❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_پانزدهم #رمان_اقیانوس_مشرق _الهی به امید تو! پینه دوز گردن خم می کند و از در
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتشانزدهم
#رمان_اقیانوسمشرق
گویا بنا به عادتی غریب ، یک دستش را به دیوار میکشد و پیش میآید . پیمه دوز میانِ رفتن ، دست در خورجینِ شتر میکند و بقچه ای بیرون میکشد و به طرفِ عمران دراز میکند :
_ بیا ، بگیرش .
عمران به شتاب قدم برمیدارد تا حودش را به پینه دوز برساند . بقچه را از دست او میگیرد و نگاهش میکند . پینه دوز میگوید :
_ آذوقه ایست برای راه . شکم که گرسنه شد ، چشم بیراه میرود .دباید جان و تنت را قوت بخشی تا در راه نمانی .
پینه دوز از پسِ شتر نگاهش میکند :
_ برای من حکمِ مهمان و فرزند یکی است . فرزند ، عزیزِ خداست و مهمان حبیبِ خدا . تکریمِ هردو را سفارش کرده اند . آنکه دیشب در خانه ام خوابید ، عمران پسر داوود نبود ، پسرِ خودم بود . این بقچه آن چیزیست که در توانِ پینه دوز بود . بیشتر داشتم ، بیشتر میدادم . . .
عمران فقط سکوت کرده است و با نگاهی غرقِ تعجب ، بر پینه دوز چشم دارد و گاهی سر به زیر میاندازد و به بقچه نگاه میکند . پینه دوز دست میبرد و از جیب میانِ قبایش ، کیسه ای کوچک و سیاه بیرون میکشد :
_ بیا .
دستش را به سوی عمران دراز میکند . صدای بهم خوردنِ سکه هایی از درونِ کیسه شنیده میشود :
_ پنجاه سکه است . . . قدرِ توان .
عمران مات و مبهوت به کیسه نگاه میکند . پینه دوز ادامه میدهد :
_ خرج سفر است تا در راه نمانی و به مقصد برسی .
عمران مبهوت نگاهش میکند :
+ برای چه اینهمه محبت میکنی؟! بگو تا بدانم ؛
پینه دوز ، میام رفتن ، لبخندی میزند :
_ برای آنکه نجات یافته علی بن موسی الرضایی : )
افسار شتر را دنبال خود میکشد :
_ آن کس که امامِ ما نجاتش دهد ، نزدِ ما مقبول و مورد اعتناست . اگر امامِ ما ، جانِ تورا از مرگ خریده است ، چرا ما پنجاه سکه هدیه اش نکنیم ؟
عمران دهان برای سخنی باز میکند ؛ امان زبانش یارا سخن گفتن ندارد . به معبری عریضتر میرسند . چند عابر به پینه دوز سلام و با او احوالپرسی میکنند . دورتر ، چند نفری زیرِ سایه چند طاق ، مشغولِ مهیا کردن شتران و الاغ و اسب برای سفری دور هستند .
جایی ، بر سفره ای ، رطب و نان میفروشند . پینه دوز سرمیچرخاند و نگاهی به راحله میاندازد که تازه از خمِ کوچه گذشته است و هنوز دست بردیوار میکشد . از خورجین شتر ، مشکِ آبی بیرون میکشد و مشک را به دستِ عمران میدهد :
_ این هم مشکی که علی بن موسی الرضا به تو هدیه کرد .
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.