eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
483 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت‌پنجم #رمان_اقیانوس‌مشرق +‌ 《صدای گریه ی زخم ها؟!》 _ آری . این زخمها که من کف
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد : _ آیا قدم به قدم نگاه کردی؟! + آری . قدم به قدم نگاهم به برهوت بود . . گامِ آخر را که شِمردم ، افتادم . _ و من صدای کسی را شنیدم که به درِ خانه ام خورد و افتاد! تو برابرِ خانه ی من افتاده بودی . + برابرِ خانه یک پیته دوز ؛ درست همانگونه که او گفته بود . . پینه دوز پیاله را کنار میگذارد و با دو دست ، شروع میکند به مالیدنِ پاهای عمران . عمران ادامه میدهد : + من در برهوتی اسیر بودم که دور تا دورش خاک بود و خاک بود و خاک! هیچ راهِ فراری نبود . چهل گام که هیچ ، چهار فَرسَخ تا چهار فرسخِ من کویر بود ؛ نه آبی ، نه درختی ، نه پرنده ای و نه جانوری . تنها من بودم و خاک بود و آسمان . آخر چگونه من به چهل گام ، چهار فرسخ پیمودم و به خانه ی تو رسیدم؟! پینه دوز اشاره میکند به دیوار ، به مشکی که از میخی آویزان است : _ و عجیب تر ، آن مشک! +تو به من بگو پینه دوز ، آیا من جادو شده ام؟! پینه دوز 《یاعلیِ》 دیگری میگوید و از جا برمیخیزد . از پشتِ صندوقچه ی چوبیِ کنارِ دیوار ، پارچه ای بلند و باریک برمیدارد و دوباره در برابرِ پاهای عمران می نشیند : _ کدام جادو؟ :/ این که تو میگویی اعجاز است . . پارچه را میانِ دندان میگیرد و با دست میکشد . پارچه با صدای خِش ، به دو نیم می‌شود . نیمی از آنرا دورِ یکی از پاهای عمران می‌پیچاند و میگوید : _ به خداوندیِ خدا ، اعجاز بوده! . . . عمران به پینه دوز نگاه میکند . پینه دوز با حرکتِ تندِ دستهایش ، پارچه را دورِ پاهای عمران گره میزند : + آن اسم که گفتم ... همان که گفتی بارها تکرار کردم . . چه بود؟! _ در تب بودی که گفتی . بیش از هزار بار! و هربار منو دخترم ، راحله ، اشک ریختیم . عمران با تعجب نگاه میکند : + اشک :\ ؟ پینه دوز لبخند میزند و پای دیگرِ عمران را به دست میگیرد : _ آخر تو مدام ، اسمِ مولا و آقای مارا میبردی . علی بن موسی الرضا امامِ ما شیعیان است . . :) پارچه را دورِ پای عمران میپیچد . عمران سر تکان میدهد : + آری . همین بود که گفتی! علی بن موسی الرضا . . پینه دوز گره دوم را میزند و پیاله سفال را بر میدارد و با 《یاعلی》 برمی خیزد . عمزان نگاهش میکند : + پس تو این مرد را میشناسی! ... _کدام مرد را؟ +علی‌بن‌موسی‌الرضا را . پینه دوز دستش را به احترام بر سر میگیرد ، جوری که سرش به خمیر آغشته نشود ، و با صدایی لرزان میگوید : _ کاش بشناسم جوان! هرکه علی بن موسی الرضا را بشناسد ، به حقیقت خدارا شناخته . با شناختِ او ، سختی های قیامت آسان خواهد شد . . عمران نگاه میکند : _ در تب هرچه خواستی گفتی ، اما نگفتی چرا در برهوت راه گم کرده بودی؟ از کجا آمده بودی و به کجا می‌رفتی؟ عمران به پاهای در پارچه پیچیده اش نگاه میکند : + من مسافری از جنوبم ، از دریای پارس . _ به کجا میروی؟ + به دریای شمال . پینه دوز سر تکان میدهد : _ از دریا به دریا ، از جنوب به شمال ؛ .. به سوی پرده سبز رنگ میرود و صدا میزند : _ " راحله " نگاهِ عمران میچرخد طرفِ پرده . سایه دخترانه ای پشت پرده شکل میگیرد و دستِ دخترانه ای از پسِ پردا پیش می آید . پینه دوز پیاله را به دستش میدهد . پرده می افتد و نگاهِ عمران خیره به پرده می‌ماند . . . پینه دوز می آید و برابرش می‌ایستد . خمیرِ میانِ انگشت هایش را با دستمالی پاک میکند و میگوید : _ من فردا عازمِ خراسانم! [پ.ن : خوشبحالش :)] اما تو میتوانی در این منزل بمانی تا زخمِ پاهایت التیام یابد . آن وقت میتوانی به سوی مقصدت بروی . + مقصدِ من دریای شمال است .. چشمه آبِ حیات! پینه دوز با تعجب نگاهش میکند : _ کجا؟! :/ ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.