❲ ؏ـلیهان . .🖤 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتسیزدهم #رمان_اقیانوسمشرق عمران زیرِ لب تکرار میکند : + 《صاحبِ زمین و زمان
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتچهاردهم
#رمان_اقیانوسمشرق
پینه دوز با لبخند نگاهش میکند :
_ همان اندازه که تو به دریای شمال و آبِ حیاتِ جاودان معتقدی ، من نیز به امامِ خود ، به صاحبِ خود ، به علی بن موسی الرضا باور دارم . . اینها که مفتم ، تمام و کمال ، لی کم و کاست ، سخنِ پدرانِ اوست تا رسول خدا ؛ و سخنِ ایشان مکمّل قرآن است و به نظر تمام شیعیان ، سخنِ حق است . علی بن موسی الرضا از حق جدا نیست .
عمران در بُهت نگاهش میکند :
+ یعنی خداست؟!
_ هرگز . از پدرانش روایت است که هرچه میخواهید درباره ما بگویید که باز هرچه بگویید حقِ مطلب را نتوانسته اید بگویید و کم گفته اید! فقط مارا خدا نخوانید که ما آفریده خداییم و خدا آفریننده ماست . . .
عمران شانه میدهد بالا :
+ خواب را از سرم پراندی پینه دوز :/ زبان و کلامِ تو شیرین و نافذ است . این علی بن موسی الرضایی که تعریف میکنی خیلی تماشاییست . کاش فرصت داشتم که اورا از نزدیک ببینم ...
پینه دوز گردن کج میکند و میگوید :
_ زبان من و زبان تمامِ سخنوران و زبان تمامِ فصیحان واز ذکر قطره ای از فضائل او عاجز است جوان! آنچه گفتم از مَنظَر من بود درباره حقیقتِ وجودِ علی بن موسی الرضا و نه بیشتر . معصوم را معصوم باید روایت کند و بس! که زبان و کلام و اندیشه خلایق حقیر و ناقص است . جزء ، کجا میتواند کُل را روایت کند؟!
عمران لبخندی میزند ؛ سعی دارد درد پاهایش را زیر لبخندش دفن کند :
+ پس اگر به خراسان رفتی و علی بن موسی الرضا را دیدی ، سلامِ مرا به او برسان و بگو عمران پسر داوود گفت من تورا نمیشناسم ، اما خوب میدانم که تو آدمی فراتر از خاکی ، نشان به آن نشان که در برهوت گم شده بودم و آبم دادی و راه نشانم دادی و در روستایی غریب ، پناهم دادی . . )
پینه دوز با دست ، اشاره میکند به سویی : ...
_ چرا خودت این چیزهارا نمیگویی ؟
+ من؟!
_ آری . به طرف خراسان بایست و بگو . علی بن موسی الرضا میشنود . . .:)
پینه دوز به طرفِ گوشه ی اتاق میرود و جانمازش را از پای دیوار برمیدارد و رو به قبله پهن میکند . عمران ، مبهوت ، به طرفی نگاه میکند که گویا خراسان است! چشم هایش را میبندد . نسیمی خنک به صورتش میوزد ...
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.