیسه شنیده میشود : _ پنجاه سکه است . . . قدرِ توان . عمران مات و مبهوت به کیسه نگاه میکند . پینه دوز ادامه میدهد : _ خرج سفر است تا در راه نمانی و به مقصد برسی . عمران مبهوت نگاهش میکند : + برای چه اینهمه محبت میکنی؟! بگو تا بدانم ؛ پینه دوز ، میام رفتن ، لبخندی میزند : _ برای آنکه نجات یافته علی بن موسی الرضایی : ) افسار شتر را دنبال خود میکشد : _ آن کس که امامِ ما نجاتش دهد ، نزدِ ما مقبول و مورد اعتناست . اگر امامِ ما ، جانِ تورا از مرگ خریده است ، چرا ما پنجاه سکه هدیه اش نکنیم ؟ عمران دهان برای سخنی باز میکند ؛ امان زبانش یارا سخن گفتن ندارد . به معبری عریض‌تر می‌رسند . چند عابر به پینه دوز سلام و با او احوالپرسی می‌کنند . دورتر ، چند نفری زیرِ سایه چند طاق ، مشغولِ مهیا کردن شتران و الاغ و اسب برای سفری دور هستند . جایی ، بر سفره ای ، رطب و نان میفروشند . پینه دوز سرمی‌چرخاند و نگاهی به راحله می‌اندازد که تازه از خمِ کوچه گذشته است و هنوز دست بردیوار میکشد . از خورجین شتر ، مشکِ آبی بیرون میکشد و مشک را به دستِ عمران میدهد : _ این هم مشکی که علی بن موسی الرضا به تو هدیه کرد . ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.