❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتششم #رمان_اقیانوسمشرق پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد : _ آیا قدم به
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتهفتم
#رمان_اقیانوسمشرق
_ کجا؟ :/
+ چشمه آبِ حیات .
پینه دوز در چشم هایش دقیق نظاره میکند . ناگهان با ناباوری ، میزند زیرِ خنده :
_ آبِ حیات؟! کدام آبِ حیات؟ :\
عمران از خنده اش دلگیر میشود :
+ همانکه هرکه بنوشد ، زندگی جاودان پیدا میکند . نگو که چیزی درباره آن نشنیده ای ... من میدانم که تو از آن باخبری...
پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد :
_ من از کجا باید بدانم؟
عمران با بهت نگاهش میکند :
+ از آن قلعه چه؟ آیا از آن قلعه که چشمه آبِ حیات در آن نهُفته است نیز بی خبری؟!
پینه دوز با لبخند نگاهش میکند :
_ کدام قلعه؟ کدام چشمه؟
می آید نزدیکش و با تعجب به عمران چشم میدوزد :
_ از په حرف میزنی جوان؟! ...
آهسته به دیوار تکیه میزند و همانجا مینشیند . عمران نکاهی به پاپوش های در دستش می اندازد و نگاهی به پینه دوز :
+ شاید خیال کنی مجنون و دیوانه شده ام ؛ اما اینکه میگویم نه سِحر و جادوست و نه حدیث جِنیان و دعا نویسان . من در پِیِ آبِ حیات بودم!..
_ آبِ حیات؟!
+ آری . جایی در کنارِ دریای شمال . در مسیرِ همین راه بود که در برهوت اسیر شدم و راه گم کردم و آن مرد که برای نجاتِ من آمده بود ، گفت به خانه پینه دوزی برو که راهِ آن قلعه را نشانت خواهد داد!
پینه دوز لبخندی ناباورانه میزند :
_ کدام قلعه؟ من نه قلعه ای میشناسم و نه آبِ حیاتی.
عمران مَأیوس نگاهش میکند :
+ نمیشناسی؟ به سُخره ام گرفته ای یا خود را به ندانستن میزنی؟!
_ تو مهمانِ من و حبیبِ خدایی . چرا باید تورا به سُخره بگیرم؟!
+ پس نگو که آبِ حیات را نمیشناسی پیرمرد! از آبی حرف میزنم که با نوشیدنش حیاتِ جاودان در رگ ها جریان مییابد و هرگز کُهولَت و مرگ در تن اثر نمیکند .
پینه دوز با همان لبخند ، سر تکان میدهد :
_ آری ، قبول دارم . این آبِ حیات که میگویی ، در قِصَص و تعالیمِ ما آمده است .
عمران خوشحال میشود :
+ کسی میشناسی که از آن آب خورده باشد؟!
_ آری میشناسم!
+ چه کسی؟ کجا؟
_ او خِضرِ نبی است که اکنون ، در پسِ پرده غیبت است و از چشمها دور است .
+ خضر نبی؟! .. و او اکنون زنده است؟!
پینه دوز لبخندی میزند و پاپوش های کهنه را از پای دیوار برمیدارد و به دست میگیرد :
_ آری ، اما از آن آبِ حیاتی که تو در میِ آنی ، بی خبرم ؛
+ گوش کن پینه دوز! آنچه من در برهوت دیدم خواب نبود . خودت ادعا میکنی که اعجاز بوده ؛ نبوده؟! اکنون به حرفهای من گوش کن . آن چشمه که خضر نبی از آن نوشید ، جاییست در کنارِ دریای شمال . من موقعیت آن چشمه را پیدا کردهام ؛ اما هیجوقت نمیدانستم ممکن است آن چشمه در حصارِ یک قلعه باشد . خوب میدانم که تو از جای آن قلعه باخبری . هرجقدر بخواهی به تو خواهم داد تا مرا به آن قلعه برسانی! ...
پینه با جِدیت نگاهش میکند و چیزی نمیگوید . عمران ادامه میدهد :
" قبول؟! "
پینه دوز هنوز ساکت مانده است . صدای دخترانه ای از پشتِ پرده سبز بلند میشود :
_ پدر ...
پینه دوز از جا برمیخیزد . عمران سر میچرخاند طرفِ پرده . سعی دارد از پسِ پرده ، چهره ی فردِ پشتِ پرده را ببیند . کمر صاف میکند و گردن کج میکند و ...
اما پرده می افتد و سایه دخترانه پشتِ پرده محو میشود! ...
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.