❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتپنجم #رمان_اقیانوسمشرق + 《صدای گریه ی زخم ها؟!》 _ آری . این زخمها که من کف
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتششم
#رمان_اقیانوسمشرق
پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد :
_ آیا قدم به قدم نگاه کردی؟!
+ آری . قدم به قدم نگاهم به برهوت بود . . گامِ آخر را که شِمردم ، افتادم .
_ و من صدای کسی را شنیدم که به درِ خانه ام خورد و افتاد! تو برابرِ خانه ی من افتاده بودی .
+ برابرِ خانه یک پیته دوز ؛ درست همانگونه که او گفته بود . .
پینه دوز پیاله را کنار میگذارد و با دو دست ، شروع میکند به مالیدنِ پاهای عمران . عمران ادامه میدهد :
+ من در برهوتی اسیر بودم که دور تا دورش خاک بود و خاک بود و خاک! هیچ راهِ فراری نبود . چهل گام که هیچ ، چهار فَرسَخ تا چهار فرسخِ من کویر بود ؛ نه آبی ، نه درختی ، نه پرنده ای و نه جانوری . تنها من بودم و خاک بود و آسمان . آخر چگونه من به چهل گام ، چهار فرسخ پیمودم و به خانه ی تو رسیدم؟!
پینه دوز اشاره میکند به دیوار ، به مشکی که از میخی آویزان است :
_ و عجیب تر ، آن مشک!
+تو به من بگو پینه دوز ، آیا من جادو شده ام؟!
پینه دوز 《یاعلیِ》 دیگری میگوید و از جا برمیخیزد . از پشتِ صندوقچه ی چوبیِ کنارِ دیوار ، پارچه ای بلند و باریک برمیدارد و دوباره در برابرِ پاهای عمران می نشیند :
_ کدام جادو؟ :/ این که تو میگویی اعجاز است . .
پارچه را میانِ دندان میگیرد و با دست میکشد . پارچه با صدای خِش ، به دو نیم میشود . نیمی از آنرا دورِ یکی از پاهای عمران میپیچاند و میگوید :
_ به خداوندیِ خدا ، اعجاز بوده! . . .
عمران به پینه دوز نگاه میکند . پینه دوز با حرکتِ تندِ دستهایش ، پارچه را دورِ پاهای عمران گره میزند :
+ آن اسم که گفتم ... همان که گفتی بارها تکرار کردم . . چه بود؟!
_ در تب بودی که گفتی . بیش از هزار بار! و هربار منو دخترم ، راحله ، اشک ریختیم .
عمران با تعجب نگاه میکند :
+ اشک :\ ؟
پینه دوز لبخند میزند و پای دیگرِ عمران را به دست میگیرد :
_ آخر تو مدام ، اسمِ مولا و آقای مارا میبردی . علی بن موسی الرضا امامِ ما شیعیان است . . :)
پارچه را دورِ پای عمران میپیچد . عمران سر تکان میدهد :
+ آری . همین بود که گفتی! علی بن موسی الرضا . .
پینه دوز گره دوم را میزند و پیاله سفال را بر میدارد و با 《یاعلی》 برمی خیزد . عمزان نگاهش میکند :
+ پس تو این مرد را میشناسی! ...
_کدام مرد را؟
+علیبنموسیالرضا را .
پینه دوز دستش را به احترام بر سر میگیرد ، جوری که سرش به خمیر آغشته نشود ، و با صدایی لرزان میگوید :
_ کاش بشناسم جوان! هرکه علی بن موسی الرضا را بشناسد ، به حقیقت خدارا شناخته . با شناختِ او ، سختی های قیامت آسان خواهد شد . .
عمران نگاه میکند :
_ در تب هرچه خواستی گفتی ، اما نگفتی چرا در برهوت راه گم کرده بودی؟ از کجا آمده بودی و به کجا میرفتی؟
عمران به پاهای در پارچه پیچیده اش نگاه میکند :
+ من مسافری از جنوبم ، از دریای پارس .
_ به کجا میروی؟
+ به دریای شمال .
پینه دوز سر تکان میدهد :
_ از دریا به دریا ، از جنوب به شمال ؛ ..
به سوی پرده سبز رنگ میرود و صدا میزند :
_ " راحله "
نگاهِ عمران میچرخد طرفِ پرده . سایه دخترانه ای پشت پرده شکل میگیرد و دستِ دخترانه ای از پسِ پردا پیش می آید . پینه دوز پیاله را به دستش میدهد . پرده می افتد و نگاهِ عمران خیره به پرده میماند . . . پینه دوز می آید و برابرش میایستد . خمیرِ میانِ انگشت هایش را با دستمالی پاک میکند و میگوید :
_ من فردا عازمِ خراسانم! [پ.ن : خوشبحالش :)] اما تو میتوانی در این منزل بمانی تا زخمِ پاهایت التیام یابد . آن وقت میتوانی به سوی مقصدت بروی .
+ مقصدِ من دریای شمال است .. چشمه آبِ حیات!
پینه دوز با تعجب نگاهش میکند :
_ کجا؟! :/
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.