❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
ما تا یه سال خوش خوشونمونه :)🖤
ما تا یه سال خوش خوشونمونه :)🖤
دوستان توجه کنین ،
بنرمون هم تغییر کرد از این بهبعد خواستین تب بزنین یا برای دوستاتون ارسال کنین این رو بفرستین🖤✨
May 11
به نامِ الله . . .:)
پارت اول رمانِ : اقیانوسِ مشرق : ")
در یک داستانِ شور انگیز و جذاب ، تن به 《اقیانوسِ مشرق》 بزنید و با آسمان هشتم ، امام رضا(ع) آشنا شوید . . .🤍🍓
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
به نامِ الله . . .:) پارت اول رمانِ : اقیانوسِ مشرق : ") در یک داستانِ شور انگیز و جذاب ، تن به 《اق
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتاول
#رمان_اقیانوسمشرق
عِمران ، زیرِ تیغِ آفتاب ، چونان ماری که زخم خورده باشد ، افتاده بر خاک تفتیده ی کویر ، با جامه ی دریده و کهنه ، غلتان و خیزان ، خودرا پیش میبرد . دهانش مانند دهان ماهی از دریا دور مانده ای میماند که پِی آبی که نیست ، مدام باز و بسته میشود و در نهایت ِ بی صدایی آب را میطلبد ؛ دست های استخوانی و رَنجورَش را پیش تر از تنِ خسته اش بر خاک میگذارد و خوردا پیش میبرد و رَمل برهوت را میشکافد . ردِ خشکیده ای از خون بر بازویش پیداست ؛ نفس های کشدار و خَشدار ، نوبت به نوبت از دهانِ خشکیده اش بیرون می آید ؛ لب های تَرَک خورده و وَرَم کرده اش از بی آبی سپید شده است ؛ _
به یک باره سایه ای بر سرش می افتد! انگشت های رنجور و بی رَمَقش را بر چیزی سخت و زُمُخت می ساید . بی امید ، چشم های نا امیدش را تا آنجا که رمق دارد بازتر میکند ؛ به گمانش به سنگی خورده است که راهِ اورا بسته . . .!
سرش را بالا می آورد تا تخته سنگ را بهتر ببیند . اما . . اما نه ! آنچه با چشم های بی رمقش میبیند را عقلش باور ندارد .!. میخندد :/ . . گویا پاهای مردیست که بالای سرش ایستاده ؛ تمامِ توانش را جمع میکند تا سرش را همچنان بالا نگه دارد . به صاحب سایه نگاه می اندازد . بی رمق و گنگ ، فهمیده و نفهمیده ، گیج و مبهوت ، انگار به خودش یا به مردی که سراب باشد میگوید :
+ تو دیگر از کجا پیدایت شد ؟ :)
نفسش را بالا میکشد :
+ سرابِ لعنتی! از سر راهم دورشو!
دستش را بر پاهای مرد میکوبد ، پاها تکانی نمیخورند . عمران میانِ نفس های بریده بریده اش ادامه میدهد :
+ تورا خوب میشناسم ، میدانم که تو ، دروغهای چشم های منی ؛
و سعی میکند از کنارِ پاها عبور کند .
+ تو همان خیالِ واهی و دروغی که پدرت ، خستگیست و مادرت تشنگی . . . .
دست های بی رمقش را بر خاک میگذارد و پاها را آهسته دور میزند ؛ اما پاها دوباره راه را بر او میبندد! عمران مبهوت به پاها نگاه میکند :
+ آمده ای تا آب را نشانم دهی و تشنه بمیرانی ام؟! کور خوانده ای . من دیگر فریب هیچ سرابی را نمیخورم!'
مشتش را از خاک پر میکند و بر پاپوش ها میریزد . سعی میکند با بی جانیِ دست هایش سراب را پس بزند و راه را بگشاید؛ اما انگار سراب ، سخت و محکم برابرش ایستاده و خیالِ رفتن هم ندارد! مانندِ آدمی می ماند که ایستاده و اورا تماشا میکند . . . عمران ناباور تر از پیش ، سرش را بلند میکند و با چشم های خاک گرفته اش به پاها خیره میشود ک برابرش ایستاده اند :
+ بگو که دروغ و خیالی بیش نیستی!
پاسخی نمیشنود .
+ تو نیز همانند همه آن آدم های مَشک به دوش که این روزها هزاربار دیده ام ، فریبِ چشم های منی! همه تان برای مرگِ من آمده اید . . .
مرد غریبه زانو میزند بالای سرش . دستش را آهسته زیر چانه ی عمران میگیرد و صورت عمران را بالا می آورد . مرد میگوید :
_ آیا تو عِمران ، پسر داوودی ؟
عمران در اوجِ درد ، میخندد و :
+ من تشنه ام . تشنه پسرِ تشنه . در تمامِ سرزمین ایران آنکه تشنه تر از همه است ، منم!
دستِ رنجور و زخم خورده اش بر ردایِ مرد ، چنگی بی رمق میزند و با التماس میگوید : . . .
ادامه دارد . . . !_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتدوم
#رمان_اقیانوسمشرق
دست رنجور و زخم خورده اش بر ردایِ مرد ، چنگی بی رمق میزند و با التماس میگوید :
+ به من بگو که سرابی ؛ بگو که تو نیز وَهمِ گرما زده ای بیش نیستی که در قابل مردی خودت را به من نسان میدهی . در این برهوتِ بی سرانجام که نه پس پیداست و نه پیش ، من از امیدِ بیهوده ، بیش از تشنگی و گرسنگی میترسم! ..
مرد ، مَشکی مر از آب به سوی عمران میگیرد :
_ این هدیه ایست از علی بن موسی الرضا : ) . . .
عمران ، با چشم های ناباور و با طمع ، به مشک نگاه میکند . هنوز نمیداند که آنچه میبیند خیال است ، یا واقعیت!
+ آب ...
با دستهای لرزانش مشک را میگیرد و درش را باز میکند :
+ آب ... آب ..
مشک را بالای سر میبرد و جرعه ای از آب را بر صورتش میپاشد . نفسِ بلند و عمیقی میکشد . انگار قلبش تابِ این واقعیت ناگهانی را نداشته ؛ دیوانه وار مشک را به دهان میبرد . مرد نگاهش میکند و :
_ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که هفت روز در برهوت رَه گم کرده ای و آواره ای . نشان به آن نشان که از دریای جنوب آمده ای و به قصد دریای شمال ، در راهی ؛
عمران یکّه میخورد :
+ گفتی دریای شمال؟!
مشک را پس میزند و با چشم هایی که حالا زنده تر شده اند ، به مرد می نگرد :
+ تو ، درباره دریای شمال ، چه میدانی؟
مرد ، تنها لبخند میزند و هیچ نمیگوید . عمران که انگار دوباره یادش آمده که تشنه است ، با ولع ، مشک را به دهان میبرد و از آن آب مینوشد . قطره های آب از دورِ دهانش ، بر خاک برهوت میریزد و میانِ داغیِ رمل محو میشود . مرد ادامه میدهد :
_ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که شبی قبل ، چاره گم کردی و صبر از کف دادی و از همه قطعِ امید نمودی و دلت از تمامِ دنیا شکست ! ...
عمران دوباره دهانش را از مشک دور میکند و برمیگردد طرفِ مرد :
+ ها؟!
_ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که فریادی از ته دل کشیدی و بغضت شکست و خاک برهوت را بر طاقِ آسمان پاشیدی و صاحبِ زمین و زمان را صدا زدی .
عمران مشک را پس میزند :
+ تو از کجا میدانی من چه کردم و چه گفتم؟
به زور ، با رمقی که در بدنش نیست ، سعی میکند بنشیند . مرد کمکش میکند و عمران مینشیند . دستش را سایبان میکند و به دقت مرد را می نگرد :
+ آیا تو مرا میشناسی؟!
مرد اما پاسخی نمیدهد ... عمران دوباره در اطرافش ، به برهوت از شرق به غرب ، نگاهی می اندازد و نگاهش بر صورت مرد میماند :
+ اینجا کجاست؟ من کجای برهوتم؟!
مرد فقط لبخند میزند . عمران دوباره به برهوت نگاه میکند ؛ انگار بر روی خاک دنبالِ چیزی میگردد :
+ بگو ببینم ، از کجای این برهوت می آیی که هیچ اسب و شتری با تو نیست؟!
مرد آرام میگوید :
_ " من از طرفِ علی بن موسی الرضا امده ام "
عمران دستش را بلند میکند و با نوکِ انگشتانش پیشانی مرد را لمس میکند :
+ چگونه است عرقی بر پیشانی نداری؟
به لباسهایش خیره میشود :
+ و هیچ نَمی در لباس تو نیست ، نه خسته ای و نه تشنه . گفتی من کیستم؟!
مرد لبخند میزند :
_ تو عِمران ، پسرِ داوودی .
+ هستم ؛ اما تو مرا از کجا شناختی؟
_من پِیکِ علی بن موسی الرضا هستم .
عمران زیر لب تکرار میکند : "علی بن موسی الرضا . ."
انگار که دوباره تشنه شده باشد ، دستش پیِ مشک میگردد ؛ مشک را پیدا میکند و به تندی به دهان میبرد ؛ نگاهش اما هنوز روی مرد مانده . . .
_ او همان است که زمین و زمان را به او سپرده اند : هفت دریا ، هفت آسمان ، هفت خاک .)
عمران مشک را از برِ دهانش پس میزند و مبهوت نگاهش میکند :
+ صاحبِ زمین و زمان؟!
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
هدایت شده از سلام بر ابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شجاعت بچه های ما vs شجاعت دشمنان ما
🆔 @salambarebraHem
هدایت شده از سلام بر ابراهیم
تعارف چرا؟
ما فکر کردیم نسلی که پای گوشی تلفن همراه و اینترنت و یوتیوب و تیک تاک است دیگر کارش تمام است.
فکر میکردیم که قهرمانهای بازیهای رایانهای، تکتیراندازهای کال آف دیوتی، بی رقیبان نبردهای کلش آف کلنز اگر یک بار در واقعیت اسلحه ببینند قالب تهی می کنند.
فکر میکردیم نسلی که هنوز ریش و سبیلش درنیامده بود و قاچاقی خودش را به خط مقدم جنگ میرساند تمامشده است.
فکر میکردیم نسلی که روی میدان مین رقص مردانگی میکرد تا خط سقوط نکند تمامشده.
دروغ چرا؟
با خودمان میگفتیم ما که سروتهمان را از پایگاههای بسیج جمع میکردند این شدیم وای به حال اینها...
همه این تصورات را یک شات دوربین مداربسته ماجرای حمله تروریستی به شاهچراغ شست و برد. مردم در حال فرار از شلیک گلوله یک داعشی هستند، مردی در قاب دوربینهای مداربسته زمین میخورد، سرش به دیوار برخورد میکند و ناگهان نوجوانی بیمهابا وارد قاب میشود و بیتوجه به شلیکها به مرد افتاده از نسل ما کمک میکند.
این سناریوی فیلمهای هالیوودی نبود که با افکتهای مختلف، بهترین سکانس فیلم تلخی را بسازد...نه، نه این خود حقیقت بود که جلوی دوربین بیکیفیت مداربسته آمد و جایزه اسکار مردانگی را در جشنواره قلبهای ما تصاحب کرد.
این خود شهید حججی بود، خود آرمان علی وردی بود، خود حاج قاسم بود، اصلاً خود ایران بود.
من سر تعظیم فرود آوردم در مقابل این سکانس، من دستهایم بالاست، مبالغه نیست، خون حاج قاسم در حال جوانه زدن است من دیروز اولین شکوفهاش را دیدم.
من تسلیمم در مقابل این بزرگمرد کوچک #شاهچراغ...
🖋️مرتضی قربانی
🆔 @salambarebraHem
@Axjrjgx
اگر پیشنهادی ، انتقادی ، نظری ، حرفی ، حدیثی ، فوشی یا هرچیز دیگه ای داشتین در رابطه با رمان یا فعالیت کردنمون ، سرا پا گوشم ... :)🤍🌱🍓