eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
482 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
❲ ؏‌ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت‌ششم #رمان_اقیانوس‌مشرق پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد : _ آیا قدم به
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 _ کجا؟ :/ + چشمه آبِ حیات . پینه دوز در چشم هایش دقیق نظاره میکند . ناگهان با ناباوری ، میزند زیرِ خنده : _ آبِ حیات؟! کدام آبِ حیات؟ :\ عمران از خنده اش دلگیر میشود : + همانکه هرکه بنوشد ، زندگی جاودان پیدا میکند . نگو که چیزی درباره آن نشنیده ای ... من میدانم که تو از آن باخبری... پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد : _ من از کجا باید بدانم؟ عمران با بهت نگاهش میکند : + از آن قلعه چه؟ آیا از آن قلعه که چشمه آبِ حیات در آن نهُفته است نیز بی خبری؟! پینه دوز با لبخند نگاهش میکند : _ کدام قلعه؟ کدام چشمه؟ می آید نزدیکش و با تعجب به عمران چشم میدوزد : _ از په حرف می‌زنی جوان؟! ... آهسته به دیوار تکیه می‌زند و همانجا می‌نشیند . عمران نکاهی به پاپوش های در دستش می اندازد و نگاهی به پینه دوز : + شاید خیال کنی مجنون و دیوانه شده ام ؛ اما اینکه میگویم نه سِحر و جادوست و نه حدیث جِنیان و دعا نویسان . من در پِیِ آبِ حیات بودم!.. _ آبِ حیات؟! + آری . جایی در کنارِ دریای شمال . در مسیرِ همین راه بود که در برهوت اسیر شدم و راه گم کردم و آن مرد که برای نجاتِ من آمده بود ، گفت به خانه پینه دوزی برو که راهِ آن قلعه را نشانت خواهد داد! پینه دوز لبخندی ناباورانه می‌زند : _ کدام قلعه؟ من نه قلعه ای میشناسم و نه آبِ حیاتی. عمران مَأیوس نگاهش میکند : + نمیشناسی؟ به سُخره ام گرفته ای یا خود را به ندانستن میزنی؟! _ تو مهمانِ من و حبیبِ خدایی . چرا باید تورا به سُخره بگیرم؟! + پس نگو که آبِ حیات را نمیشناسی پیرمرد! از آبی حرف میزنم که با نوشیدنش حیاتِ جاودان در رگ ها جریان می‌یابد و هرگز کُهولَت و مرگ در تن اثر نمی‌کند . پینه دوز با همان لبخند ، سر تکان می‌دهد : _ آری ، قبول دارم . این آبِ حیات که میگویی ، در قِصَص و تعالیمِ ما آمده است . عمران خوشحال میشود : + کسی میشناسی که از آن آب خورده باشد؟! _ آری میشناسم! + چه کسی؟ کجا؟ _ او خِضرِ نبی است که اکنون ، در پسِ پرده غیبت است و از چشمها دور است . + خضر نبی؟! .. و او اکنون زنده است؟! پینه دوز لبخندی می‌زند و پاپوش های کهنه را از پای دیوار برمی‌دارد و به دست می‌گیرد : _ آری ، اما از آن آبِ حیاتی که تو در میِ آنی ، بی خبرم ؛ + گوش کن پینه دوز! آنچه من در برهوت دیدم خواب نبود . خودت ادعا میکنی که اعجاز بوده ؛ نبوده؟! اکنون به حرفهای من گوش کن . آن چشمه که خضر نبی از آن نوشید ، جاییست در کنارِ دریای شمال . من موقعیت آن چشمه را پیدا کرده‌ام ؛ اما هیجوقت نمیدانستم ممکن است آن چشمه در حصارِ یک قلعه باشد . خوب میدانم که تو از جای آن قلعه باخبری . هرجقدر بخواهی به تو خواهم داد تا مرا به آن قلعه برسانی! ... پینه با جِدیت نگاهش میکند و چیزی نمیگوید . عمران ادامه میدهد : " قبول؟! " پینه دوز هنوز ساکت مانده است . صدای دخترانه ای از پشتِ پرده سبز بلند میشود : _ پدر ... پینه دوز از جا برمی‌خیزد . عمران سر میچرخاند طرفِ پرده . سعی دارد از پسِ پرده ، چهره ی فردِ پشتِ پرده را ببیند . کمر صاف میکند و گردن کج میکند و ... اما پرده می افتد و سایه دخترانه پشتِ پرده محو میشود! ... ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.